اتفاقات دو شب پیش، اون لمسها، اون بوسهها، همه و همه از جلوی چشم جه هیون رد میشدن و اون حتی نمیدونست چطور ازشون فرار کنه چون علاوه بر دیدن ته یونگ تو کلاس، حالا اون توی افکارش هم چرخ میزد، و این به شدت جه هیون رو کلافه کرده بود و تمرکز کافی رو ازش گرفته بود.
نیشخند لعنتی که از صبح روی لبهای ته یونگ نقش بسته بود فقط یه معنی داشت که جه هیون نمیخواست بهش فکر کنه ولی برخلاف اون، ناخودآگاهش فقط روی اتفاقات اون شب متمرکز بود.
تنها سعی داشت خودش رو سرگرم نشون بده تا کمی حواسش رو پرت کنه اما نمیدونست چرا صدای ته یونگ دقیقا کنار گوششه با اینکه ازش با فاصله زیاد روی نیمکتش نشسته بود.
امروز آخرین روز مدرسه بود و جه هیون میتونست چند روز استراحت کنه تا دوباره برنامه درس خوندنش رو شروع کنه، حداقل میتونست چندروز پیش مادرش باشه و یکم از تعطیلات لذت ببره، تصمیم داشت با حقوق کمی که از کار پاره وقتش گیر آورده برای قدردانی از مادرش، کادوی کوچیکی براش بخره.
تنها کسی که جه هیون رو از صمیم قلب دوست داشت قطعا مادرش بود و جه هیون حاضر بود همه کار برای مادرش بکنه.
نفس عمیقی کشید و با دیدن ته یونگ و یوتا که سمت میزشون میرفتن دوباره نگاهش رو به ورقه سفیدی که حالا پر از خطوط شده بود، داد.
یوتا نیشخندی زد و از قصد با نزدیک شدن به میز جه هیون کمی سمت میز خم شد و زیر لب جوری که فقط خودش و جه هیون بشنون گفت: ماموریت خوش گذشت جانگ جه هیون؟
جه هیون لبهاش رو به هم فشرد و پلکهاش رو با حرص چند ثانیه روی هم فشار داد تا چیزی به اون پسر عوضی نگه.
قطعا اگر اون ته یونگ روانی اتفاق اون شب رو به کسی مثل یوتا میگفت، جه هیون یه ذره آرامشی که بدست آورده بود هم از دست میداد.
کفری خودکارش رو جوری به ورق زیر دستش فشرد که باعث سوراخ شدن ورقه شد.
حالا فاصله کمی داشت تا منفجر بشه و همه حرصش رو سر اون پسر خالی کنه اما از طرفی هم خودش رو مقصر میدونست که چرا اجازه اینکار رو بهش داده بوده.
موهاش رو بهم ریخت و از جاش بلند شد و چشم غره وحشتناکی به ته یونگ رفت و جوری که فقط تو دید ته یونگ بود، با چشمهاش براش خط و نشون کشید و متوجه نگاه گیج ته یونگ نشد چون زودتر از دیدن ریکشن ته یونگ، کلاس رو ترک کرده بود.
ته یونگ با گیجی به جه هیونی که داشت کلاس رو ترک میکرد، نگاه کرد و سمت یوتا چرخید: چی بهش گفتی؟
یوتا با حواس پرتی سمت صدای ته یونگ چرخید: ها؟ به کی چی گفتم؟
ته یونگ کلافه نفسش رو بیرون داد: به اون پسره، چیزی گفتی؟
یوتا که انگار تازه متوجه شده بود، سرش رو تکون داد: آهان آره، گفتم ماموریت خوش گذشت یا نه! آخه بیشتر از نیم ساعت تو اتاق بودین!
ته یونگ چند ثانیه مکث کرد تا کمی آروم بشه و مشتی نثار چونه یوتا نکنه، اون به زحمت تونسته بود جه هیون رو رام کنه و یوتا با یه حرکت میتونست همه چی رو خراب کنه.
