E16

147 39 11
                                    

(سی‌ام سپتامبر ۲۰۲۰)
نگاه گذاریی به برنامه کلاسیش انداخت و دستی به موهای خاکستری رنگش کشید، امروز اولین روز دانشگاه بود و اون‌ مجبور بود به حرف پدرش گوش کنه و دیگه دانشگاهش رو جدی بگیره.
سال اول نتونست تو آزمون ورودی دانشگاه‌ رتبه‌ی مناسبی بیاره، و یک سال دیگه هم تلاش کرد تا رشته دلخواهش رو بدست بیاره و حالا نتیجه زحماتش رو به چشم دیده بود.
به طرز عجیبی اون یکسال دوم هر روز درس خوند تا به هدفش برسه و با قبول شدن توی دانشگاه ملی سئول، اون دیگه اولین کلاسش رو از دست نمیداد تا مثل دوران مدرسه فکر دیگه‌ای راجع بهش بکنن.
ته یونگ در اصل یکسال از همسن و سالهاش عقب مونده بود اما از اینکه پشت کنکور مونده بود، اصلا پشیمون نبود.
اون بالاخره به شغل مورد علاقه‌اش میرسید و این، اون رو از قبل حریص تر میکرد تا به تلاشش ادامه بده.
یوتا درسش رو همون سال اول شروع کرد و رشته مورد علاقش یعنی موسیقی رو انتخاب کرد.
بودن اینجا بدون یوتا برای ته یونگی که خیلی به دوستش وابسته بود سخت‌تر از اونی بود که فکرش رو میکرد، اما ورود به دانشگاهی که قبل از آزمون ورودی هرشب خوابش رو میدید، زیادی لذت بخش بود.
کلاس اولش ساعت هفت و نیم صبح بود و ته یونگ برخلاف میل قلبیش که دوست داست توی تخت گرمش باشه و از خوابیدن لذت ببره، مجبور بود این کلاس رو برداره چون دانشگاهش واحد‌های ترم اول رو با برنامه بهش داده بود و نمیتونست ساعت کلاسش رو تغییر بده.
با نگاهی به شماره‌های کلاس سعی کرد کلاس مورد نظرش رو پیدا کنه و قبل از ورود استاد به کلاس وارد بشه.
کلاس صد و شش، به آرومی وارد کلاس شد و ردیف یکی مونده به آخر رو انتخاب کرد، هیچوقت دوست نداشت جلو بشینه چون استرس زیادی میگرفت، ترجیح میداد عقب باشه و تسلط کافی رو به کلاس داشته باشه.
دفتر کوچیکش رو به همراه خودکارش بیرون کشید و اسم کلاس امروزش رو بالای برگه نوشت.
ته یونگ تغییرات زیادی توی این دوسال کرده بود، در واقع بعد از رفتن جه هیون از زندگیش انگار به خودش اومده بود و فهمیده بود نباید عمرش رو تلف کارهای بیهوده بکنه، در واقع ته یونگ بعد از اینکه تونست رفتن جه هیون رو هضم کنه، و با از دست دادن اولین عشقش دوران نوجوونیش کنار بیاد، خودش رو تغییر داد و در نتیجه‌، اون حالا اینجا بود، معروف ترین دانشگاه کره!
تغییر توی نمرات سال آخر دبیرستان ته یونگ‌ اولین چیزی بود که به چشم پدر و مادرش، و مدیر مدرسه اومده بود.
ته یونگ جزو شاگردهای اول کلاسش شده بود و یوتا رو هم مجبور به درس خوندن میکرد، اما یوتا همچنان بیخیال بود، با این حال بالاتر رفتن نمرات اون هم چشم گیر بود.
ته یونگ رفته رفته تغییرات بزرگی کرد و آرزو داشت ای کاش جه هیون پیشش بود تا نظرش رو درباره‌ی خودش کاملا عوض کنه. اما شاید اگر اون نمیرفت، ته یونگ به این موفقیت دست پیدا نمیکرد!
از طرفی ناراحت رفتنش بود و از طرفی خوشحال بود که پیشرفت کرده.
نفسش رو بیرون داد، انقدر که غرق افکارش شده بود، حتی متوجه وارد شدن استاد به داخل کلاس نشده بود، تقریبا کل کلاس پر شده بود از دانشجوهایی که تازه وارد کلاس شده بودن.
