E02 (Prologue)

165 47 1
                                    

( 2010.01.20)
به محض ورودشون به رستوران، با دیدن مرد غریبه ای که براشون دست تکون میداد، با تعجب سمت مادرش برگشت و گفت: اون کیه؟ داره برای ما دست تکون میده؟
مادرش لبخندی زد و سرشو تکون داد: اوهوم، میخوام تو قبولش کنی هیونی، اگر تو باهاش مشکلی داشته باشی، باور کن منم بیخیال میشم.
جه هیون خوب منظور مادرشو فهمیده بود، اون مرد بی شک میخواست با مادرش ازدواج کنه و حالا باید تو شب تولدش مزاحمشون میشد؟
جه هیون چطور میتونست یه فرد غریبه رو تو زندگیشون راه بده؟ چطور به یه مرد غریبه باید به عنوان پدر نگاه میکرد؟
ولی حتی نمیتونست با مادرش مخالفت کنه، اونقدری مادرشو دوست داشت که خوشحالیش رو کاملا به خوشحالی و رضایت خودش ترجیح میداد، نمیتونست بگه نه، نمیتونست بگه از ازدواج مادرش ناراضیه، مادرش تمام این چند سال با هر سختی ای که بود به تنهایی بزرگش کرد، و هیچ چیزی براش کم نذاشته بود، و حالا این نمیتونست جواب درستی برای زحماتش باشه که بخواد با خواسته ی قلبیش مخالفت کنه!
دست مادرشو گرفت و سعی کرد لبخند بزنه: مشکلی نیست مامان، رضایت تو برای من کافیه، فقط تو خوشحال باش!
مادرش دست جه هیونو فشرد و به چشمهاش نگاه کرد: چقدر خوشحالم که مادرتم، چقدر خوشحالم که تو زندگیم دارمت هیونیِ من.
جه هیون آروم خندید و گفت: دیگه منتظرش نذاریم!
و با مادرش سمت میزی رفتن که اون مرد کنارش ایستاده بود.
شب تولد ده سالگیش، با خبر ازدواج دوباره ی مادرش مزین شده بود، و در واقع اون مرد به نظر آدم مناسبی میومد، اگر میخواست از روی ظاهر قضاوت کنه، شاید اون مرد مادرش رو دوست داشت و میخواست خوشبختش کنه، دقیقا برعکس پدر واقعیش، که وقتی چهار سال بیشتر نداشت، ترکشون کرد و برای همیشه رفت!
***
به فضای اتاقش خیره شد، خوشحال بود که خاطرات کودکیش با حضور پدرش اونقدری محو و ناپدید هستن که این خونه براش یادآور اون مرد نباشه، و به همین دلیل خداحافظی با این خونه و این شهر براش سخت ترین کار ممکن بود، ولی راهی نداشتن، پدر جدیدش ساکن سئول بود، و به همین دلیل جه هیون و مادرش باید از دِگو به سئول نقل مکان میکردن و این مساوی بود با فروش این خونه، و تعویض مدرسه اش و از دست دادن تمامی دوستانش.
ولی این جه هیونِ ده ساله، وابستگی شدیدی به مادرش داشت و هیچ براش اهمیت نداشت که قراره چقدر سخت به زندگی تو شهر بزرگی مثل سئول عادت کنه و دقیقا دو سال آخر باقی مونده ی دوران ابتدایی رو تو یه مدرسه جدید و با همکلاسی های جدید بگذرونه، جه هیون فقط میخواست مادرش خوشحال باشه، فقط میخواست دیگه بار سنگین این زندگی به تنهایی روی دوش مادرش نباشه و حالا مردی در‌کنارش باشه که بتونه بهش کمک کنه، خیلی دلش میخواست خودش حامی مادرش باشه، اما اون فقط یه پسر بچه بود، و هرچقدر هم تلاش میکرد بازهم بی فایده بود.
سمت کمد کتابهاش رفت و دونه به دونه ی کتابهارو بیرون کشید تا توی جعبه مرتبشون کنه، به زودی اسباب کشی میکردن و باید وسایل اتاقش رو جمع میکرد، مادرش به اندازه کافی با جمع کردن بقیه وسایل خونه سرش شلوغ بود و بهتر بود جه هیون خودش از پس کارای اتاق خودش بر میومد تا مادرش رو زیادی خسته نکنه.