نفس عمیقی کشید و موهاش رو به عقب هدایت کرد: من بهت گفتم تو اتاق چیکار کردیم یوتا، فقط حرف زدیم نه چیز دیگه ای!
-: پس چرا تا از اتاق دراومد وسایلش رو برداشت و رفت؟
ته یونگ سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه: چون حرف منو قبول نمیکرد و منم نمیتونستم قانعش کنم یوتا، همین. لازم نبود تیکه بندازی بهش.
یوتا شونه ای بالا انداخت: حالا اتفاقیم نیوفتاده اگه ناراحته میتونه یه لیوان آب بخوره اما نمیفهمم چرا انقدر رو این پسره حساس شدی ته، یه جای کار میلنگه!
ته یونگ تکیهاش رو به نیمکت پشتش داد و خنده کوتاهی کرد: آره عاشقش شدم چون!
یوتا نیشخند کوچیکی زد: بعید نیست از تو لی ته یونگ.
و ته یونگ توی دلش به یوتا خندید چون همین الان بهش گفت عاشق شده و قطعا این حرف برای یوتا قابل هضم نبوده و نمیشه.
***
جه هیون لیوان پلاستیکیش رو بین مشتش فشرد و لیوانی که حالا شبیه توپ کوچیکی شده بود رو داخل سطل زباله انداخت، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، از طرفی استرس اینو داشت که کسی متوجه اون اتفاقات شده باشه و از طرفی به خودش لعنت میفرستاد که چطور اون شب پا به اینکار داده.
نمیتونست حتی دویونگ رو مقصر بدونه چون خودش بهش گفته بود دوباره لیوان مشروبش رو پر کنه، پس فقط خودش مقصر اینکار بود.
سعی کرد آروم باشه و دوباره سمت کلاس رفت تا چند ساعت پایانی مدرسه رو که امتحان عملی موسیقی داشت و هیچ علاقهای بهش نداشت رو هم بگذرونه و از این مدرسه کذایی راحت بشه.
بعد از وارد شدن به کلاس بدون اینکه نگاهش رو بالا بیاره سر جاش نشست و از شانس خوبش چند ثانیه بعد معلم وارد کلاس شد و جه هیون نفس راحتی کشید، چون قطعا سر کلاس ته یونگ نمیتونست حرفی بزنه وگرنه از کلاس پرت میشد بیرون.
با ورود معلم به کلاس به اجبار از جا بلند شد و دوباره سعی کرد خودش رو سرگرم کنه تا زودتر این امتحان هم بگذره، ترجیح میداد الان امتحان شیمی داشته باشه تا امتحان عملی موسیقی.
استاد چندبار با خودکارش روی میز زد تا بچه ها ساکت بشن و بعد از چند ثانیه سکوت شروع به صحبت کرد: کیا تو کلاس مسلطن به ساز زدن؟
تعدادی از بچه ها به علاوه ته یونگ دستشون رو بالا بردن، و اون تعداد کم کلاس قطعا باب میل استاد نبود چون انتظار دیگهای داشت.
-: کسایی که دستاشون پایینه، یعنی خانوادتون نتونستن حتی یه کلاس موسیقی ثبت نامتون کنن تا یه آینده براتون بسازن؟شما امتحان عملی دارین و بلد نیستین یه ساز بزنین؟
و این حرف برای جه هیونی که فاصلهای با منفجر شدن نداشت و روی خانوادش که فقط مادرش بود حساس بود، مثل برخورد پا روی مین بود.
جه هیون با عصبانیت خودکارش رو روی میز کوبید و مستقیم به چشمهای معلمش خیره شد: جسارتا معلم، این هیچ ربطی به خانواده نداره، به نظرم خانواده شمام براتون کم گذاشتن چون حتی نمیدونین چطور با دانش آموزتون صحبت کنین که بهش بی احترامی نکنین!
چند دقیقه کلاس توی سکوت فرو رفته بود، هیچکس انتظار همچین رفتاری رو از جانگ جه هیونی که سرش فقط تو درس و کتاب بود نداشت.
