Ep15: خدا نگه دار

282 38 0
                                        

تهیونگ و هوسوک در سالن انتظار نشستن. به خاطر زمان برنامه، بقیه اعضا
نمی تونستن تهیونگ رو همراهی کنن. در حالی که هوسوک تنها کسی بود که
خبر داشت و هیچ برنامه ای برای اون روز نداشت.
روزی بود که تهیونگ قرار بود جراحی بشه و حتی امروز هم جونگ کوک از
حس تهیونگ به خودش خبری نداره. تهیونگ نمی تونست تا اآلن جلوی گریه
اش رو بگیره. نمی خواد احساساتش، تپش قلبش برای اون، احساس دلشوره
ای که فوران می کرد و خود جونگ کوک رو از یاد ببره.
تا اسم تهیونگ صدا زده بشه، تهیونگ و هوسوک با هم صحبت می کردن.
هوسوک سعی می کرد تهیونگ رو سرحال بیاره.
بعد از صدا زده شدن اسم تهیونگ، به اتاق رزرو شده رفتن و تهیونگ روی
تخت دراز کشید.
"هیونگ، اگه جراحی خوب پیش نره چی؟ یعنی این دنیا رو زود ترک می کنم
نه؟"
تهیونگ بدون هیچ حسی به سقف خیره شد. نگرانه که قراره چه اتفاقی بیفته.
"مطمئنم جراحی موفقیت آمیزیه تهیونگ. جونگ کوک رو فراموش می کنی.
همه احساساتت رو فراموش می کنی."
"صبر کن هیونگ، از کجا می دونی جونگ کوک بود؟"
هوسوک خندید
"چشم دارم تهیونگ. چشمات مشخصا عشقش رو طلب می کنه."
"اوه... البته. هیونگ، بعد از این جراحی جونگ کوک رو فراموش می کنم؟
حتی وقتی که برای اولین باز همدیگه رو دیدیم؟"
"ممکنه تهیونگ. نگران نباش. فایتینگ، تو می تونی تهیونگ!"
طولی نکشید که دکتر و پرستار وارد اتاق شدن، دستگاه تزریق درون رگی رو
برای تهیونگ وصل کردن و تهیونگ رو به اتاق جراحی بردن.
تهیونگ دستش رو برای هوسوک تکون داد و منتظر موند تا زمان جراحیش
فرا برسه.
دکتر در حالی که دستکش هاش رو دستش می کرد پرسید.
"آماده ای کیم تهیونگ؟"
"یک دقیقه صبر کنین، می تونم گوشیم رو داشته باشم؟ می خوام به یکی
پیام بدم... لطفا."
تهیونگ التماس کرد.
"خیلی خب! ولی خیلی طول نده."
بعد از اون تهیونگ بیرون اومد و گوشیش رو گرفت.
*******
دراز کشید و پرستار داروی بیهوشی رو بهش تزریق کرد.
با به یاد آوردن لبخند کوکیش، دوباره اشکاش سرازیر شدن.
کوکی خودش نه، می تونم این بار بگم مال منه؟
زمان خیلی سریع داره می گذره. هنوز اولین باری که همدیگه رو دیدیم یادمه.
اشک از گوشه چشمم سرازیر شده.
خیلی زیبا بود.
دیدن تو.
از خدا قدردانم.
که ما رو سر راه هم قرار داد.
که باعث شد چنین حسی که هرگز احساس نکردم رو داشته باشم.
که باعث شد با هر بار دیدنت قلبم تند بتپه.
که هرگز نمی تونستم ازش سیر بشم.
این خداحافظی ایه نه؟
در حالی که اشک هام سرازیر هستن.
نمی خواهم تو را از یاد ببرم.
*******
"تهیونگ... تو می تونی داداش."
هوسوک در حالی که اشکش در اومده بود، به سقف خیره شده بود. با دیدن
درد، ناراحتی و افسردگی دوستش درد می کشید.
تهیونگ مثل خانواده ایه برایش، اون به کنار، حتی بنگتن براش مثل خانواده
است.
"فایتینگ تهیونگ..."

𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}Место, где живут истории. Откройте их для себя