-𝑷𝒂𝒓𝒕 4-

3.4K 404 35
                                    

انگاری این من نبودم.....
این من نبودم ک بدنمو کنترل میکرد....
خشم...ترس...تعجب...راحیه خوشبو.... لواتاریا...کیم تهیونگ.....از کسایی که توی عمرم به شدت میترسیدم....
هیچ چیزی برام مهم نبود و تنها داشتن دوستم،برادرم،عزیزترین شخص زندگیم برام مهم بود...
جیمین نباید چیزیش میشد...
سعی کردم تعجب و ترسم رو کنار بزارم.... تعجب از اینکه قدرت داشتم و ترس از مواجه شدن با لواتاریا و کیم....
اتش توی دستم رو به سمت اونا فرستادم و با افتادن اونا و حمله افرداد کیم به اونا سریع به سمت جیمین رفتم....

Jk

اوه خدای من...جیمین بهتری؟؟؟؟چیزیت نشده؟؟زخمی نشدی؟؟؟؟
-خدای من کوکی من سالممم ولی تو..
نزاشتم بحث ادامه پیدا کنه و خودم ادامه دادم
عاره جیم من قدرت داشتم اونم آتیش ولی چطور ممکنه...؟؟؟ که با شنیدن صدایی پشت سرم میخکوب شدم...
-چون تو آواتار و جفت منی
چی؟این چیگف؟آواتار؟جفت؟تهیونگ؟چی
گیج شدن منو دید اطراف رو نگاه کردم همه لواتاریا نابود شدن و فقط کیم بود ک منو نگاه میکرد و افرادش دور تر از ما وایساده بودن...
نیشخندی روی لب داشت... و به سمت من اومد و من عقب عقب میرفتم تا اینکه به درخت پشتم برخورد کردم...
- تو باید با من بیای....
لحن آلفاییش منو ضعیف میکرد سرم گیج میرفت و کم کم قدرت بدم رو از دست میدادم...جلو چشمام سیاه شد و بعدش من در آغوش گرمی افتادم........

tae| دو روز بعد قصر کیم تهیونگ

رو روز از پیدا کردن جفتم و آواتار می‌گذشت و اون هنوز بیدار نشده بود..از طبیب پرسیدم گفته بود بخاطر استفاده کردن قدرتش بعد مدت ها و راحیه قوی من باعث شده بیهوش بشه...اون دوستش جیمین هم خیلی ترسیده بود و مدام به جفت من نزدیک میشد و این خیلی روی عصابم بود... که بلاخره تصمیم گرفتم به اون درس درست حسابی بدم(مدیونین فک کنین تهیونگ فک کرده کوک بخاطر جیمین این همه عصبانی شده و فک کرده دوسپسرشه)..
ولی بعدش دیدم شوگا جلو کارمو گرف فهمیدم که بله شانس بسیار خوبم جیمین جفت مین یونگیه....
سمت اتاق کوکیم رفتم... بله کوکیم...در اتاق رو باز کردم و سمتش رفتم....
مژه های بلندش....پوست سفیدش...دماغ صافش....و لباش......حسابی وسوسه کننده بود قرمز و درشت...
نمیتونستم خودمو تحمل کنم باید حتما مزه این لبای گوشتی و قرمز رو حس کنم آروم سمتش میرفتم...نزدیک صورتش بودم... نفسم روی لباش درحال رقصیدن بود که....
تق تق تق
هرکی بوده....هرکی بوده....خودمممم.....باااا...دستای‌..خودم....اونو پودر خاکستر میکنم......
با قدم های محکم به سمت در رفتم و محکم درو باز کردم هر لحظه ممکن بود در بشکنه ک با دیدن نامجون و جفتش جین تعجب کردم..
-اینجا چکار میکنین؟؟؟
-این چه وضع سلام کردنه
اینو جفت نامجون گف از عصبانیت میخاستم داغ کنم ک نامجون منو گرف
-هی رفیق آروم باش شنیدم جفتت رو پیدا کردی جین درمانگره اومدیم ببینیم میشه کمکی کرد و اینکه منو تو ی حرفایی باهم داریم....
یک لحظه‌ کوتاه خودمو بخاطر رفتارم سرزنش کردم..آروم کنار رفتم و به سمت کوکیم رفتم....
جین-صبرکنین من یکم تمرکز کنم
نامجون-آواتاره؟
-عارع
نام-میدونی ک باید آموزش ببینه مگه نه؟
-نامجون خودم از همه چی خبر دارممم
از زیر لبام غریدم وقتی دیدم جین دارع دستشو زیر لباس کوکیم میبره با صدای بلندی گفتم
- جین داری چ غلطی میکنی؟!
باید آروم باشم....باید آروم باشممممم......با دیدن لیوان آب خنکی که نامجون بهم داد سعی کرد آروم بشم توی دلم از کار نامجون تشکر کردم و اینو میدونستم ک نامجون از حساسیت هام سر اموالم با خبر بود....