پدر جدیدش قرار بود کامیون حمل و نقلی برای اسباب کشی اونها بفرسته و به همین دلیل خیالش از بردن اینهمه وسیله به سئول راحت بود، اون مرد انگار واقعا مادرش رو دوست داشت و به جه هیون هم اهمیت میداد، هفته ی گذشته، تو اولین قرار شامی که جه هیون رو ملاقات کرده بود براش کتاب چند جلدی دایرة المعارف گرونی گرفته بود که بی شک هیچکس از دوستان و همکلاسی های جه هیون توانایی خرید همچین کتابهایی رو نداشتن، ولی اون فقط به عنوان کادوی تولد و تو اولین جلسه ی آشناییش با پدر جدیدش همچین چیزی بهش تقدیم شده بود.
آرزو میکرد با حضور اون مرد یه خانواده ی خوب بسازن، واقعا از صمیم قلب نیاز به پدر داشت و اگر اون مرد میتونست پدر مهربونی براش بشه، جه هیون واقعا خواسته ی دیگه ای نداشت!
***
(2017.02.20)
آروم در اتاقش رو باز کرد و از لای در به صحبت مادرش‌ و ناپدریش گوش داد، کاملا واضح بود دارن درمورد چی صحبت میکنن. قلبش اونقدر تند میزد که حس میکرد الانه که پس بیوفته، درخواستش مسلماً زیادی بود، اون مرد هرگز حاضر نمیشد وسط سال تحصیلی بیوفته دنبال کارای انتقالی پسرِ زنش، اما جه هیون اگر میمرد هم دیگه پاشو تو اون مدرسه نمیذاشت، دیگه حتی نمیخواست یه زنگ هم سر کلاس‌ های کذایی اون مدرسه بشینه، از دیدن تک تک بچه های اون‌ مدرسه متنفر بود، حتی تو خونه هم احساس میکرد پچ پچ صداشونو‌ میشنید، وقتی همه بچه ی طلاق صداش میزدن، وقتی همه مسخرش میکردن که مادرش شوهر کرده، هرچقدر هم سعی میکرد این واقعیت رو از همه پنهون‌ کنه، بازم یه جایی لو میرفت! بازم یه جایی یه نفر میفهمید و جانگ جه هیون میشد مسخره ی کل مدرسه، پسر هیفده ساله ای که از خودش هیچی نداشت و حتی مادرش هر روز میومد دنبالش تا از مدرسه بیارتش خونه، مادری که عین یه بچه ی چهار ساله با جه هیون رفتار میکرد، اما جه هیون واقعا از این رفتارهای مادرش عذاب نمیکشید!
جه هیون بی شک وابستگی شدیدی به مادرش داشت و هر لحظه ای که کنارش بود براش بهترین بود، اما فقط بخاطر حرفهایی که پشت سرش میزدن و بچه های قلدر مدرسه، راهی جز فرار نداشت! باید فرار میکرد، مقاومت مقابل اون بچه های لعنتی نشدنی بود و جه هیون حتی دیگه نمیخواست یه ثانیه هم غیبت های پشت سر مادرشو بشنوه!
مادرش زن خوبی بود، مهربون بود، با هر مشکلی که بود به تنهایی بزرگش کرد و با خیانت همسرش سوخت و ساخت، حالا هم روز به روز زندگیش با این مرد جدید سیاه و سیاه تر میشد، مردی که روزها و‌ حتی سال های اول به نظر‌مهربون ترین انسان روی زمین بود، اما حالا! هر شب و هر شب باید مست و پاتیل برمیگشت خونه و دعوای همیشگی با مادرش.
مادر بیچاره اش انگار هیچ وقت قرار نبود یه زندگی راحت رو تجربه کنه، هیچ وقت از شوهر شانس نیاورده بود! از نظر جه هیون، هیچ‌ مردی لیاقت مادرش رو نداشت.
آرزو میکرد ای کاش بزرگتر بود و اونقدری قدرت داشت که با مادرش دوباره تنهای تنها به زندگیشون ادامه بدن، بدون حضور هیچ فرد اضافه ای، بدون هیچ فردی که بخواد به هرکدومشون آسیب بزنه.