کمی توی جاش صاف نشست و نگاهش رو به استاد میان سالی که عینکش رو روی بینیش تنظیم میکرد، داد.
ته یونگ تجربه حس و حال الانش رو خیلی دوست داشت، اون دیگه به عنوان یه دانشجو وارد جامعه شده بود و این خیلی سرزنده تر از قبل میکردتش.
حدود یک ساعت و نیم از کلاسش گذشت و با اجازه‌ی استاد، کلاس به اتمام رسید و دانشجوها به صورت پراکنده کلاس رو ترک میکردن.
نزدیک میز استاد چندتا از بچه ها دور یکی از پسرها که به نظر میومد اون هم دانشجوعه جمع شده بودن و برای ته یونگ سوال بود که چرا بچه ها سوالاتشون رو از استاد نمیپرسن، جای اینکه از یه دانشجو بپرسن؟!
شونه‌ای بالا انداخت و سمت در خروجی کلاس رفت و از فضای خفه‌ی کلاس خارج شد و تصمیم گرفت کمی استراحت کنه تا کلاس بعدیش شروع بشه.
خودش رو روی نیمکت‌های راهروی دراز دانشگاه رها کرد و چشمهاش رو چند ثانیه بست، نمیتونست انکار کنه که خوابش میاد.
درسته اون درسش رو میخوند اما هیچوقت برنامه خوابش رو تغییر نداده بود و تعطیلات بعد کنکورش باعث شده بود به خوابیدن هر روزه‌اش عادت کنه و الان کمی کسل باشه.
کمی بعد از جاش بلند شد و کوله‌اش رو روی شونه‌اش صاف تر کرد.
بطری آبش رو از جیب کناری کوله‌اش بیرون کشید و همونطور که از بطری جرعه جرعه مینوشید به اطراف نگاه میکرد تا کمی آشنایی با محیط جدید دانشگاه پیدا کنه.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد، با دیدن شخص آشنایی قدم هاش کندتر شد‌، نفسش بند اومد و انگار قلبش برای چند ثانیه ایستاد.
چشمهای براقش که بخاطر خنده، گوشه چشمش کمی خط افتاده بود، چال‌های گونه‌اش که انگار بدون نگرانی حالا روی گونه‌هاش جا خوش کرده بودن، لبهای خندونش که رنگ گلبرگ های صورتی گل کاغذی بود، همه و همه نشون میداد فقط یک نفر میتونه این ویژگی‌هارو داشته باشه.
بطری آبش ناخودآگاه از دست‌های بیحسش سر خورد و روی زمین پخش شد، حس میکرد لال شده، دستهاش از استرس خیس عرق بود، قلبش انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، محکم به سینه‌اش کوبیده میشد و باعث میشد ریه‌هاش به شدت هوا رو وارد خودشون کنن.
اون بعد دو سال دیده بودتش، بعد دو سال کسی رو دید که بهش دل بسته بود و به راحتی رهاش کرده بود، بعد دوسال مثل دوران مدرسه قلبش از جاش درحال کنده شدن بود، ته یونگ اونو دیده بود، ته یونگ اون پسر رو دیده بود، درست در چند قدمیش اون جانگ جه هیون رو دیده بود!
با برخورد دست دختری به بازوش، نگاه ترسیده و نگرانش رو به دختر داد.
-: حالتون خوبه؟
ته یونگ به زحمت تونست حرفش رو بفهمه، تنها سری تکون داد و خیلی سریع خودش رو از اونجا دور کرد تا نکنه یه وقت جه هیون دیده باشتش.
به سختی خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و تکیه‌اش رو به دیوار داد.
دستش رو روی سینه‌اش کشید و چندبار مشت آرومی بهش زد و زمزمه کرد: آروم باش، فقط اشتباه دیدی، امکان نداره اونو ببینی ته یونگ، امکان نداره!
دوباره چند دقیقه پیش از جلوی چشمهای ته یونگ مثل فیلم رد شدن.
قدش حالا بلندتر از ته یونگ بود، شونه هاش پهن‌تر بود، لبخندش واقعی‌تر بود، موهاش کمی مجعد و بلند بود اما مثل قبل هنوزم خرمایی رنگ بود.
