E09

119 39 1
                                    

یوتا به ته یونگ نزدیک شد و در گوشش گفت: چته؟ امروز اصلا سرحال نیستیا!
ته یونگ همونطور بی حال، پشت بقیه بچه‌ها تو زمین والیبال ایستاده بود و رسماً با یوتا هیچ فعالیت خاصی نمیکردن.
-: هیچی، یکم سرم درد میکنه.
یوتا ابرویی بالا داد و از ته یونگ دور شد و سمت بقیه بچه های تیمشون رفت تا یکمی مثلا بازی کنه، در صورتی که خوب حواسش به سوژه‌ی جدیدشون تو تیم مقابل بود، دلیل نمیشد چون ته یونگ حال و حوصله نداره، یوتا هم خوش نگذرونه.
با نزدیک شدن توپ والیبال سمت زمینشون، همکلاسیش رو با تنه کنار زد و تو جهت پرتاب توپ ایستاد تا خودش فردی باشه که توپ رو پرت میکنه سمت تیم مقابل، خوب حواسش به جانگ جه هیونی بود که پشت بقیه ایستاده بود و فعالیت خاصی نمیکرد، چند روزی بود که اون پسر بیشتر از دست راستش استفاده میکرد و حالا هم تو زنگ ورزش و بازی والیبال مسلما سخت ترین کار براش بازی کردن و همراهی کردن تیمش بود.
ولی یوتا نمیذاشت زنگ ورزششون به همین راحتی و بی هیجان بگذره، پوزخند محوی روی لبش نشست و با رسیدن توپ بهش، محکم اونو سمت جه هیون پرت کرد و طولی نکشید که جه هیون بخاطر برخورد محکم توپ به دست چپش که هنوز بعد از چند روز درد داشت، حالا از درد شدیدش خودش رو سریعا از زمین بیرون بکشه و با هر بدبختی که بود سمت نیمکت بره و بشینه.
خوب میدونست قرار نیست یه روز خوش بهش بگذره، مخصوصا تو زنگ ورزش. پلکهاش رو از درد شدید دست چپش روی هم فشرده بود، دلش میخواست از شدت درد بزنه زیر گریه. دلش میخواست به حرف مادرش گوش میداد و دستش رو به دکتر نشون میداد، اما نمیخواست خرج اضافه‌ای روی دست مادرش بشینه، همین الانش هم بخاطر اجاره‌ی اون استودیوی‌ نزدیک مدرسه، مادرش تمام پس اندازش رو بهش داده بود.
با صدای معلم ورزشش، سرش رو بالا آورد و به معلمش نگاه کرد.
-: چیزی شده جانگ جه هیون؟ دستت ضرب دیده؟
جه هیون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: نه چیزی نیست، یکم فقط درد گرفته که سریع خوب میشه، برای سِت بعد برمیگردم تو زمین.
که همون لحظه با شنیدن جمله‌ای از صدای آشنایی که تقریبا ازش متنفر بود، چشمهاش از تعجب گرد شد.
-: من میبرمش اتاق بهداشت!
معلم ورزش با نگاهی مشکوک به ته یونگ نگاه کرد: تو نباید تو زمین بازی باشی؟
ته یونگ شونه‌هاش رو بالا انداخت: فایده‌ای که براشون ندارم.
معلم چشمهاش رو ریز کرد و گفت: خیلی خب، جه هیون اگر تنها سختته میتونی با ته یونگ بری!
جه هیون حاضر بود تنها هرجایی بره، ولی هیچ وقت همراه اون پسره، قلدر مدرسه‌اشون، جایی نره.
بدون توجه به ته یونگ از جاش بلند شد و سمت مخالفش قدم برداشت.
ته یونگ: هی کجا میری؟ اتاق بهداشت از اینوره.
جه هیون سرش رو برگردوند و با تنفر به ته یونگ نگاه کرد: من خوبم!
ته یونگ تک خنده ای کرد و بهش نزدیک شد: تا کی میخوای قایمش کنی؟ چیه میترسی دستت بندازن که ناپدریت کتکت میزنه؟
جه هیون با شنیدن جمله‌ی آخر ته یونگ، با بهت از ته یونگ فاصله گرفت و با صدای آرومی که میلرزید گفت: تو... تو از کجا... میدونی...!؟
ته یونگ ابرویی بالا داد و دستش رو روی شونه‌ی راست جه هیون گذاشت: اونش دیگه بهت ربطی نداره! داره؟
جه هیون دست ته یونگ رو پس زد و سعی کرد خودش رو آروم نگه داره: هرکاری میکنی بکن، برام مهم نیست!
آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد با جرات حرفش رو بزنه: من به همچین شرایطی همیشه عادت داشتم. همه جا، امثال تو زیاد بوده لی ته یونگ!