معلم موسیقی حالا با اخم غلیظی به جه هیون خیره شد: از امتحان محرومی، به عنوان تنبیه هم اتاق موسیقی رو بعد از امتحان جمع میکنی و در ضمن قبل از رفتن به خونه میای اتاق مدیر تا یاد بگیری با بزرگترت درست صحبت کنی جانگ جه هیون!
معلم موسیقی همونطور که به لیست نمرات کلاسی بچه ها نگاه میکرد خودکارش رو کنار اسم لی ته یونگ نگه داشت.
-: لی ته یونگ.
ته یونگ با شنیدن اسمش از زبون استاد سر جاش ایستاد: بله؟
-: نمرههای کلاسیت پایینه، برای جبران نمرهات میتونی بری به اون جه هیون کمک کنی تا نمرهاتو کامل بدم.
ته یونگ گوشه لبش رو از داخل گزید و سرش رو تکون داد: چشم، کی برم؟
-: امتحانتو که دادی!
ته یونگ سرش رو تکون داد و سر جاش نشست و سعی کرد با حالت ناراحت و کلافهای نارضایتیش از تصمیم معلم رو نشون بده، اما در واقع داشت از خوشحالی بال درمیاورد که اینطوری با جه هیون رو به رو میشه و از طرفی میتونه بهش بگه کسی از قضیه اون شب خبر نداره جز خودشون.
***
یوتا به ته یونگی که وسایلش رو توی کولهاش میذاشت نگاه کرد: خیلی خوشحالی نه؟؟
ته یونگ اخم ریزی کرد: خوشحال؟ کی خوشحال میشه بره وسایل جمع کنه؟ مجبورم برم چون حوصله ندارم مدرسه به بابام چیزی بگه!
یوتا به پشت نیمکتش تکیه داد و خمیازهای کشید: اوکی بعد ساعت امتحان صبر کنم باهم برگردیم؟
-: آره وایسا، سعی میکنم زود تمومش کنم ولی با اون حجم وسایل فکر کنم تا آخر ساعت مجبورم اونجا بمونم.
و نفس عمیقی کشید و موهاش رو به عقب هول داد: امتحانت رو خوب بده راک استار.
یوتا لبخندی زد و سرش رو تکون داد: برو وقت تلف نکن.
و ته یونگ خیلی سریع تر از اونچه فکر میکرد کلاس رو ترک کرد تا خودش رو به کلاس بزرگ موسیقی برسونه.
***
جه هیون با کلافگی به کلاس بزرگ موسیقی نگاه کرد، وسایلی که روی زمین ریخته بودن، سیمای گیتارهای برقی که توی هم گره خورده بودن، صندلیهایی که نصفشون رو زمین افتاده بودن و نصف دیگه یه طرف دیگه بودن.
همهی اینها جه هیون رو کلافه تر میکرد و دقیقا نمیدونست چطور اینارو تو چند ساعت باقی مونده جمع کنه.
کت یونیفرمش رو درآورد و روی کولهاش انداخت، آستینای پیرهن سفیدش رو بالا زد و سمت وسایل رفت تا بتونه حداقل یکم این کلاس رو از بهم ریختگی دربیاره تا درس مسخرش رو پاس کمه.
ته یونگ به آرومی بدون اینکه صدای قفل در به گوش جه هیون برسه، در کلاس رو باز کرد و به همون آرومی در رو پشت سرش بست و با صدای "تق" مانندی در رو قفل کرد اما این صدا از گوش جه هیون دور نموند.
-: باز اومدی برای چی؟
جه هیون با اخمی که بین پیشونیش غلیظ و غلیط تر میشد به ته یونگ نگاه کرد.
ته یونگ کولهاش رو روی زمین انداخت و خودش رو روی یکی از صندلیها ولو کرد و خمیازهای کشید: خودم نیومدم، منم تنبیه شدم، نگران نباش کاری به تو ندارم به کارت برس!
جه هیون با حرص نفس عمیقی کشید و روش رو از ته یونگ برگردوند، اشتباه میکرد، فکر میکرد میتونه ته یونگ رو جور دیگهای ببینه اما نه اون همچنان یه عوضی میموند و قرار نبود تغییری کنه.
چندتا از صندلیهارو داخل هم گذاشت و به کنار کلاس هولشون داد.
دیگه براش مهم نبود ته یونگ داره چیکار میکنه فقط میخواست بهش بی توجه باشه تا کارش رو انجام بده.
ته یونگ گوشه لبش رو گزید و از جاش بلند شد، کاملا میفهمید جه هیون از چی انقدر عصبانیه اما ته یونگ به هیچکس راز بینشون رو نگفته بود و این ریکشن خیلی براش سنگین بود، اون تمام تلاشش رو کرد که اعتماد جه هیون رو جلب کنه و قطعا نمیزاشت با یه تیکه از طرف یوتا این اعتماد شکسته بشه.
سمت جه هیون رفت و بازوش رو به آرومی گرفت.
با برگشتن جه هیون، ته یونگ حالا فهمید چقدر دلتنگ این پسر بوده که از نزدیک ببینتش.
قلبش باز هم مثل اون شب به سینهاش کوبیده میشد، امکان نداشت اون عاشق جه هیون شده باشه، چطور ممکن بود قلبش مثل بچههای هفت ساله تند تند بزنه؟
آب دهنش رو به سختی قورت داد و خیلی سریع جلوتر رفت و لبهای دلتنگش رو روی لبهای جه هیون گذاشت اما طولی نکشید که با حس گرمای روی گونهاش چند قدم به عقب پرت شد.
جه هیون با همون اخم، لبهاش رو با پشت دست پاک کرد و لبخند کجی به ته یونگی که بخاطر سیلی که بهش زد سرش هنوز کج بود، زد.
-: حتی فکرشم نکن که دوباره اینکارو کنی، اون شب هم... بزارش پای مست بودنم. تو آدمی نیستی که عوض بشی لی ته یونگ، منم آدمی نیستم که بتونم عوضت کنم!
ته یونگ اینبار سرش رو سمت جه هیون چرخوند و بی صدا به چشمهاش خیره شد.
جه هیون ادامه داد: تو هیچی برات مهم نیست، زندگی خوب داری، پدر و مادر داری، هیچ دغدغهای نداری بایدم با این کارا لذت ببری، اینکه فیلم یکی رو پخش کنی و اون از ترس اخراج شدن به گریه و زاری و التماس بیوفته، قراره رو منم همینکارو پیدا کنی ها؟
نیشخندی زد و موهاش رو به عقب هدایت کرد: تو اتاقت چیزی نصب کردی؟ تعجبی نداره اگه اینکارو کرده باشی چون ازت هرکار برمیاد، الانم حتما نصف کلاس فهمیدن اون شب چه اتفاقی افتاده نه؟
-: من نگفتم.
ته یونگ کوتاه جواب داد و اینبار مستقیم به چشم های جه هیون زل زد.
-: اگه میخواستم اینکارو بکنم الان اخراج بودی، من به هیچکس چیزی از اون شب نگفتم.
جه هیون نمیخواست حرفهای اون رو باور کنه، در واقع نمیتونست که باور کنه.
شجاعتش جلوی ته یونگ حالا بیشتر شده بود، اصلا چه لزومی داست از کسی که همسن خودشه بترسه؟ باید از حق خودش دفاع میکرد، مگه نه؟
-: اون دوست عوضیت چطور فهمیده ها؟ کم دروغ بگو لی ته یونگ، به اندازه کافی شناختمت!
با صدای داد ته یونگ، جه هیون با تعجب کمی عقب رفت، انتظار نداشت این ریکشن رو دریافت کنه اما حالا یقه لباسش توسط ته یونگ توی مشتش درحال فشرده شدن بود.
