بیدار شدم و گلبرگ ها رو که محاصرم کرده بودن رو دیدم. نصف شب بود.
نفهمیدم وقتی خوابم هم گلبرگ سرفه می کنم.
بیست و سومین روزیه که دارم گلبرگ باال میارم. و همه به نظر می رسه
نگرانم شدن. فقط نمی خوام نه جونگ کوک رو ببینم و نه تهیونگ رو و همه
درباره بیماریم می دونستن و همش می پرسیدن کیه، برو جراحی و چرت و
پرت های دیگه.
می دونم این یعنی نگرانم هستن. ولی هنوز، هیچ کس نمی خواد کسی که
عاشقشه رو از یاد ببره، درسته؟
معموال وقتی بقیه فیلم می بینن، من دزدکی به اتاقم می رم. ولی از اونجایی
که من معموال برای فیلم نگاه کردن هیجان زده بودم، مطمئنا متوجه می شن.
یه چیزی که هست اینه که من با جونگ کوک هم اتاقیم. شگفت زده شدم که
تا اآلن هنوز نفهمیده مریضم.
یه جورایی دلم براش تنگ شده.
اگرچه این قدر بهم نزدیک بود، ولی هنوز ازم دور بود.
همیشه با تهیونگ به جای من وقت می گذروند. به جز اون شبی که اومد زیر
پتوم و مشکالتش رو بهم گفت. شبی که به خاطر حرف زدن زیادمون
نخوابیدیم. شبی که وقتی داشت باهام حرف می زد، خوابش برد. معموال درباره
احساساتش در اون لحظه می گفت. و اآلن نمی گه.
البته.
اآلن تهیونگ رو داره. من فقط تو دنیاش اضافه ام.
فقط اضافه ام.
بالشم رو بغلم گرفتم. بلند گریه کردم. نمی خوام گریه کنم. از گریه
متنفرم.خیلی غیر منصفانه اس. که کسی که عاشقشی رو با کس دیگه ای
ببینی. احساس می کنم نمی تونم نفس بکشم.
ازش متنفرم.
نمی خوام گریه کنم.
YOU ARE READING
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Romance↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...