-𝑷𝒂𝒓𝒕 20-

2K 258 97
                                    

کیم جانگ کوک...میدونم دست لواتاریا نیستی...

دستاش رو روی سرش نگه داشته بود...یک هفته میشد که خبری از جونگ کوک نبود...حدس میزد کجا میتونسته رفته باشه..آتش درونش هر لحظه خشمگین تر میشد...
توی این یک هفته همه مشغول کار هاشون بودن و همه چیز ظاهراً آروم پیش میرفت...
هنوز نمیتونست دیواره ذهنش رو پایین بیاره...
میتونست حدس بزنه اصلا وضعیت جسمی و روحی خوبی نداره...
جفتش خیلی قانون هارو شکونده بود...
اصلا اون کیم تهیونگ قدیم نمیشد...
............
خب به کمک سه الهه تونستم قدرت باد،خاک،اب رو یاد بگیرم...
میشه گفت من خیلی زودتر از چیزی که فکرش میکردم قوی و ماهر شده بودم...
البته چونگسان هم می‌گفت داشتن رو سنگ ها هم الکی نیست...درست شنیدیننننن من کسی که توی بچگیم نجاتم داده بود آشنا شدم...
شاید باورتون نشه اما چونگسان هم توی این مدت قدرت فرشته مرگ رو بهم یاد داده بود...
صددرصد خیلی سخت بود و این رو هم چونگسان میدونست...
حتی نمیتونستم مورچه بکشم...
اگه بیشتر تمرین کنم میتونم قوی تر هم بشم..
حالا با خودتون میگین پس قدرت آتش!!؟
هیچکس نمیتونه الهه آتش رو بیینه اما یک روزی قراره اونو ببینم پس اون روز همین الانه و دارم با کمک رزی به سمت جایگاه الهه آتش میرم....
.................
تقریبا به یک غاری رسیدیم و رزی منو تنها گذاشت....
به سمت غار رفتم و آروم وارد شدم سعی میکردم هیچ صدایی ندم...
&میدونم اینجایی بیا داخل...
ببینید من نه پشیمون شدم نه ترسیدم نه از شدت شوکه شدن جونگ شوک شدم...صدا چطوری میتونه اینقدر بم باشع!
&نزدیک شو..
+م-من ع-عذر می-خ-امم(این چه لکنتیه گرفتی جئون فاکینگ جونگ کوک)
&آروم باش کیم جونگ کوک...
فانوصا!!!نکنه ذهن میخونه!!!!

آروم وارد شد و سرش رو همینطوری پایین نگه داشته بود...
پاهایی رو رو به روش میدید...

&فک کنم باید معرفی کنم...من شومین هستم..

آروم سرمو بالا اوردم و نگاهش بهم خورد مو و چشمای قرمزش هم توی تاریکی کاملا مشخص بود....

&فکر نمیکنی باید برگردی برگزیده!!!؟
+ب-ببخشیدد اینجا دارم آموزشات رو میبینم و فکر کنم اومدنم به نفع همه بوده...
&درسته بوده.. نتیجه تمرینای سختت رو حتما میبینی...اما بی خبریت به نفع کی بوده!؟
+چرا باید شما اینقدر روی این موضوع عصبانی باشین!! درسته من اشتباه کردم اما باید در این حد بهم یادآوری بشه!؟

جونگ کوک خیلی آروم با الهه حرف میزد و شیومین به خوبی بهش گوش میداد...

&قدرت باد خاک آب رو به خوبی یاد گرفتی!؟
+بله...
&کامل!؟
+آشنایی کامل با قدرتم دارم ولی نیاز به تمرین بیشتر دارم..
&خوبه تهیونگ هم همینو میخواست...
حالا نگاه من کن...
خشمت رو بیدار کن..
چشمات رو ببند و فرض کن توی یک کوره داغ هستی...
آفرین جونگ کوک داری خوب پیش میری..آتیش رو روی دستات میبینم...
حالا...
جفتت رو تصور کن...

جونگ کوک ریز به ریز حرفای الهه رو گوش میکرد و انجام میداد...وقتی به تهیونگ فکر میکرد آرامش و دلتنگی شدید رو حس میکرد...اما هنوز آتیش توی دستاش بود...

&فرض کن داری بچگی تهیونگ رو میبینی!!!
دقیقا داری چی میبینی!!!

+دارم میبینم که تهیونگ داخل یک خونه کوچیکه و داره بازی میکنه...

&خب ادامه بده...
+مادرش داره گریه میکنه و تهیونگ کاملا ترسیده...
&میتونی ببینی تهیونگ از چی ترسیده!؟
+پدرش اونا رو ترک کرده و حالا مادرش میخاد همین کارو کنه...
&ادامه بده!!!
+خانوادش تهیونگ رو بی خبر ترک کردن و حالا تهیونگ نمیتونه مادرش رو هم ببینه و ترسیده...اما مادرش میخاد خونه رو آتیش بزنه...

&چه اتفاقی میوفته!!!
+تهیونگ توی اون آتیش میمونه و گریه میکنه....اما میتونه زنده بمونه چون اون یک برگزیده آتش عه...
............

کاملا دیونه شده بودم و اصلا نمیتونستم بخوابم...
آخر همین ماه مراسم عروسی دختر هیدوک بود و هیدوک یک لواتاریا بود...بهتره بگم رییس لواتاریا....
اصلا نمیخواستم برم و اصلا نمیخواستم کسی بره...
درسته ما سال ها باهم جنگیده بودیم...و دشمن..
ولی باهم در ارتباط هستیم...
نامجون بازم حدس هایی داشت!!
میدونست که اتفاق خوبی توی راه نیست...
و لواتاریا این مدت همینطوری ساکت نموندن و در حال نقشه کشیدن بودن...

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now