-: بجای اینکه بهم تهمت بزنی اول حرفامو گوش کن، من به هیچکس چیزی نگفتم، اون شب گذاشتی رفتی و همه فکر کردن ما کار دیگهای کردیم!
ضربان قلب جه هیون اینبار بالا رفت، حتی خودشم نمیفهمید چرا اینطوری شده، چرا با چندتا حرف باز باید شل میشد؟
ته یونگ یقه لباس جه هیون رو ول کرد و کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت: حتی یوتا خبر نداره که چه اتفاقی افتاده، من به اونم گفتم فقط حرف زدیم و یکم بحث کردیم و تو رفتی چون با حرفام قانع نشدی، چطور میتونی بهم تهمت بزنی وقتی حتی نمیدونی چیکار کردم؟
-: دروغ میگی!
جه هیون با صدای رسایی گفت و ته یونگ رو کلافه تر از حالت عادی کرد.
-: من بخاطر تو، دارم خودمو تغییر میدم، واقعا انقدر کوری که نمیبینی؟ نمیفهمی چرا تغییر کردم؟ احساسات تو مغزت میگنجه جانگ جه هیون؟ تجربه کردی وقتی اینجا تند میزنه چه معنی میده؟
و دستش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت.
جه هیون کاملا حس میکرد قلبش با هر کلمهی ته یونگ محکم تر به سینهاش کوبیده میشه، گیج شده بود، نمیتونست باور کنه ته یونگ چیزی به کسی نگفته یا نه.
از طرفی قلبش بهش میگفت داره راست میگه و مغزش جلوی این احساسات رو میگرفت.
-: تو میفهمی عاشق شدن یعنی چی؟
اینبار ته یونگ با صدای بلندی توی صورت جه هیون داد زد و با فاصلهی کم بهش زل زد.
انقدر به هم نزدیک شده بودن که کامل میتونستن صدای نفسهای همدیگه رو بشنون.
یه صدای توی مغز جه هیون بهش میگفت انجامش بده و یه صدای دیگه میگفت هیچکاری نکنه.
جه هیون دوست داشت حرف ته یونگ رو باور کنه، اون واقعا چند وقت بود که رفتارش رو تغییر داده بود و جه هیون نمیدونست بخاطر اون در حال تغییره و الان زود قضاوت کرده بود.
ته یونگ به معنای واقعی داشت میمرد، داشت میمرد تا دوباره اون پسر رو ببوسه و طعم لبهاش رو بچشه، از اون شب تنها به اون اتفاقات فکر میکرد و روزش رو شروع میکرد، نمیدونست چرا از عشق به جه هیون گفته اما شاید با اینکار همه پلهای پشتش رو خودش دستی دستی خراب کرده.
خواست سمت در برگرده و اون کلاس رو ترک کنه اما با کشیده شدن بازوش و برخورد یهویی لبهای کسی روی لبهاش، با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به جه هیونی که چشمهاش رو بهم فشار میداد و بدون حرکتی لبهاش رو روی لبهاش گذاشته بود نگاه کرد.
ته یونگ نمیفهمید چطور ممکنه جه هیون بوسیده باشتش اما اینکار باعث شده بود گرمای بدنش به ماکسیموم برسه.
جه هیون خواست عقب بکشه اما فقط با یک اپسیلون جدا شدن لبهاش از لبهای ته یونگ، با کار ته یونگ، لبهاش دوباره روی لبهای اون قرار گرفت.
ته یونگ دستهاش رو دور بدن جه هیون حلقه کرد و اجازه عقب رفتن رو بهش نداد.
حالا اون هم داشت جه هیون رو میبوسید و مطمئن بود مثل اون شب نه خوابه و نه مست، چون به وضوح حرکت لبهای جه هیون رو روی لبهاش حس میکرد.
خیلی طول نکشید تا جه هیون بدون مخالفتی دستهاش رو دور گردن ته یونگ حلقه کرد و با اشتباق بیشتری به غریزهاش اجازه داد تا به بوسیدن ادامه بده.
