Ep8:دلتنگ بودن

237 44 0
                                    

سه صبح بود.
با لباس خیس و پر از شن، به سمت خونه رانندگی کرد.
تهیونگ خیلی آروم و بی سر و صدا به خوابگاه خزید. بدون تولید هیچ صدایی
راه می رفت و دعا می کرد هیچ کس بیدار نباشه. در رو باز کرد و قدم
برداشت.
"هیونگ؟"
"آهههه، ترسوندیم جونگ کوک!"
تهیونگ پچ پچ کرد.

جونگ کوک چشم های پف کرده و سرخ شده و لباس خیس و پر از شن
تهیونگ رو دید.
"کجا بودی؟ نگرانت شدم. چرا لباسات خیسه؟ و چرا شن روی لباسته؟ میشه
بگ–"
"هیس... جونگ کوک این بار می تونی بعدا ازم تو اتاق بپرسی. حاال ساکت
باش، تقریبا همه رو از خواب بیدار کردی. می رم دوش بگیرم."
تهیونگ جونگ کوک رو با تمام سواالیی که تو ذهنش بود، تنها گذاشت و به
حموم رفت.

*******

جونگ کوک لبه تخت نشست.
"خب کجا بودی؟ چرا–"
"جونگ کوک! خسته ام باشه؟ به استراحت احتیاج دارم. می شه تنهام
بذاری؟"
جونگ کوک به چشم های پسر بزرگتر خیره شد. از نظر پسر بزرگتر، چشم
های قهوه ای جونگ کوک برق می زنه. چشم هاش تهیونگ رو به خودش
جذب کردن.
تهیونگ در آخر لبخند زد. نمی تونست جلوی پسر کوچیکتر سرسخت باشه.
"جونگ کوک، به زمان نیاز دارم. هر وقت زمانش برسه، بهت می گم."

اگرچه، فکر نکنم اون زمان برسه. احتماال وقتی می رسه که به خاطر این
بیماری مردم.
جونگ کوک هیونگش رو محکم در آغوش گرفت.
"باشه... هیونگ. منتظر می مونم. ولی یادت باشه که همیشه طرف تو هستم.
همیشه. فقط وقتی آماده ای بهم بگو."
تهیونگ دلش برای آغوش های جونگ کوک تنگ شده بود. تهیونگ به گلبرگ
هایی که باعث خفگیش بودن، باعث حالت تهوعش می شدن، باعث تسلیم
شدنش می شدن، اهمیت نمی داد.
برای لحظه ای مشکلش رو از یاد برد. خیلی آغوش جونگ کوک رو دوست
داشت. دلتنگش شده بود.
عاشقش بود. دعا می کرد زمان همین اآلن متوقف بشه تا بتونه در آغوشش
بمونه.
تا ابد.

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

اینطور که داستان پیش می‌ره بعضیا فکر میکنند که سد انده در حالی که قرار نیس بلایی سر هیچکدوم از شخصیت های داستان بیاد

𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora