Ep End: قسمت آخر

340 37 3
                                    

"جونگ کوک ~ بیدار شو!!"
تهیونگ پتو رو از روی جونگ کوک کشید.
"آه، هیونگ. امروز روز تعطیلیمونه! لطفا بذار پنج دقیقه بیش تر بخوابم."
"اصال و ابدا جونگ کوک، نه، زود باش، یادت رفته امروز چه روزیه؟"
جونگ کوک لبخند زد.
"یک شنبه اس، روز تعطیلیمون."
"درسته، بیا بگیم یادت رفته، امروز قراره کل روز بیرون باشم."
تهیونگ، با لب و لوچه ای آویزون، در حالی که می خواست از اتاق بیرون بزنه
و به آشپزخونه بره، جونگ کوک دستش گرفت و تهیونگ رو روی ران پاش گذاشت.
"ولم کن! حتی یادت نمیاد امروز چه روزیه!!"
تهیونگ به قفسه سینه جونگ کوک ضربه زد.
"البته که یادم میاد امروز چه روزیه، چطور می تونم فراموشش کنم؟ سفر
طوالنیمون، تالشامون که باألخره به پایان رسید. امروز سومین سالگردمونه،
البته که یادمه. هم؟"
جونگ کوک، تهیونگ رو نوازش کرد و فاصله بینشون رو تا جایی کم کرد که
بینی هاشون بهم می خوردن. هر دو خندیدن.
"برو دوش بگیر ~ پایین منتظرتم."
و بوسه ای به لب های جونگ کوک زد.
"بیا با هم دوش بگیریم~"
جونگ کوک هم بوسه ای به لب های تهیونگ زد.
"نخیر~"
"نه ~ نمی خوام ازت نه بشنو-"
"یا!! مرغ عشقا بیاین پایین. هر صبح دل و قلوه ندین. ازش خسته شدم!"
هوسوک فریاد کشید.
با ترس، هر دو به همدیگه خیره شدن و خندیدن، دست هم رو گرفتن و پایین
رفتن.
"تازه صبحه. چه مرغ عشقایی."
هوسوک با حسادت واضح در چشم هاش، بهشون خیره شد.
آه امیدوارم یه دوست دختر داشته باشم.
از صمیم قلبش کسی رو می خواست.
"هیونگ! فقط بگو بهمون حسودی می کنی که کسی رو نداری."
"یا! این جوری نگو."
تهیونگ به شونه جونگ کوک زد.
"آی! هیونگ!!"
جونگ کوک خودش رو عقب کشید.
"آه ببخشید! بریم یه چیزی بخوریم."
*******
جونگ کوک و تهیونگ در پارکی که به همدیگه اعتراف کردن، وقت گذروندن.
"کوکی! یادمه همین جا گریه می کردی، درسته؟ من حتی می تونست از این
فاصله دور بشنومشون، خیلی بلند گریه می کنی."
"تهیونگا، تو هم گریه کردی، یادت نمیاد؟"
"یا. 'هیونگم' کجا رفت؟"
"الزم نیست تهیونگ."
"یا!!"
"تهیونگی!"
"بله؟"
"عاشقتم... و همیشه تا وقتی مرگ ما رو هم از جدا کنه، عاشقتم. پس تا وقتی
با هم پیر بشیم همراهیم می کنی؟ در تاریکی، روشناییم باش. اگر من جوکر
باشم، هارلی کویینم می شی؟ با من ازدواج می کنی کیم تهیونگ؟"
جونگ کوک روی زمین زانو زد و جعبه قرمز مخملی رو باز کرد، درون اون دو
حلقه الماسه. ساده، ولی تهیونگ مطمئنا دوستش داشت.
"البته کوکیا!!"
تهیونگ با خنده، جونگ کوک رو محکم در آغوش گرفت.
"خیلی عاشقتم جئون جونگ کوک، و عاشقت خواهم بود!"
تهیونگ لبخند بزرگی به لب داشت.
دونه های برف کریستالی ای که دوباره روی زمین می نشستند، شاهد اعتراف
هر دوشون بود.
جونگ کوک لبخند زد و لب های تهیونگ رو بوسید.

پایان

𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}Onde histórias criam vida. Descubra agora