-𝑷𝒂𝒆𝒓 24-

2.1K 261 84
                                    

لیوان رو با کمک قدرتم روی میز گذاشتم و قهوه رو قسمت ظرف شویی ریختم برگشتم که صبحونه بخورم که شیش چشم ثابت روی من بود...همه با تعجب...
کوک:چیزی شده؟!
هوسوک: تو میتونی از قدرتت استفاده کنی؟!
کوک که انگار چیز ساده ایی شنیده بود گفت..
کوک:چیز عجیبیه؟!هرچی باشه من یک آواتارم..
نامجون میخواست وارد ذهن کوکی بشه...اما نمیتونست...
کوک:هیونگ بنظرت بدون اجازه مشکلی نیست وارد ذهن بقیه بشی؟!
تهیونگ:داری چیکار میکنی؟!!!!چرا نامجون نمیتونه؟؟؟
نامجون خیلی تعجب کرده بود اون بدون هیچ تلاشی میتونست ذهن بقیه رو بخونه اما.....چطور ممکنه؟؟
کوک:چون من نمیخوام...چرا باید هیونگ ذهن منو بخونه!!!بهم اعتماد ندارین؟؟؟چون تونستم یک لیوان بگیرم؟!!!!
کوکی با خودش فکر کرد بهتره چیزی درمورد سنگ ها و قدرتش بهشون نگه...

هرچی باشه اون آینده رو دیده بود....

یونگی: کوکی میشه بگی توی اون دنیا دقیقا داشتی چیکار میکردی؟!
کوک: با کمک الهه ها یکم آشنایی با قدرتم رو بدست آوردم...
تهیونگ: درمورد چیزی باید باهات صحبت کنم کوکی..اونم اینه که..
جونگ کوک: میخواین منو به اون مهمونی کوفتی ببرین؟!
اینبار دیگه همه تعجب کرده بودن...
هیچکس هیچی نمیگفت....
کاملا به کوکی شک کرده بودنن..
جونگ کوک هم توی ذهنش به خودش حرف میزد...
اونا نباید میفهمیدن چیزیو همین الان هم کاملا بهش شک کرده بودن...
باید خودشو طوری نشون میداد که از هیچی خبر نداره..
کوک کاملا خونسرد ادامه داد...
کوک:الهه ها بهم گفتن چیزی برای تعحب نیست...
کوکی میتونست قسم بخوره نفس راحت کشیدنشون رو شنید...
کوک:هوسوک هیونگ هنوزم خون آهو داریم؟!!
هوسوک: آرهه کوکی صبرکن برات بیارم...
تهیونگ: حالا که میفهمی باید به اون مراسم بریم باید بیشتر حواسمون باشه مخصوصن تو...ما نقشه ایی داریم مثل لواتاریا باید برای توهم بگیم...خودتو آماده کن بعد صبحونه توی دفترم باش...
کوکی میتونست نقشه هارو هم خودشونو هم لواتاریا اما باید خودشو ندونسته میزد...اون باید به خدایان گوش میکرد...آینده ثابت نیست و همیشه درحال تغییره نباید چیزو عوض میکرد...و نباید دستکاری چیزی میکرد...
کوک: اوکیه...

تهیونگ و نامجون رفته بود بالا و الان همه داشتن همه جارو مرتب میکردن...

نامجون رو به تهیونگ کردو گفت: ی چیزی درست نیست...اون داره چیزو مخفی میکنه...قبلا تونستم ذهنش رو بخونم ولی چرا الان نمیشه؟!
تهیونگ: اون با قدرتش اشنایی پیدا کرده ولی راحیش...
نامجون:اون جونگ کوک نیست؟!!!
تهیونگ: خودشه شکی ندارم...
صدای در اومد و هردوشون میدونستن جونگ کوکه...
نامجون: من میرم بعدا هم میتونیم حرف بزنیم...
تهیونگ:اوکیه...
کوکی اومد داخل سرشو به علامت فعلا برای نامجون تکون داد...
کوک: خب گفتی حرف بزنیم...
تهیونگ بدون اینکه چیزی بگه به کوکی علامت داد که روی صندلی بشینه...
کوک روی صندلی نشست و با چشمای درشتت نگاه تهیونگ میکرد...
تهیونگ: ببین رفتیم اونجا اصلا نشون نمیدی که میتونی از قدرتت استفاده کنی...
کوک: اما اینطوری به ضررمونه اونا فکر میکنن من چیزی بلد نیستم و اینطوری فکر میکنن میتونن سنگ قدرت رو ازم به راحتی بگیرن... چون فکر میکنن نمیتونم در برابرشون مقاومت کنم..
تهیونگ: جونگ کوک داری چیمیگی تو میتونی در برابر اونا مقاومت کنی؟؟؟
لحن تهیونگ بالا رفته بود...
جونگ کوک: منننن جونگ کوک قدیمی نیستممم من میتونم از خودم محافظت کنممم...
تهیونگ آروم آروم به جونگ کوک نزدیک میشد و مقابلش ایستاد و خودشو خم کرد و صورتش رو نزدیک جونگ کوک میبرد...
تهیونگ:داری چیو از من مخفی میکنی!!!!
جونگ کوک:من چیزیو مخفی نکردم دارم واقعیت رو بهت میگم...
تهیونگ: درسته واقعیت رو میگی اما هیچ چیزی رو نمیگی...
توی آشپزخونه میتونستم راحیه دروغ گفتن رو ازت بفهمم..
جونگ کوک من جفتتم فکر نکن میتونم به راحتی گولت رو بخورم...میدونم هیچ الهه کوفتی چیزو درمورد مهمونی بهت نگفتن...
جونگ کوک آب گلوش رو قورت داد اون باید فکر اینجاش رو میکرد...
کوک:لطفا چیزی ازم نخواه...بهت قول میدم همه چیزو میفهمی..
ته:کاری نکن اعتمادم بهت عوض بشه...
کوک:اینکارو نکن...
تهیونگ نگاهش رو به چشمای کوکیش داد...اون دلش برای راحیش,چشماش اون دلش خیلی براش تنگ شده بود...
آروم نزدیک کوکی شد و لباش رو روی لبای کوچولوش گذاشت...
راحیه شیرین یاس جونگ کوک توی اتاق پخش شده بود...
و تهیونگ رو هر لحظه دیونه تر میکرد...
به سختی ازش جدا شد اما با دیدن اینکه لبای کوک پف کرده باز دیونه تر شد و به سمتش دوباره رفت...
کوکی رو روی مبل خوابوند اینکه کوکی هم میخواست همکاری کنه براش خیلی کیوت بود...
دستش رو آروم زیر لباس جونگ کوک برد...بدن نرمش...
اون میخواستش با تمام وجودش...
اون بعدا به وقت کوکیش میرسید...
نباید برنامه هاش رو بهم میزد...
چیه فکر کردین تهیونگ بیخیال تنبیه کوکی شده!!!
فکر کردین تهیونگ عصبی بود این همه وقت و الان هیچ نقشه ایی برای کوکی کیوتش نداره!!!
ته: بانیِ من...ببرت رو وحشی نکن...که همین الانم کلی برات نقشه خطرناک کشیده بیبی بانی...
جونگ کوک راحیه شرارت تهیونگ رو حس میکرد...
و مثل یک خرگوش خطر رو حس میکرد...
تهیونگ برای آخرین بار لبای کوکی رو محکم بوسید و ازش جدا شد...
دو روز دیگه به کانادا میریم...تا اون موقعه هممون کامل آماده میشم...

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now