با شنیدن صدای تقریبا داد ناپدریش پشت در اتاقش قایم شد و دستشو روی قلبش گذاشت، میترسید... از اون مرد دیوونه میترسید، مردی که انگار هرچی میگذشت بیشتر حقیقت کثیف و شیطانی خودشو به نمایش میذاشت.
-: مسخرم کردی؟ این موقع سال کدوم‌ گوری ثبت نامش میکنن؟
همسرش سرشو پایین انداخت و با شرمندگی انگشتهای دستشو به بازی گرفت و گفت: اذیت میشه، همش تقصیر منه، تقصیر منه که مادر مطلقه ام، تقصیر منه که دوباره ازدواج کردم، بخاطر من داره اذیت میشه...
سرشو بالا آورد و با التماس تو چشمهای شوهرش خیره شد:  چجوری تو اون‌ مدرسه دووم بیاره؟ فکر کردی خود جه هیون مشکلی داره؟ فکر کردی براش سخته اذیتش کنن؟ نه! نمیتونه تحمل کنه پشت سر مادرش حرفی بزنن، منم که باعث این انتقالیم مینسو، تورو خدا یه کاری کن!
مرد پوزخند صدا داری زد و گفت: تا کی باید بدبختی های بچه اتو تحمل کنم؟ خرجشو‌ که دارم میدم، تو خونه ام بهش جا دادم، حالا هم این موقع سال برم دنبال ثبت نام مدرسه اش؟
همسرش برای چند لحظه سکوت کرد، باورش نمیشد این همون مردی باشه که هفت سال پیش بهش قول داده بود با جه هیون عین پسر واقعی خودش رفتار میکنه، و حالا، راحت داشت منت کارهایی که وظیفه اش بود و قول همشونو داده بود رو سرش میذاشت!
بغضشو قورت داد و سعی کرد با قاطعیت حرف بزنه: پس دیگه سرپرستش نباش، رضایت نامه بده کاراشو خودم انجام میدم، نیازی نیست زحمتی بکشی!
شوهرش سیگاری از پاکت تو جیبش بیرون کشید و همونطور‌ که روشنش میکرد به مبل پشت داد و نگاهشو از زنش گرفت: بهتر! شرش کم!
جه هیون با شنیدن جمله ی آخر، در اتاقش رو آروم بست و پشت در نشست، حتی اشکی هم برای ریختن نداشت، این بحث‌ ها دیگه براش عادی شده بودن، اضافی بودن براش یه چیز‌عادی بود، به هر حال اون واقعا فرزندِ شوهر مادرش ‌نبود، اون راست میگفت، وظیفه ای در برابر‌ جه هیون نداشت!
جه هیون فقط و فقط مادرش رو داشت. انگار هرگز قرار نبود طعم داشتن پدر رو تو زندگیش بچشه...
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، اشتباهش این بود امشب از کتابخونه زود برگشته بود تا قضیه ی انتقالی رو به مادرش بگه، واقعا دیگه زندگی روز به روز تو خونه ی این مرد لعنتی سخت تر میشد و جه هیونِ هیفده ساله هیچ قدرتی از خودش نداشت که بخواد مستقل بشه!
تنها پناهگاهش مدرسه و کتابخونه بود که از فضای سمی اون خونه دور بشه، و حالا دیگه مدرسه اش هم در حد این خونه مزخرف و غیر قابل تحمل بود.
سمت کتابهای تو کوله ی مدرسه اش رفت، چیکار میکرد؟ بازم باید سرشو با درس خوندن گرم میکرد تا بدبختی‌هاش یادش بره.
تنها راهش همین بود، جه هیون درس میخوند تا فقط ذهن و فکرشو از وضعیت افتضاحی که توش قرار داره دور کنه، تنها راه نجاتش کتابهای مدرسه اش بود.
به خودش قول داده بود روزی اونقدری درس بخونه که بتونه حق مادرش رو از پدر واقعیش و این مرد بگیره، اونقدری وکیل خوبی بشه که کاری کنه تا اون دو نفر تاوان تمام سختی های که جه هیون و مادرش تو این سالها کشیدن رو پس بدن!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now