Ep10&11: تسلیم شدن

292 40 0
                                        

صبح اون روز، جونگ کوک خوابی که دیده بود رو برای تهیونگی که چشم


هاش پف کرده بودن، تعریف کرد.


"تهیونگی، خواب بوسیدنت رو دیدم. خیلی واقعی به نظر می رسید می دونی.


به هر حال فقط یه خواب بود. چطور می تونم همچین خوابی ببینم. اولین باره


که خواب بوسیدن کسی رو می بینم. بوسه اولم بود."


جونگ کوک غر زد و تهیونگ کاری جز لبخند زدن نمی تونست بکنه. بوسه


اول هر دوشون بود.


"آیش، حرف دهنتو بفهم، من هیونگتم، بهم بگو هیونگ!!"


جونگ کوک در حالی که به اتاق می دوید به تهیونگ گفت.

"نه، هیونگ من از خودم بلندتره."


تهیونگ دنبال جونگ کوک دوید.


"یاا! من از تو بزرگترم! نباید همچین چیزایی بگی."


تهیونگ تا وقتی احساس خستگی کنه دنبال جونگ کوک دوید. خیلی وقت


بود ندویده بود. با نفس نفس زدن شروع به حرف زدن کرد.


"یاا جونگ... هه کوکی. بیا این جا، خیلی خسته ام. دیگه ههه نمی تونم


"


بدوم.


"نه، بعدش منو می زنی."


هه ن - هه نمی زنمت. بیا اینجا."


"


"خیلی خب."

جونگ کوک به سمت تهیونگ رفت.


تهیونگ زدتش و جونگ کوک نالید.


"گفتی نمی زنیممممم."


لب و لوچه اش رو آویزون کرد.


"هنوز احمقی. گول حرفمو خوردی."


تهیونگ خندش گرفت.


"خوشحالم دوباره لبخند روی لب هات اومده هیونگ."


کار دیگه ای جز خیره شدن به پسر کوچکتر نمی تونست بکنه.


"منظورت چیه؟"
"این روزا لبخندات انگار اجباریه و نمی دونم چرا. می خواستم دوباره لبخند


روی لب هات بیارم و این کار رو کردم."


جونگ کوک لبخند زد.


تهیونگ هم زمان احساس خوشحالی زیاد و ناراحتی کرد. جونگ کوک


تغییراتش رو متوجه شده بود.


لبخند زد.


"ممنون برای اینکه باعث شدی بخندم. جدیدا احساس افسردگی می کنم."


"خواهش می کنم تهیونگ."


هی هیونگه!"


"

𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}Where stories live. Discover now