مالقات کوتاهی بین اون دو زیر شکوفه درخت گیالس بود. ولی بعد از اون
جونگ کوک به نظر می رسید نمی تونست تهیونگ رو از ذهنش بیرون کنه.
مدام به زیبایی اون پسر و به موهای نرمش که بهشون دست زد، فکر می کرد.
جونگ کوک مدام دعا می کرد که می تونست تهیونگ رو به اتفاق وقتی به
مدرسه می رفت ببینه. یا وقتی که با دوستاش بیرون می رفت. یا حتی این که
تهیونگ به اتفاق از جلوی خونشون رد بشه! انتظار یه دیدار مجزه آسا رو
داشت. تا این که به آدیشن بیگ هیت رفت و پسر بزرگ تر رو دید. از اعتراف
کردن این که اون قضیه گوشواره رو به یاد داشت، خجالت می کشید. خیلی
خوشحال بود که تهیونگ هنوز به خاطر داشتش!
ولی این روزها، دستشویی رفتن های مدام تهیونگ نگرانش می کرد. تا وقتی
که شنید تهیونگ حرفی از گل می زنه. درسته، اون کسی بود که تهیونگ رو
دنبال می کرد.
نمی تونست شکش رو نسبت به تهیونگ تحمل کنه، ولی اون شک رو دور
انداخت. دوباره رهاش کرد و این باعث می شد احساس بدی بکنه.
نه این که نمی دونست، بلکه یم ترسید. همیشه لیلیوم های صورتی رو که کنار
تختش پخش شده بودن رو می دید. جونگ کوک گلبرگ ها رو برمی داشت و
توی کشوش می ذاشت. وقتی تهیونگ به خواب می رفت، جونگ کوک
انگشتاش رو از بین موهای نرم تهیونگ رد می کرد، بهش خیره می شد و
"عاشقشتم" رو زمزمه می کرد.
ولی نمی تونست در حالت دیگه ای جز خواب بودن تهیونگ اون کلمات رو
بگه. جرئت گفتنش رو به تهیونگ نداشت. از دست رد زده شدن به سینش می
ترسید. چون می دونست. می دونست تهیونگ هاناهاکی نسبت به کسی که
نمی دونست کیه، داره. ولی البته، جونگ کوک منبع دردش نمی شد. چون
پسر بزرگ تر رو با درد دوست خواهد داشت، عشقش رو در ته قلبش نگه می
داشت و قفلش می کرد.
ولی اون بعد از شبی که خواب بوسیده شدنش توسط تهیونگ رو دید، همه این
ها تغییر کردن. واقعی و فراموش نشدنی بود. حتی وقتی بیدار شد می تونست
گرمای لب های پسر بزرگ تر رو احساس کنه. می تونست فشار روی لب هاش
رو احساس کنه. فقط...
در واقع نمی دوسنت چه احساسی داره. خوشحالی. ترسیده. متعجب.
احساسات مخلوطی که نمی تونست توصیفش کنه. ولی می تونست بگه
احساس زیبایی بود. هرگز نمی تونست از این احساس سیر بشه. عاشقشه.
ولی خیلی دوام نداشت. تا وقتی که پیامی از تهیونگ به دستش رسید. واقعا
وحشت زدش کرد. متعجب شده بود. احساس کرد قلبش نمی تپه.
> جونگ کوکی زیبام
این وی هیونگته. چی کار می کنی؟ خیلی وقت می شه صحبت نکردیم. می
دونم داری ازم دوری می کنی. ولی خب تقصیر خودمه. در هر صورت، به خاطر
تمام لحظات عالی ای که بهم تو زندگی دادی ممنونم. به آرومی زندگیم شدی.
همه چیزم شدی. منو از این دنیا نجات دادی. ولی این دنیا ظالمه، همه چیزم
رو گرفت و منو در هم شکست. ظالم ولی در عین حال زیبا. پشت همه اون
ظلم ها، زیبایی مخفی ای وجود داره و اون زیبایی تویی. تکه های شکسته من
رو جمع کردی و من رو به آدم جدیدی تبدیل کردی. ممنون که این کار رو
کردی. ممنون که مراقبم بودی. برای همه چی ممنونم. ممنون که دوست
صمیمیم شدی.
جونگ کوکی زیبا و دوست داشتنی من.
حاال می تونی پیش کسی که عاشقشی بری بدون این که من محدودت کنم.
عاشقت بودم جونگ کوک و همیشه خواهم بود. ولی دیگه گفتنش فایده ای
نداره. دارم ازت دست می کشم. دوباره. ممنون که اولین عشق زندگیم شدی.
قدردانم که اون تویی. مطمئنا بعدا همدیگه رو می بینیم.
عاشقتم.
تا ابد و برای همیشه، کیم تهیونگ.<
به همون سرعت دنیای جونگ کوک روی سرش خراب شد. زانو زده بود و
گریه می کرد. هیونگش ازش دست کشید و اون مثل روز اولی که همدیگه رو
دیدن عاشقش بود. شروع به داد کشیدن کرد. به خاطر چیزهایی که دیگه
ممکن نبودن پشیمون بود. به هر حال چی کار می تونست بکنه؟ خیلی دیر
متوجه اشتباهاتش شد. خیلی دیر تا چیزهایی دوباره تحقق یابند.
یا نه؟
STAI LEGGENDO
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Storie d'amore↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...