و سریعا از اونجا دور شد، و ته یونگی که کلی با خودش کلنجار رفته بود تا بالاخره بیاد سمت این جانگ جه هیون و کمکی بهش بکنه رو تو حال عجیبی تنها گذاشت، حالا ته یونگ از قبل هم بیشتر از خودش بدش میومد، اینطور که معلوم بود، فرقی نمیکرد بخواد رفتار خوبی با بقیه داشته باشه یا نه! همه اون رو یه قلدر مدرسه‌ای میدیدن و نظرشون راجع بهش تغییر نمیکرد، از اینکه یوتا سر خود همچین کاری با جه هیون کرده بود، حسابی عصبی بود! اینکه بخواد دقیقا به دست آسیب دیده‌ی جه هیون توپ به اون سنگینی رو پرت کنه، فراتر از چیزی بود که ته یونگ دلش میومد با اون پسره انجام بده، جه هیون واقعا در نظرش بدبخت تر از چیزی بود که بخواد حالا اینطور از ضعفش استفاده بشه!
با دست یوتا که روی شونه‌اش نشست سرش رو برگردوند سمتش: بازی تموم شد؟
یوتا: اونو ولش، با این پسره چیکار داشتی؟
ته یونگ: هیچی، تیکه‌های همیشگی!
یوتا ابرویی بالا داد و چشمهاشو ریز کرد و به ته یونگ خیره شد: چیه دلت واسش سوخته؟
ته یونگ دلش میخواست بگه آره دلش برای جه هیون سوخته، دلش میخواست به یوتا بگه اون پسره چه بدبختیه، دلش میخواست همه چیز رو بگه و دیگه این آشغالی که هست نباشه!
ولی چه فایده‌ای داشت؟ حتی وقتی هم که تصمیم داشت لطفی بهش کنه، اون پسش زده بود! دیگه فایده ای نداشت، اگر میخواست هم نمیتونست آدم خوبی باشه، ته یونگ همینی هست که هست! هیچ چیز تغییرش نمیداد، و هیچ کس هم نمیخواست تغییرش رو باور کنه!
خندید و گفت: کی من؟ نخیرم!
یوتا دستش رو دور شونه ی ته یونگ انداخت و به خودش نزدیک ترش کرد و با لحن شیطونی گفت: پس، امروز بعد مدرسه بریم سراغش؟
ته یونگ از خداش بود که به حرف یوتا عمل کنه، که دوباره همون آدمی باشه که قبل از فهمیدن شرایط جه هیون بود! ولی حداقلش امروز شرایطش مناسب نبود، با این حال فرقی نمیکرد، اگر امروز نمیشد، فردا یا هر روز دیگه ای، به اون پسره میفهموند که لایق ذره‌ای لطف ازش نیست!
ته یونگ: امروز بابام میاد دنبالم بریم گلف، حیف!
یوتا پوفی گفت و ادامه داد: حیف شد واقعا، راستی بابات اینا تا کِی هستن؟
ته یونگ: نمیدونم، احتمالا پرواز‌های داخلی دارن، ولی فکر نکنم به این زودیا خونمون خالی شه.
***
نایلون ظرف‌غذاهایی که برای جه هیون آماده کرده بود رو با دستش نگه داشته بود و با قدم ‌های آروم سمت در مدرسه میرفت، هنوز چند دقیقه‌ای تا تعطیل شدن بچه ها مونده بود، چند قدم دور تر از در مدرسه ایستاد و منتظر موند تا بچه ها تعطیل بشن، کلی غذاهای خونگی مختلف برای جه هیون آماده کرده بود که حالا با اینکه تنها زندگی‌ میکنه، به خورد و خوراکش آسیبی وارد نشه، و باید پول تو جیبی هم بهش میداد، به هر حال اون یه پسر نوجوون بود و شاید مثل بقیه همسن‌های خودش نیاز داشت یه سری چیز که دوستش داره رو تهیه کنه، و خرید هرچیزی مسلماً نیازمند پول بود، چیزی که بدست آوردنش برای مادر جه هیون سخت بود، اما اگر این پول رو به جه هیون نمیداد، پس دیگه چه فایده ای داشت؟
با وارد شدن ماشینی به کوچه ی مدرسه، ناخودآگاه نگاهش سمت اون ماشین کشیده شد، کاملا میتونست تشخیص بده فردی که صاحب این ماشینه خیلی ثروتمنده!
تو دلش آهی کشید که خودش باید با همچین شرایطی میومد دنبال پسرش، و یه خانواده ی دیگه با همچین ماشینی میومدن دنبال فرزندشون.