ته یونگ در یک لحظه دوست داشت اشک بریزه چون حس میکرد از شدت دلتنگی قلبش در حال مچاله شدنه و از طرفی ناراحت و عصبی بود.
امروز اولین روز برای ته یونگ بود و تا یکم پیش فکر میکرد امروز روز خوبیه و الان انگار یه سطل آب یخ روی سرش خالی کرده بودن.
نفس عمیقی کشید و از سرویس بهداشتی خارج شد، نمیتونست بمونه، اون باید برمیگشت خونه تا یکم با خودش کنار بیاد، اون باید هضم میکرد که جه هیون جدی جدی باهاش هم دانشگاهیه.
سمت در خروجی دانشگاه رفت و به سرعت سمت خیابون اصلی قدم برداشت و بعد از ایستادن تاکسی سوارش شد و با گفتن آدرس، کوله‌اش رو توی بغلش فشرد و چونه‌اش رو بهش فشار داد.
با یادآوری صحنه‌ای که یکم‌ پیش دیده بود ناخودآگاه قطره اشکی از چشمهاش روی گونه‌اش خزید.
ته یونگ ضعیف بود، اون دوسال پیش بعد از رفتن جه هیون فهمید جلوی اون آدم ضعیفه و حالا بعد دو سال این رو دوباره تجربه میکرد...
***
نگاهش رو به پسری که از بین جمعیت در حال حرکت بود، داد و کمی سرش رو خم کرد تا ببینه چه اتفاقی یکم جلوتر رخ داده.
-: چیشد؟ افتاد پسره؟
جه هیون در جواب حرف دوستش شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: نمیدونم، نتونستم واضح ببینم.
جانی سری تکون داد و کلاه بیس بالش رو برعکس روی سرش گذاشت: کلاس بعدی چیه راستی؟
جه هیون گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از چک کردن کلاسهاش دوباره قفلش کرد: قانون اساسی.
جانی آهی کشید و تکیه‌اش رو به دیوار داد: جدا دلم میخواد یکم خوش بگذرونم، تو نمیخوای با یکی قرار بذاری؟ خیلیا دنبالتن جه هیون، چرا با یکیشون نمیری سر قرار؟
جه هیون خیلی صریح جواب داد: درسم مهم تره؛ وقت برای خوش گذرونی ندارم!
جانی چشمهاش رو توی کاسه چرخوند: نکنه کراش داری رو کسی و به من نگفتی ها؟
و با اتمام حرفش موهای مجعد جه هیون رو بهم ریخت.
با این کار جانی، جه هیون با خنده سرش رو عقب کشید و موهاش رو مرتب کرد: خفه شو جانی، من مثل تو نیستم که رو عالم و آدم کراش بزنم!
جانی شونه‌هاش رو بالا انداخت: مهم اینه من توانایی اینکارو دارم ولی تو نه!
جه هیون لحظه‌ای ساکت شد، عجیب یک لحظه یاد دوران مدرسه افتاد، دوسالی میشد که از کسی که خوشش میومد دور شده بود، هضم کردن اینکه اون بخاطر خواسته‌ی مادرش از ته یونگ دور مونده بود باعث شده بود حتی بیشتر از زندگیش بدش بیاد چون بعد از مدتها برای اولین بار به یکی دل بسته بود و این آتیش وقتی بیشتر شعله ور شده بود، درست همون لحظه توسط مادرش خاموش شد!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی تغییر چهره‌اش رو بگیره، اون هنوز هم بعضی اوقات به ته یونگ فکر میکرد اما ته یونگ حتی نمیدونست اون کجاست یا چیکار میکنه.
نگاه گذرایی به ساعت مچیش انداخت و چندبار به بازوی جانی زد تا اون رو به خودش بیاره و از نگاه کردن به دخترای دانشکده دست برداره.
-: بیا بریم کلاس الان شروع میشه، بسه خیلی ضایع داری نگاه میکنی احمق.
جانی دستش رو از دست جه هیون عقب کشید و با حرص نفس عمیقی کشید: داشت شمارشو لبخونی میکرد، گند زدی به مخ زدنم.
جه هیون با خنده سمت کلاس رفت و جانی به اجبار پشت سرش وارد کلاس شد تا برای شروع کلاس جدیدشون جای مورد نظرشون رو انتخاب کنن.
***

Blood / خون Where stories live. Discover now