زمانش داره می رسه.
تهیونگ صبح برای بار چهارم باال آورد. انقدر خسته بود که نمی تونست بدنش
رو حرکت بده و صورتش خیلی رنگ پریده بود. اون حس سوزش توی گلوش
رو احساس کرد.
جیمین بعد از شنیدن صدای بلندی از دستشویی، وارد دستشویی شد. می
دونست تهیونگ داشت باال می آورد. صبر کرد تا در باز بشه. تا تهیونگ در رو
باز کرد شروع به حرف زدن کرد.
"تهیونگ، دوباره باال آوردی؟"
"آر – وایسا. می دونستی؟"
تهیونگ ترسید. بدون این که خودش بدونه، رازش رو برمال کرده بود.
"تهیونگ احمق نیستم خیلی خب؟ همیشه چند بار می ری دستشویی و
میای. بعد از تمرین می دوی سمت دستشویی و بعضی وقتا صبح ها گلبرگ
روی تختت می بینم. منو احمق فرض نکن."
من – من چیم لطفا به هیچ کس نگو. لطفا. هر کاری برات می کنم ولی به
"
هیچ کس نگو."
تهیونگ به جیمین نگاه کرد. نگران بود که جیمین به بقیه بگه. مخصوصا
جونگ کوک.
"انتظار داری ساکت بمونم تهیونگی؟ شوخیت گرفته! ببین، نمی خوام از
دستت بدم. ما نمی خوایم و هیچ وقت نمی خوایم."
"ولی به هر حال یه روز می میرم. فرقی نمی کنه اآلن بمیرم یا بعدا."
اشک جلوی چشم های تهیونگ رو گرفت. با این که این رو می دونست، باز هم
از اون موقع مردن می ترسید. می ترسید همه اعضا رو از دست بده. می ترسید
خانوادش هم براش گریه کنن.
"بعدا می تونی به خاطر پیری بمیری. ولی نه با این بیماری. تهیونگی، هنوز
هزاران آدم بهت اهمیت می دن. فعال نمی تونی بمیری."
جیمین تهیونگ رو برای به آغوش کشیدن، به سمت خودش کشید. نمی
خواست تهیونگ رو رها کنه.
"ولی نمی تونم چیم. عشق بی سرانجامیه. نمی تونم مجبورش کنم عاشقم
"
باشه و – و...
تهیونگ هق هق کرد. دیگه نمی تونست اشک هاش رو نگه داره. نمی دونست
چقدر در آغوش جیمین اشک ریخت، ولی می دونست روز بعد چشم هاش پف
می کردن.
و نه وقتی تو مال اونی.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}
Lãng mạn↝🥀𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐧𝐚 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 ↝🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐃𝐫𝐚𝐦𝐚,𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐇𝐚𝐧𝐚𝐡𝐚𝐤𝐢 ↝🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 ↝🥀𝐂𝐨𝐧𝐝𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞 ↝🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫/𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐞:𝐅𝐢𝐫𝐞𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭 ↝🥀𝐄𝐝𝐢𝐭�...