E01 (Prologue)

230 50 5
                                    

( 2004.02.15)
همونطور که مادرش پتو رو، روی بدنش بالاتر میکشید، با چشمهای خسته اش بهش خیره شد و‌ با همون صدای بچگونه اش گفت: پس بابایی کی میاد؟ قرار بود برام...
خمیازه ای کشید و ادامه داد: ماشین کنترلی بخره.
مادرش با بغضی که هیچ وقت دست از سر گلوش برنمیداشت، لبخند تصنعی به پسر کوچولوش زد و گفت: بعدا برات میفرستتش، بابا رفته سفر. ممکنه چند وقت نیاد!
جه هیون اخمی کرد و دوتا دستشو با حرص روی پتوش کوبید و غر زد: ولی بابایی خودش بهم نگفت! اون قول داد برام ماشین کنترلی میخره!
مادرش که به اندازه ی کافی غم بزرگی رو تحمل میکرد، با این حرفهای جه هیونِ چهار ساله که تمام دغدغه اش یه اسباب بازی بود، حالش بدتر میشد.
از جاش بلند شد و لامپ اتاق جه هیونو خاموش کرد: بگیر بخواب هیونی، فردا باید بری مهدکودک.
جه هیون همونطور با اخم پلکهاشو روی هم فشرد و با حالت قهر گفت: شب بخیر!
مادرش لبهاشو روی هم فشرد تا مانع از گریه کردنش تو اتاق پسر کوچولوش بشه، بغضشو با بدبختی قورت داد و با صدایی که بزور کنترلش میکرد تا نلرزه، گفت: شب بخیر هیونی.
و در اتاق جه هیون رو بست و همین کار کافی بود تا اشکهایی که به چشمهاش هجوم آورده بودن حالا دونه دونه روی گونه هاش بریزن، باید چیکار میکرد؟ باید جواب پسرشو چی‌ میداد؟ چجوری باید به تنهایی این زندگی رو اداره میکرد؟
چند قدمی برداشت و روی مبل نشست و زانوهاشو توی شکمش جمع کرد، به دیوار سفید رنگ خونه ای که حالا تو تاریکی فرو رفته بود و هیچ شور شوقی توش موج نمیزد خیره شد.
همسرش به همین آسونی ترکش کرده بود، به همین آسونی خانواده اشو پشت سر گذاشت و رفت، زنش رو، پسر چهار سالشو... تنهای تنها با یه خونه گذاشت و رفت. 
دستهاشو روی دهنش گذاشت تا صدای هق هقش به گوش جه هیون نرسه، از اینکه بالاخره جه هیون یه روزی میفهمید پدرش ترکشون کرده، وحشت داشت!
نمیدونست پسرش چطوری میتونه با این موضوع کنار بیاد، پسری که تنها شوق و ذوق زندگیش قول های پدرش برای خرید اسباب بازی های مختلف بود، حالا چجوری باید با نبود پدرش کنار میومد!
یکی از دستهاشو سمت قاب عکس روی میز عسلی‌ کنار مبل برد و برش داشت، خانواده ی سه نفره ی شاد اونها، وقتی روحش هم خبر نداشت همسرش چند ساله با زن دیگه ای بهش خیانت کرده، و حس میکرد خوشبخت ترین فرد روی زمینه که همچین خانواده ای داره و شوهرش انقدر به خانواده اشون عشق میورزه، در صورتی که اون مرد، به راحتی خانواده ی جدیدی برای خودش ساخته بود و حالا هم به راحتی اون و پسر کوچیکشونو برای همیشه رها کرده بود.
از خودش متنفر بود که چطور چندین سال با عشق کنار این مرد زندگی کرد و اینطور بهش خیانت شد، به هیچ وجه نمیتونست دلیلی برای خیانتش پیدا کنه، اون بهترین ورژن خودش در جایگاه یک همسر و مادر بود، کسی که هرگز چیزی برای شوهرش کم نذاشته بود...
و حالا، فقط خودش بود و جه هیونِ چهار ساله اش، فرزندی که تنها دارایی و خانواده اش بود، فرزندی که باید تمام توانشو به کار میگرفت تا چیزی براش کم نذاره، تا لحظه ای حس نکنه زندگی بدون حضور پدرش میتونه یه کمبود براش ایجاد کنه، جه هیون دیگه فقط پسر اون بود، دیگه پدری وجود نداشت، دیگه فقط و فقط خودش بود!
پسر کوچولوش لایق طرد شدن از سمت اون پدر نبود، اون چه گناهی کرده بود؟ چه گناهی کرده بود که بخاطر حضور یه زن دیگه تو زندگی پدرش، باید همچین زندگی ای رو تجربه میکرد؟
جه هیون اصلی ترین قربانی این رابطه ی مخفیانه ی پدرش بود، و اون هرگز نمیخواست پسر کوچولوش متوجه این موضوع بشه.
تربیت و بزرگ کردن جه هیون به نحوی که به هیچ وجه کمبود نداشته باشه و لحظه ای غمی وجودشو درگیر‌ نکنه، دیگه تنها هدفش بود!
***
شال گردن جه هیون رو دور گردنش محکم تر کرد و زیپ کاپشنشو کامل بالا کشید.
بهش کمک کرد تا بند کفشش رو ببنده، برای جه هیون هنوز یکمی سخت بود که بخواد بند کفشش رو خودش ببنده، و مادرش تقریبا هر روز صبح بهش کمک میکرد تا کم کم یاد بگیره.
در خونه رو باز کرد و بلافاصله اولین چیزی که روی راه پله دید، جعبه ی بزرگ اسباب بازی بود.
جه هیون سریعا از ذوق سمت جعبه رفت و بلندش کرد: بابایی برام فرستادتش!