سوم شخص

جین آروم دستاش رو تکون میداد تا با قدرت درمانگریش جونگ کوک رو خوب کنه و تونست..آروم آروم چشمای کوکی باز میشد و نور روشن اتاق چشماش رو اذیت میکرد....
نامجون و تهیونگ و جین با دیدن باز شدن چشم جونگ کوک نفسی راحت کشیدن.....
نامجون رو به تهیونگ کرد و گفت: من جین رو میبرم چیزی بخوره توهم کمی دیگ بیا تو اتاق باید ی موضوعی رو حل کنیم...
با شنیدن جواب مثبت تهیونگ به سمت در و بعد از باز کردنش راهشونو به قسمت آشپزخانه کج کردند....

Jungkook

آروم چشمام رو باز میکردم...نور زیادی چشمام رو اذیت میکرد...راحیه خوشبویی زیر دماغم حس میکردم و کاملا دماغم رو قلقلک میداد....
چشام رو کامل باز کردم و با دیدن دو جفت کفش مشکی کنارم...آب گلوم رو قورت دادم...همون بود کیم تهیونگ
سرمو بالا گرفتم تهیونگ با دیدن ترسم پوزخندی زد و آروم نزدیکم شد...
-از قدرتت خبر نداشتی؟
صدای بمی داشت و هرلحظه منو برای شنیدن دوبارش مشتاق میکرد که با دیدن تهیونگ سریع سوالشو جواب دادم....
-نه..ن.هه من چ..یی.زی نمیدونستم...پدرم بهم چیزی نگفته بود...
-درمورد آوتار چی چیزی میدونی؟؟
-چیزایی ازش توی کتابم خوندم اما من قدرتی ندارم
با دیدن پوزخند کیم دوباره ترسو توی وجودم حس میکردم سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم و درمورد جیمین ازش سوال کنم...
-ش..شمااا میدونین دوستم جیمین کجاست؟؟؟
با دیدن عصبانیت و سائیدن دندون هاش روی هم میتونستم لرزش بدنمو حس کنم....
-پیش جفتشه چکارش داری؟؟؟؟
-ج...فف..تش؟؟
-هه ناراحت شدی دوس پسرت جفتشو پیدا کرده؟؟
تهیونگ فقط میخاست بدونه بین اونا چه چیزیع وگرنه محاله ریلکس بشینه و درمورد دوسپسر جفتش حرف بزنه...هرکس دیگه ایی بود حتما اونو نابود میکرد و اهمیت نمیداد جفت کی میتونسته باشه....
-چ.چچی نهه اون فقط دوستمه و مثل برادرم میمونه
با شنیدن جواب پوزخندی زدم...که با دیدن اینکه کوکیم میخاد سوال کنه توجهم رو بهش دادم
-امم بپرسم ک امم چند وقته اینجام؟؟
تهیونگ خیلی‌ خونسرد جواب داد: دو روز
کوکی با شنیدن جواب تهیونگ از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارع....خدای من پدراشون یعنی دو روز ازشون خبر نداشتن؟؟؟؟
-وای نه من باید هرچه سریع تر بگردم خون...
با جواب کیم ادامه حرفمو خوردم و با ترس به چشمای آتیشیه اون نگاه کردم...
- آواتار از این به بعد خونه‌ی تو کنار جفتت عه و تو به عنوان آوتار مسئولیت های سنگینی رو بر عهده داری اونوقت حرف از برگشتن به خونه رو میزنی؟؟؟
از ترس میخاستم گریه کنم هنوز نمیدونستم باور اینکه آوتار و جفت اونم رو درک کنم......
کیم تهیونگ با دیدن ترسیدم سریع سمتم اومد و من عقب میرفتم میترسیدم بلایی سرم بیاره اشکی اروم از چشم چپم افتاد و اون نزدیک تر شد و اشک چشمم رو پاک کرد و آروم لب زد...
-کوکیم ببخشید تند برخورد کردم لطفا گریه نکن...
و آروم جونگ کوک رو در آغوش گرمش گرفت
و این کار... بخشیدن...بغل کردن..از کسی مثل کیم تهیونگ...کاملا بعید بود...و این میتونست نشون دهنده‌ی اهمیت زیاد کوکی برای کیم تهیونگ باشه..
آیا میزاره لواتاریا به اون آسیب بزنن؟
معلومه ک نه...

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now