-𝑷𝒂𝒓𝒕 22-

2K 270 115
                                    

شاید آدم جدیدی باشم؟!
بعد اینکه از اون جونگ کوک ضعیفی که همه سرش استرس داشتن درومدم؟!
با شاید با دیدن آینده؟!
شاید های زیادی وجود داشت...
نمیتونستم به همشون فکر کنم....
صبح زود بیدار شدم،بهتره اینطوری بگم که منظورم از صبح زود این بود که خورشید کامل طلوع نکرده بود...
نگاهی بیرون انداختم...
پری ها..
غول ها...
فرشته های بال کوچولو...
اژدهای خوشگلم...
اینجا هر افسانه ایی که هیچوقت فکرش رو نمیکردی وجود داشته باشه... وجود داشت.
دست صورتم رو شستم و به سمت جایی که الهه باد بهم گفته بود خدایان اونجاست رفتم...
آبشار بالای کوه بین ابرها...
باد بین موهام میچرخید و حس خوبی بهم تزریق میکرد...
بعد از گذشت دهکده کوتوله ها نزدیک کوه شدم..
چشمام رو بستم و باد رو بین دستام کشیدم و خودمو به بالای کوه رسوندم...

چشمام رو باز کردم و دیدم یک تپه بلند کوتاهی بین آبشاره..
مقداری آب رو به سمت خودم کشیدم و خودمو به سمت اون تپه بردم...

+جونگ کوک هستم و میخواهم با خدایان حرف بزنم...

-خوشامدید آواتار زیبا...

(نویسنده‌:بچه ها این گفت و گو با خدایان یک شخص نیست مثلا این جمله رو چند نفر باهم گفتن)

+خیلی ممنونم...

-چشده که آواتار زیبا با حالت آشفته نزد ما آماده است؟!
+آینده...من آینده رو دیدم..نمیتونم باور کن همچین اتفاقی بیوفته...

-آواتار جوان..آینده ایی که ما میبینیم ثابت نیست...و همیشه درحال تغییره...اون گذشتس که تموم شده و دیگر تکرار نخواهد شد..

+خودم چی؟!!من با این سنگ قدرت دور گردنم چکار کنم؟!!

-ان را از گردنت درآور و این وردی که من میخوانم رو زمزمه کن...و اینکه یاد داشته باش اون سنگ بخشی از توست..آن نشان توست...

+بله درسته...

-قدرت من قدرت توست...سنگ من نشان توست...زیبایی قدرتت را در وجودم بنهان...و قدرت سیاه و بد را از من دور بگردان..

جونگ کوک ورد رو به آرومی میخوند و به گردنبند نگاهی انداخت...
چهار سنگ عنصر مانند سنگی شدند و به سمت وجود جونگ کوک رفتن و وارد قلبش شدن^^

-قدرت اکنون در وجود توست...خوبی را بدنیا بیاور و شر را دور بگردان...لواتاریا را دست کم نگیر و به خوبی از عزیزانت محافظت کن...اگه قوی باشی اون شخصی که در آینده دیده ایی که خواهد مرد...ممکن است تا ابد پیش تو بماند...

+من میترسم که هنوز نتوتم از قدرتم استفاده کنم...

-چشمانت را ببند و به صدای آب گوش کن...

آرامش رو داشتم وارد بدنم خودم میکردم...
نوری را در مقابلم حس میکردم اما چشمانم رو باز نمیکردم...

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now