تهیونگ به اتاقش رفت. قلبش انقدر تند می تپید که صدایی جز تپش قلبش
نمی شنید! انگار که قلبش ۰۵۸ بار در دقیقه می تپید.
جئون جونگ کوک عاشقش بود؟ باورنکردنیه.
بعد از از یاد بردن جونگ کوک، تهیونگ وقت های بی کاریش رو توی یوتوب
برای دیدن ویدئوهایی از پسر کوچک تر می گذروند و همه ویدئوها رو دیده.
در این مواقع، خاطراتی به ذهن تهیونگ هجوم می آوردن. انقدری درد داشت
که احساس می کرد هر آن بیهوش می شه.
تهیونگ نمی تونست آروم باشه. عاشق جونگ کوک بود؟ نه غیرممکنه. نمی
تونه عاشق یکی از اعضای گروهش باشه مگه نه؟ غیرممکنه.
به سمت کشوش رفت و تازه فهمید کشوی جونگ کوک رو بیرون کشیده.
این کشوی جونگ کوک نیست؟ چرا پر از لیلیوم صورتیه؟
تنها لیلیوم صورتی نبود، بلکه گلبرگ های میخک قرمز هم بود.
اشک از چشمان تهیونگ سرازیر شد.
چرا؟ قلب من با دیدن این گلبرگ ها به درد میاد.
چیز دیگه ای که چشمش رو گرفت، نامه ای با حاشیه های صورتی بود.
دو هفته پیش این نامه رو دیده بود، ولی متوجه کلمات ریزی که گوشه پاکت
نوشته شده بودن، نشد.
این رو به یاد داشته باش تهیونگی، چیزهایی که نباید فراموش کنی. هرگز.
تهیونگ، بعد از خوندن این، باید نامه رو باز کنی.
تهیونگ به آرومی پاکت رو باز کرد و نامه رو بیرون کشید.
با خوندن نامه، اون حس بهش برگشت، تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بودن،
دردهایی که کشیده بود، احساس غنج رفتن دلش، دردها، حسادت، عشق،
تپش های قلبی که تنها برای اون بودن، تمام چیزهایی که از یاد برده بود رو
به یاد آورد. گلبرگ هایی که از دهانش بیرون می ریختن رو به یاد آورد.
"نه، کوکی!"
رو
تهیونگ از خوابگاه بیرون زد و یونگی که با داد گفت "تهیونگ چی شده؟!"
کنار زد.
به: تهیونگ
از طرف: کیم تهیونگی که عاشق جونگ کوکه
آم، گفتن این به خود آیندم عجیب به نظر می رسه. هاهاها... چطور باید بگم؟
نمی خوام لوس و مسخره بازی در بیارم پس بریم سر اصل مطلب.
برای تهیونگی که برای خالص شدن از گل ها به زیر تیغ جراحی رفتی، باید
جونگ کوک رو به خاطر داشته باشی. کسی که این گل ها رو بهت داد، یعنی
باعث شد گل ها رو احساس کنی، اون بود.
تهیونگ به جایی که جونگ کوک رو رها کرده بود رفت. در حالی که پشت
سرش رو می خاروند با این که اصال احساسش نمی کرد، آهی کشید. خب
براش بد شد. جونگ کوک رفته بود.
"جئون جونگ کوک!"
لطفا فراموشش نکن. اون کسیه که فقط و فقط عاشقش خواهی بود. لطفا
عاشق کس دیگه ای نشو. سولمیتت فقط یک نفره و اون جئون جونگ کوک
خواهد بود. اون پسر تنها کسیه که عاشقشی. لطفا به یاد داشته باش که وقتی
رژیم می گرفتی، مراقبت بود. لطفا به یاد داشته باش که وقتی به خاطر دلتنگ
بودن برای شهر و خانوادت گریه می کردی، آرومت می کرد. لطفا به یاد داشته
باش که اون کسیه که در تاریکی دستت رو می گیره.
"جئون جونگ کوک! کجایی!"
گلبرگ های میخک قرمز که روی برف ها بودن، تهیونگ رو یاد گلبرگ هایی
که توی کشوی جونگ کوک دیده بود انداخت. تصمیم گرفت اون گلبرگ ها
که خطی درست کرده بودن، دنبال کنه.
لطفا به یاد داشته باش که اون اولین عشقت هست و آخرین عشقت خواهد
بود. لطفا به یاد داشته باش که هر دفعه با دیدنش چه حسی داشتی. اون حس
غنج رفتن دلت، تپش قلبت همراه با درد قلبت براش وقتی با دیگران می
دیدیش، اون حس حسادت، سرخ شدن گونه هات با هر بارتحسین کردنت، هر
بار که تو رو در آغوشش می گرفت، رو به یاد داشته باش. به یاد داشته باش که
اون اولین بوسه اته. موی نرمی که دوست داشتی دست بزنی، چشم های قهوه
ایش رو به یاد داشته باش. لطفا... التماست می کنم.
تهیونگ با دیدن گلبرگ هایی که جلوی تاب یخ زده ای که مرد قد بلندتر
نشسته بود و خودش رو تاب می داد، ریخته شده بودن، ایستاد.
تهیونگ می تونست از جایی که ایستاده بود صدای هق هق هاش رو بشنوه.
تهیونگ هم گریه اش گرفت، سفری که باید طی می شد. دردها. بدون دونستن داشت به پسر کوچک تر صدمه می زد. صدمه ای عمیق مثل خودش.
هر دوشون عمیقا درد رو به خاطر فکر یک طرفه بودن عشقشون، احساس می
کردن.
"جونگ کوک..."
تهیونگ در حالی که به سمت جونگ کوک می رفت، زمزمه کرد.
جونگ کوک سرش رو باال آورد و با پاک کردن اشک هاش، تهیونگ رو با چشم
های سرخ و اشک هایی که صورت زیباش رو پوشونده بودن، دید. لیلیوم های
صورتی و میخک های قرمز رو در دستش می فشرد.
"تهیونگ هیونگ..."
جونگ کوک زمزمه کرد و سرجاش موند، نمی خواست یک اینچ حرکت کنه
اگرچه که تهیونگ بهش نگفته بود تکون نخوره.
تهیونگ صورت جونگ کوک رو در دست هاش گرفت و بوسیدش. به نظر می
رسید زمان با دونه های برفی که به زمین می نشست، متوقف شد. هیچ کدوم
نمی تونستن به چیزی فکر کنن. نمی خواستن بوسه رو قطع کنن، ولی
تهیونگ باید بعد از اون همه دویدن و بعد بوسیدن جونگ کوک نفس می
کشید، نفسی براش نمونده بود.
جونگ کوک لبخند زد و به صورت قرمز هیونگش خندید. با دست هاش
صورت هیونگش رو گرفت.
"هیونگ... عاشقتم."
تهیونگ با شنیدن این حرف به چشم های قهوه ای مورد عالقه اش، چشم
های جونگ کوک، خیره شد.
"منم همین طور... منم عاشقتم."
جونگ کوک با نیش بناگوش باز، تهیونگ رو در آغوش گرفت.
گرما.
ریه های هر دو از گل هایی که زندانیشون کرده بود، با این وجود که حسشون
یک طرفه نبود، نجات یافتن. اون ها عاشق هم بودن!
تهیونگ با به یاد آوردن آخرین جمله ای که توی نامه برای خودش نوشته بود،
لبخند زد.
لطفا عشقت نسبت بهش رو به خاطر بسپر.
![](https://img.wattpad.com/cover/290063548-288-k660573.jpg)
BINABASA MO ANG
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Romance↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...