تهیونگ از خواب طوالنیش بیدار و با سقف عجیبی مواجه شد.
"مم... من کجام؟"
"تهیونگ، حالت خوبه؟"
تهیونگ به منبع صدا که نشناختش نگاهی انداخت.
"ببخشید؟ شما کی هستین؟"
تهیونگ ابروهاش رو به منظور متعجب بودن باال انداخت.
بعد از اون حرف، پاهای جونگ کوک شل شدن. کلمه هایی که می خواست به
تهیونگ بگه رو از یاد برد.
چ - چرا یه دفعه ای منو فراموش کرد؟
جین وارد اتاق شد و با جونگ کوکی که زانو زده بود و گریه می کرد روبه رو
شد.
تهیونگ به خاطر مالقات با شخص غریبه ای، احساس ناراحتی می کرد. نمی
دونست باید چی کار کنه؟
"آه، جین هیونگ. این کیه؟"
تهیونگ هیونگش رو که به غریبه خیره شده بود، دید.
"آه، تهیونگ. کسی نیست."
جین لبخند اطمینان بخشی بهش زد.
"جونگ کوک بیا اینجا!"
زمزمه کرد.
دنبالم بیا."
*******
"جونگ کوک، تهیونگ فراموشی ای به انتخاب خودش گرفته و تو رو فراموش
کرده."
جین زمزمه کرد.
"ولی چرا هیونگ. چه اتفاقی براش افتاد. یه دفعه ای بهم پیام داد و همه چیز
رو فراموش کرد؟ شوخیت گرفته. من تازه-"
جونگ کوک ناگهان ادامه حرفش رو خورد.
به جینی که به اتاق می رفت خیره شد.
بعد از اون جونگ کوک متوجه شد همش تقصیر خودش بوده. قسمتی از
فراموش کردن جونگ کوک تقصیر خودش بوده.
"می خواستم تازه بهش اعتراف کنم که همیشه همین حس رو داشتم."
جونگ کوک زمزمه کرد.
"من عاشقشم."
تقصیر خودش بود.
خیلی وقته که در سئول بارون میاد.
تهیونگ با نگاهش قطرات بارونی که روی پنجره کافه نزدیک ایستگاه بودن رو
دنبال می کرد. به خاطر قرار مالقاتش با یونگی، منتظر بود.
در حالی که فنجون هات چاکلت رو در دستاش گرفته بود، در فکر فرو رفت.
فلش بک )در بیمارستان(
جین بعد از صحبت با جونگ کوک پیش تهیونگ رفت.
"نگران نباش، فقط یه فراموشی اختیاری گرفتی که باعث می شه بعضی از
خاطراتت رو فراموش کنی. متأسفم تهیونگ... خیلی متأسفم..."
تهیونگ رو در آغوش گرفت و سرش رو در گردن تهیونگ فرو برد.
"اصال... هیونگ، نمی دونم چطوری تونستم فراموش کنم. تقصیر تو نیست،
خیلی خب؟ ببین حالم خوبه. هنوزم مثل قبل سالمم. و تو رو یادم میاد. نگران
نباش هیونگ. حالم خوبه."
تهیونگ لبخند اطمینان بخشی به جین زد.
ناگهان جونگ کوک وارد اتاق شد.
"هیونگ؟ تهیونگی هیونگ. واقعا منو فراموش کردی؟ حتی اولین مالقاتمون
رو؟ گوشواره؟ اون بغل چی؟ اون-"
جونگ کوک به خاطر وضعیت پیش اومده، درمونده به نظر می رسید. نیاز
داشت تهیونگ خاطراتش برگرده تا تهیونگی بتونه دوباره دوستش داشته باشه.
جونگ کوک بعد از اتمام آخرین جمله اش به گریه افتاد.
من - من هیونگ... تو خیلی نسبت به من ظالمی."
"
"هیونگ هر کاری برات می کنم... برات بهتر می شم. بهترین کسی که به
عمرت دیدی. لطفا منو دوست داشته باش."
تهیونگ از روی تختش بلند شد، به سمت جونگ کوک رفت و محکم در
آغوشش گرفت.
"گریه نکن، نمی دونم چرا ولی دیدن گریه هات قلبم رو به درد میاره. گریه
نکن."
صدای زنگ در اومد و به این معنا بود که کسی وارد کافه شده.
تهیونگ سرش رو باال آورد و مکنه رو دید که وارد کافه شد.
مکنه متوجه پسر بزرگ تر شد و به سمت میز تهیونگ رفت.
"تهیونگی هیونگ، این جا چی کار می کنی؟"
"منتظر یونگی هیونگم، تو چی؟"
"آه... یونگی هیونگ..."
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد.
"ببخشید؟"
"آه باید برم هیونگ. بعدا توی خوابگاه می بینمت."
جونگ کوک به سمت صندوق رفت و با گرفتن قهوه برای اعضا، اون جا رو
ترک کرد.
یک دقیقه بعد از رفتن جونگ کوک، یونگی مثل موش آب کشیده شده ای
اومد.
"خیلی منتظر موندی؟"
در حالی که می نشست و دستمالی بر می داشت تا لباساش رو خشک کنه،
پرسید.
"اصال... هیونگ، بیا قرارمون رو کنسل کنیم. وقتی انقدر خیس شدی، می
ترسم سرما بخوری. از قبل قهوه ت رو سفارش دادم. آمریکانو با سس فندق،
درسته؟ گرفتمش. بریم."
"واو - اصال شبیه کسی که فراموشی گرفته نیستی."
"می دونم. چیزی که عجیبه اینه که فقط جونگ کوک رو فراموش کردم."
"خب نمی دونم. اوه، اینم قهوه من. بریم."
از روی صندلی بلند شدن و کافه رو ترک کردن.
YOU ARE READING
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Romance↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...