با پارک شدن ماشین رو به روی مدرسه، کنجکاوانه به درونش نگاه کرد که با دیدن اون چهره، حس کرد تمام سلول به سلول بدنش یخ زده! دستهاش شل شده بود و هر لحظه ممکن بود نایلون غذاهایی که برای جه هیون آماده کرده بود از دستش بیوفته، باورش نمیشد چیزی که داره میبینه حقیقت داره، اون چرا اینجا بود؟ چرا بعد از اینهمه سال، باید اینجا ببینتش؟
درست لحظه‌ای که با فرد پشت فرمون اون ماشین، چشم تو چشم شد، با هر بدبختی‌ای که بود چند قدم به عقب برداشت و پشت تیر برق قرار گرفت، ضربان قلبش اونقدر زیاد شده بود که حس میکرد الانه که از درون قفسه‌ی سینه‌اش به بیرون پرت بشه، حس میکرد اگر همون لحظه اون ماشین زیرش میگرفت و میمُرد، دردش کمتر از این بود که اون فرد رو ببینه.
باید چیکار میکرد؟ چجوری با این حالش باید با پسرش رو به رو میشد؟ باید بهش چی میگفت؟ اگر ازش میپرسید که چرا حالش انقدر بده، چی میگفت؟ میگفت پدرت اونجاست؟ درست جلوی در مدرسه‌ات ایستاده؟
با بیرون اومدن بچه‌های مدرسه، بیشتر خودش رو پشت تیر برق پنهان کرد، نه توان این رو داشت که مسیر برگشت از اون مدرسه رو پیش بگیره، نه میتونست با پسرش رو به رو بشه!
از فاصله ی کم بین دیوار و تیر برق، نگاهی به رو به رو کرد، پیاده شده بود، درست عین پدری که اومده دنبال فرزندش، نمیتونست بزاره جه هیون ببینتش! نمیتونست اونجا بایسته و شاهد این باشه که بعد از اینهمه سال سختی برای بزرگ کردن جه هیون بدون نیاز به اون مرد، حالا همه چیز خراب بشه، حالا اون مرد لعنتی با پول و ثروتش برگرده و پسرش رو ازش بگیره!
لبهاش رو به هم فشرد و سعی کرد تو این وضعیت حداقل اشکش در نیاد، درست لحظه ای که خواست قدم برداره و مانع رفتن همسر سابقش به سمت بچه ها بشه و جلوی اینکه بخواد جه هیون رو ببینه، بگیره، با دیدن پسری که درست هم هیکل و قد و قواره‌ی جه هیون بود و سمت اون فرد میرفت، دستش رو جلوی دهنش گذاشت و پلکهاش رو محکم روی هم فشرد که باعث شد اشکهاش سمت گونه‌هاش هجوم بیارن. پس، اون حتی برای دیدن جه هیون هم نیومده بود! اون... حالا خودش، فرزند دیگه ای داشت، با تصور اینکه اون سال ها، همزمان که همسرش و پدر پسرش بود، پدر اون پسر هم بوده، حالش از خودش و زندگیش بهم میخورد، باورش نمیشد حتی از اون زن، بچه هم داشته!
در رو برای پسرش باز کرد و گفت: خسته که نیستی؟
ته یونگ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: از اونجایی که ماهی یه بار وقت داری باهم بریم گلف، خسته هم باشم مهم نیست!
پدرش خندید و گفت: دیگه خودت هم میتونی تنها بری!
ته یونگ غر زد: نمیخوام، یوتا هم همیشه با باباش میره!
آقای لی موهای پسرش رو بهم ریخت و گفت: شوخی کردم، هر وقت بتونم پسر عزیزم رو با خودم میبرم!
و بعد از سوار شدن ته یونگ، در رو بست، و خودش سمت در راننده رفت و سوار شد.
دیدن اون لبخند‌ها، اون خنده‌ها، شنیدن اون‌ حرفها، درست عین یه چاقوی تیز قلبش رو تیکه‌ تیکه میکردن، اون مرد کاملا خوشبخت بود، خانواده‌ی خوشبختی داشت، پسری داشت که، درست همسن جه‌ هیون به نظر میومد!
باورش نمیشد اون مرد چطور میتونست انقدر راحت همه چیز رو فراموش کنه، در حالی که پسرش داره تو بدبختی غوطه ور میشه، با زندگی جدیدی که ساخته و بخاطرش پسرش رو ترک کرده، خوشحال باشه!
دستش رو به تیر برق گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه، حتی تصور اینکه جه هیون با اون پسر، تو یه مدرسه باشن، وحشت زده‌اش میکرد.
اون پسر میتونست جه هیون باشه، اون خوشبختی میتونست متعلق به جه هیون باشه، اون قرار‌های گلف پدر و پسری میتونست متعلق به جه هیون و پدرش باشه، اما حالا، جه هیون هیچکدوم از اونها بهش تعلق نداشتن...
***

Blood / خون Where stories live. Discover now