بعد از چهار ساعت برف باریدن، خیابون سفید پوش شده بود. با وجود این که
جونگ کوک چهار دست لباس پوشیده بود، می تونست سوز رو احساس کنه.
به خاطر طوفان، امروز هیچ برنامه ای نداشتن. منیجرشون تصمیم گرفت همه
برنامه هاشون رو کنسل کنه. اعضا برای تعطیالتی که بعد از برنامه فشرده از
ماه قبل به وجود اومده بود، هیجان زده بودن.
با این که هوا سرد بود، جونگ کوک از در خوابگاه بیرون رفت و به پارک رفت.
خیابون از برف پوشیده و کامال سفید پوش شده بود.
محشر بود.
جونگ کوک با منظره مقابلش شگفت زده شده بود، انقدر زیبا بود که متوجه
کسی که با کاپشن زرد به سمتش می اومد، نشد.
مرد کوچک با گونه های گرد و تپل، آروم راه می رفت تا در حالی که به سمت
پسر بلندتر می رفت کوچک ترین صدایی تولید نکنه که اون پسری که به
خاطر منظره مقابلش میخکوب شده بود، متوجهش نشه.
"بوو!"
جونگ کوک با فریاد مرد کوچک شوکه شد، روی برف افتاد و دستش رو روی
قفسه سینه اش گذاشت. قفسه سینه ای که با گل هایی درونش محکم می
کوبید. بعد اطراف رو نگاه کرد و تهیونگ رو با کاپشن زرد و کاله قهوه ای
بافتنی ای، دید.
"حالت خوبه کوکی؟"
تهیونگ در حالی که دستش رو برای کمک به بلند شدن جونگ کوک دراز
کرد، می خندید.
"آیش، هیونگ!! ترسوندیم!"
جونگ کوک دست تهیونگ رو برای بلند شدن نه، بلکه برای انداختن تهیونگ
توی برف، گرفت.
"یاا!! جئون جونگ کوک! سرده!"
تهیونگ گوله برفی برداشت و به سمت جونگ کوک پرتاب کرد.
"تو اول منو ترسوندی! انتقام، هیونگ."
جونگ کوک خندید و گوله برف هایی درست کرد تا به سمت تهیونگ پرتاب
کنه.
علی رغم سرمای هوا، شروع به برف بازی کردن.
اون دو با این که خورشید می خواست غروب کنه، روی برف دراز کشیده بودن
و سرما رو نادیده گرفتن.
شروع به حرف زدن درباره چیزهای مختلف کردن. اجرا، اعضا، و زندگی چطور
می گذره، تا این که...
"هیونگ..."
"بله، کوکی؟"
تهیونگ به جونگ کوک نگاه کرد.
"می دونم من و همه کارایی که کرده بودیم رو فراموش کردی. خیلی دردناکه
هیونگ. تازه فهمیدم. متأسفم که از خودم دورت می کردم. برای همه چی
متأسفم. متأسفم که همیشه برای فهمیدن حسم بهت دیر می کنم، این که
مجبوری به خاطر من درد بکشی. پشیمونم. واقعا پشیمونم. پس لطفا
هیونگ..."
"سعی می کنی چی بگی جونگ کوک؟ بذار بدونم."
"من عاشقتم، هیونگ."
جونگ کوک چشم هاش رو بست، اتفاقی که میفتاد رو می پذیرفت. با این که
احتمال رد شدنش ۹۹.۹۹ درصد بود، از اعترافش پشیمون نبود با این که
کلماتی رو می شنید که نمی خواست."باید شوخیت گرفته باشه! من دارم می رم جونگ کوک."
تهیونگ بلند شد و گام برداشت ولی در آن واحد ایستاد چون جونگ کوک
دستش رو گرفت.
"ببخشید هیونگ."
تهیونگ تنها نفسش رو بیرون داد و به سمت خوابگاه به راه افتاد. با این کارش
جونگ کوک رو با دلی شکسته تنها گذاشت.
اشک از چشمانش سرازیر شد.
گریه نکن جونگ کوک.
قوی باش،
ولی دردناکه.
تهیونگ هیونگ احتماال بدتر از این رو تحمل کرده.
چطور می تونم بدون عشق زندگیم دوام بیارم.
تهیونگ چطور تونست دوام بیاره؟
قلبش شکست.
جونگ کوک مثل ابر بهاری در پارک گریه می کرد. کریستال های سفید به
زمین میفتادن. در حالی که جونگ کوک گریه می کرد، گلبرک های قرمز برف
رو در بر گرفته بودن.
اون شب برف می بارید.
CZYTASZ
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Romans↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...