قلبهاشون حالا مثل دوتا آهن ربا بهم چسبیده بود و هردوشون کامل ضربان بالای قلب اون یکی رو میفهمید.
پیچیدن صدای بوسهاشون توی کلاس، گرمای بدنشون و حتی حرکت لبهاشون روی هم باعث میشد بدنشون گرم تر از حالت عادی بشه و این حتی ذره ای براشون مهم نبود.
ته یونگ خیلی راحت اعتراف کرده بود عاشق شده و جه هیون فقط لازم داشت تا این رو از زبون یکی دیگه بشنوه، نیاز داشت بدونه کسی بجز مادرش هم دوستش داره.
جه هیون یه دستش رو پشت گردن ته یونگ کشید و دست دیگه اش رو از روی شونه اش پایین آورد و بازوی ته یونگ رو بین انگشتهاش فشرد.
حس میکرد، برخورد عضوش از روی شلوار به عضو ته یونگ باعث میشد بیشتر از قبل تحریک بشه و فکرایی که هیچوقت توی مغزش نمیومد حالا درحال خوردن مغزش بودن.
ته یونگ بوسهاشون رو عمیق تر کرد و هردو لب جه هیون رو مک کوتاهی زد، میتونست قسم بخوره چیزی که داره حس میکنه واقعیه و توهم نیست، میتونست حرکت دست جه هیون رو روی عضوش که درحال تحریک شدن بود حس کنه.
ته یونگ اونقدر سست نبود اما حتی نفهمید چطور انقدر سریع تحریک شده و با برخورد دوباره دست جه هیون از رضایت کارش نالهای کرده.
جه هیون اینبار با چشمهای کمی خمار به ته یونگ خیره شد، هر لحظه بیشتر به این پسر دل میسپرد و خودش هم یه حسایی بهش پیدا کرده بوده وگرنه کی اولین بار با دعوا تپش قلب میگرفت؟
ته یونگ لب پایینش رو گزید و نگاهش رو به دست جه هیون داد: اینکارو نکن، توی کلاسیم.
-: برام مهم نیست.
این همه تغییر توی رفتار جه هیون، باعث تعجب ته یونگ میشد، جه هیون آدمی نبود که بگه برام مهم نیست اما الان دقیقا داشت وسط کلاس تحریکش میکرد.
با صدای باز شدن زیپ و دکمه شلوارش، ته یونگ اینبار با چشم های گرد شده به جه هیون خیره شد، درک نمیکرد چطور انقدر زود به این مرحله رسیدن.
خوابی که دیده بود حالا مثل فیلم از جلوی چشمهاش میگذشت و دقیقا همون جه هیون توی خوابش بود که داشت روی زانو مینشست و نگاهش رو لحظه ای ازش نمیگرفت.
ته یونگ خواست دوباره اعتراض کنه اما اونقدر دیر شده بود که بجای اعتراض، ناله دردناکی از بین لبهاش بیرون اومد و باعث لبخند گوشه لب جه هیون شد.
جه هیون خیلی آروم عضو سخت شده ته یونگ رو از شلوارش بیرون کشید و انگشتهاش رو دورش حلقه کرد.
داشت سعی میکرد دقیقا مثل پسری که توی فیلم دیده اینکار رو انجام بده و از طرفی استرس داشت چون برای اولین بار توی زندگیش درحال انجام اینکار بود.
لبهاش رو به سر عضو ته یونگ کشید و ته یونگ فقط تونست دستش رو روی دهنش بذاره تا از لذت ناله بلندی نکنه، نمیدونست چرا تجربه اینکار با جه هیون انقدر براش لذت بخش بود برعکس تجربه های قبلیش.
جه هیون با کمی اکراه به کارش ادامه داد و سعی کرد با حرکت زبونش عضو ته یونگ رو مرطوب کنه، احساسی که زیر دلش هر لحظه بیشتر حسش میکرد باعث میشد کارش رو جلوتر ببره.