مادرش از اینکه اون مرد باز هم دست از سرشون بر نداشته بود متنفر بود، چطور میتونست انقدر وقیح باشه و برای فرزندی که به همین راحتی ترکش کرده بود اسباب بازی بفرسته؟
تا کی باید این وضع رو تحمل میکرد، از اینکه هر زمانی امکان داشت شوهر سابقش به خونه اشون سر بزنه و از این کارا برای پسرشون بکنه، متنفر بود. و به هیچ وجه دلش نمیخواست جه هیون خاطره ای از اون مرد براش باقی بمونه، به هر حال زندگی اون دو نفر از این به بعد فقط همین بود، دیگه پدر یا شوهری نبود! فقط خودش و بود پسرش.
سریعا جعبه ی اسباب بازی رو از دست جه هیون کشید و گوشه ی در گذاشت و در خونه رو بست.
جه هیون پاشو روی زمین کوبید و غر زد: میخواستم بازش کنم!
مادرش بی اهمیت به حرف جه هیون، دستشو گرفت و از پله ها پایین رفتن.
-: دیرمون شده باید بریم، برگشتی خونه بازش میکنی!
***
-: خانم جانگ تایم ناهاره، نمیاید؟
با شرمندگی به همکارش نگاه کرد و گفت: میتونی مراقب جه هیون باشی؟ باید برم یجایی و زود برمیگردم!
همکارش لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد: البته، راحت باش.
تعظیم کوتاهی کرد و بعد از تشکر از همکارش که یکی دیگه از مربی های اون مهدکودک بود، سریعا از مهد خارج شد تا اون مرد لعنتی رو برای بار آخر ببینه و بهش بفهمونه دیگه هیچ جایی تو زندگی خودش و پسرش نداره.
بعد از طی کردن دوتا کوچه، با دیدن اون فرد آشنا، حس تنفر و عصبانیت دوباره تو وجودش ریشه زدن، چقدر ازش بدش میومد، چقدر چهره اش حال به هم زن بود، چطور چند سال همسر همچین مرد کثیفی بود!
بعد از رسیدن بهش، بدون اینکه اجازه بده چیزی بگه، صداشو بالا برد و با عصبانیت گفت: تو دیگه پدرش نیستی، تو در واقع لایق این نیستی که پدر جه هیون باشی، فکر میکنی فرستادن انواع و اقسام اسباب بازی و پولهایی که میریزی به حسابم، میتونه ازت یه پدر خوب بسازه؟
نزاشت شوهرش سابقش چیزی بگه و همونطور یک نفس ادامه داد: فقط دست از سرمون بردار، خودم از پس این زندگی بر‌میام، نیازی به پولت یا هدیه هات برای جه هیون ندارم! خودتم خوب میدونی که میتونم تنهایی ادامه بدم... حداقلش بهتر از بودن با یه آدم کثیفی مثل توعه، برو هرچی داری و نداری رو خرج اون زن بکن، برو‌ برای خانواده ی جدیدت عشق و محبت حروم کن! ما نیازی بهت نداریم، مخصوصا جه هیون، هیچ نیازی به فردی مثل تو به عنوان یه "پدر" نداره.
-: تو نمیتونی منو از دیدن پسرم محدود کنی، اون بچه ی منه!
عصبی خندید و گفت: پسرت؟ اگر براش اهمیت قاعل بودی چهار سال تمام با یه زن دیگه زندگی نمیساختی، با عشق کنار خانوادت میموندی و یه پدر خوب از خودت‌‌ میساختی، ولی الان... نه بهتره بگم چند سال دیگه، حتی جه هیون هم میفهمه باهامون چیکار کردی، و اونوقته که دیگه با فرستادن میلیون میلیون پول، یا انواع و اقسام خرید های گرون قیمت، دیگه بدستش ‌نمیاری... اون یه روزی میفهمه کی بودیو چیکار کردی!
باد سرد زمستونی محکم توی صورتش میخورد و باعث میشد از شدت سرما هم که شده صداش کمی بلرزه، خیلی سخت بود که بخواد به عنوان یه مادر مجرد و مطلقه به زندگیش ادامه بده، سخت بود که جلوی این مرد سمج دووم بیاره و پسرشو ازش دور نگه داره، ولی باید میسوخت و میساخت.
مرد ابرویی بالا داد و با بیخیالی گفت: باشه، هرکاری میخوای بکن، ولی خودتم خوب میدونی هرچیم که بشه اون منو پدر خودش میدونه، وقتی به سن قانونی برسه تصمیم میگیره که میخواد من تو زندگیش باشم یا نه، جه هیون پسر منه! از خون منه!
خنده اش گرفته بود، از حرفهای مضحک اون مرد خنده اش گرفته بود، چقدر راحت خودش رو لایق داشتن فرزندش میدونست.
میتونست قسم بخوره تنها کسی که هیچ تعهدی به خانواده و‌ بچه اش نداره، فقط و فقط این مرده!
کیفشو روی شونه اش مرتب کرد و لبه های لباس بافتشو به هم  نزدیک تر کرد: من حرفامو بهت زدم، بدون که جه هیون تنها دارایی منه و به هیچ وجه از دستش نمیدم، جه هیون از این به بعد تورو نمیشناسه، اون جانگ جه هیونه، پسر جانگ یونمی!
و بدون اینکه دیگه چیزی بگه روشو از اون مرد برگردوند و سمت مهد برگشت، درست با برداشتن قدم اول، اولین اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید و‌ روی گونه اش نشست، قوی بودن خیلی سخت بود، ولی با این حال، به خودش افتخار میکرد که جلوی اون مرد، خودشو ضعیف جلوه نداده بود.
***

Blood / خون Where stories live. Discover now