به خودش لعنت میفرستاد که توی آخر هفته رفته فیلم پورن دیده تا بفهمه دوتا پسر چیکار میتونن باهم بکنن.
پیچیدن صدای ضعیف نالههای ته یونگ توی کلاس و حالا مکهایی که جه هیون به عضوش میزد، همهی اینها جزو محالات برای ته یونگ بود و نمیتونست در لحظه درکشون کنه.
ته یونگ انگشتهاش رو بین موهای خرمایی رنگ جه هیون کشید و سرش رو بیشتر به عضوش نزدیک کرد: نمیدونستم پسر خرخون کلاس... از اینکارا بلده.
ته یونگ با نیشخندی گفت و جه هیون در جواب فقط تونست با "هوم" کشیدهای جوابش رو بده.
حالا سرش رو روی عضو ته یونگ به آرومی عقب و جلو میکرد و لذت ته یونگ بیشتر و بیشتر میشد.
جه هیون حس میکرد اینکار باعث میشه خودش هم تحریک بشه اما ترجیح داد اینکار رو برای ته یونگ انجام بده، شاید به تلافی چند شب پیش؟
حس نزدیک شدن ته یونگ الان بدترین حس بود چون نه میخواست تموم بشه نه میخواست جه هیون رو کثیف کنه.
موهای جه هیون رو کمی عقب کشید و دوباره ناله ای کرد، میتونست قسم بخوره همه خون بدنش توی عضوش جمع شده و حتی میتونه نبض زدن عضوش رو حس کنه.
جه هیون اینبار عقب اومد و با دست به کارش ادامه داد، حتی نمیفهمید چطور امروز اینکار رو انجام داده ولی میدونست از اینکار بدش نمیاد.
از جاش بلند شد و بلافاصله با بلند شدنش لبهای ته یونگ روی لبهاش کوبیده شدن.
جه هیون سعی داشت علاوه بر بوسیدن ته یونگ، عضوش رو هم پمپ کنه و اینکارش لذت ته یونگ رو ده برابر میکرد چون فکر نمیکرد یه روز اینکار رو با جه هیون بکنه.
تنها چندبار پمپ کردن کافی بود تا ته یونگ روی دست جه هیون ارضا بشه و صدای بوسهاشون همراه بشه با صدای زنگ استراحت بین امتحان.
ته یونگ با نفس نفس سرش رو عقب آورد و با چشمهای خمارش به جه هیون خیره شد.
جه هیون دستش رو از عضو ته یونگ جدا کرد و بوسه کوتاهی به لبهای نیمه بازش زد و موهایی پیشونی ته یونگ رو که کمی خیس بودن به عقب هول داد.
-: کلاس رو خودت جمع کن!
جه هیون با لبخند کجی اینو گفت و دستش رو از عضو ته یونگ جدا کرد و خواست کمی عقب بره اما با گرفته شدن بازوش توسط ته یونگ سر جاش ایستاد.
-: کی دوباره، میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
جه هیون اینبار جوری لبخند زد که چالهای گونهاش خیلی واضح دیده شدن: بعد از تعطیلات!
ته یونگ دوباره جلو کشیدتش و لبهای جه هیون رو چندبار بوسید اما با فشار دست جه هیون روی سینه اش عقب اومد.
-: میبینمت، لی ته یونگ.
جه هیون با همون چهره مهربونی که ته یونگ عاشقش بود بهش نگاه کرد و عقب اومد و سمت کیفش رفت و خیلی سریع از توش چندتا ورق کاغذ دراورد و دست کثیف شدش رو باهاش پاک کرد و داخل سطل آشغال انداختتش و به همون سرعت کلاس رو ترک کرد.
ته یونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو روی سینه اش کشید، باور نمیکرد این اتفاقها افتاده و اون خیلی راحت اعتراف کرده.
با خنده ناباورانهای لب پایینش رو گزید: کارت خوب بود ته یونگ، حالا میتونی اونو داشته باشی، فقط برای خودت.
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.