باد سرد اونقدری محکم میوزید که هر لحظه احساس میکرد ممکنه توسطش پرت بشه وسط اتوبان، اشکهاش بدون اینکه فرصت کنن روی گونهاش بشینن، با اون باد سرد خود به خود خشک میشدن و این ته یونگ بود که با چشمهای قرمز و گریون به اون فرد التماس میکرد تا عقب بیاد، اما انگار اون فرد هیچی نمیشنید، انگار ته یونگ فقط یه روحی بود که تماشاگر اون صحنه بود.
داد میزد، اونقدری که حس میکرد حنجرهاش الانه که پاره بشه، صدای رفت و آمد ماشینهای اتوبان و صدای اون باد، تنها چیزهایی بود که میشنید و حتی دیگه خودش هم نمیتونست صدای فریاد زدنشرو بشنوه.
حالا هرچقدر تلاش میکرد تا صدایی تولید کنه، غیر ممکن بود! تمام تلاششرو میکرد، هرجوری که بود تلاش میکرد تا دوباره داد بزنه، اما فقط سکوت بود! لبهاش از هم فاصله میگرفتن اما صدایی شنیده نمیشد.
و اون فرد لحظه به لحظه دورتر میشد، خیلی دور.
جوری که ته یونگ حتی دیگه نمیدیدتش، با ضجه روی کف سرد آسفالت نشست و از اعماق قلبش شروع به گریه کرد.
نمیدونست چرا، نمیدونست چه حسیه که انقدر تحت تاثیرش قرار داده و داره برای اتفاق و فردی که هیچ وجودی نداشتن، اینطور گریه میکنه!
حس کرد برای لحظهای از ارتفاع بلندی پرت شده و برخوردش با زمین مصادف بود با باز شدن سریع چشمهاش.
تمام تنش عرق کرده بود و به شدت تشنهاش بود، ضربان قلبش اونقدری بالا رفته بود که میتونست تو سکوت اتاقش هم صداشرو بشنوه.
دستشرو روی قفسهی سینهاش گذاشت و سریعاً روی تخت نشست، باورش نمیشد بخاطر یه خواب بی معنا و مفهوم همچین حالی پیدا کرده.
دستشرو روی روتختیش کشید و با پیدا کردن گوشیش، برش داشت و با دیدن صفحهی گوشیش که ساعت پنج صبح رو نشون میداد، دوتا دستهاشرو روی صورتش کشید و برای چندمین بار چیزهای عجیبی که تو خوابش دیده بود رو مرور کرد.
حتی نمیدونست تو خوابش چی شده بود که اونقدر ناراحت و درمونده به نظر میرسید، با یادآوری حال خودش و صدای فریادهاش و گریهاش، فقط و فقط یه سوال تو ذهنش تکرار میشد که چرا اونقدر تو خوابش آشفته بوده!
نفس عمیقی کشید و آروم از روی تختش بلند شد و رو فرشیشرو پوشید، سمت در اتاقش رفت و بیرون رفت، پلههارو به آرومی پایین میرفت، اونقدر آروم که حتی نمیتونست صدای قدمهای خودشرو هم بشنوه.
تو تاریکی نزدیک طلوع آفتاب، با دیدن منبع نوری تو نشیمن، چشمهاشرو کمی ریز کرد تا با دقت به اون قسمت از خونه خیره بشه و بقیه پلههارو به پایین طی کرد.
حالا که چشمهاش تو تاریکی خونه، واضح تر میدیدن، متوجه شد که پدرش گوشهای نشسته و داره با گوشیش کار میکنه.
ابرویی بالا داد و دوباره ساعترو از روی گوشیش چک کرد که تازه پنج و ده دقیقهی صبح بود. نمیدونست چه دلیلی داره وقتی امروز پدرش هیچ پروازی نداره و روز استراحتش به حساب میاد، سر صبحی بیدار باشه!
قدمهاشرو سمت پدرش برداشت، حالا که دیگه تقریبا به پشت مبلی که پدرش نشسته بود رسیده بود، خواست صداش بزنه که با دیدن تصویر توی گوشی پدرش، چشمهاش از تعجب گرد شد و برای اینکه صدایی ازش در نیاد سریعاً دستشرو جلوی دهنش گذاشت.
میتونست قسم بخوره اون چهره، چهرهی مادرش نبود! هرچند که نمیتونست به خوبی چهرهی اون زنرو تشخیص بده و عکسها خیلی از فاصلهای که ته یونگ ایستاده بود تار به نظر میومدن. اما ته یونگ مطمئن بود، اون زن مادرش نبود!
***
چند لحظهای میشد که جلوی گل فروشی ایستاده بود و خیره به اون حجم از گلهای متنوع و رنگارنگ بود، دلش یه دسته گل میخواست، درست عین دست گلی که صاحب گل فروشی مشغول آماده کردنش بود و توش چندین نوع گل مختلف و با تعداد زیاد قرار داشت.
گوشیشرو از جیبش بیرون آورد و موجودی حسابشرو چک کرد، درست همون چیزی که فکرشرو میکرد! نمیتونست بخاطر یه دسته گل، از باقی موندهی پول این ماهش بگذره.
برای آخرین بار از بیرون به دسته گلی که در حال آماده شدن بود نگاهی انداخت، سرشرو پایین انداخت و درست اولین قدمشرو برای دور شدن از اون گل فروشی برداشته بود که با ویبرهی کوتاه گوشیش تو دستش، سرجاش ایستاد و گوشیشرو چک کرد.
همون یه نگاه به اون پیامی که از بانک اومده بود میتونست بهش بفهمونه کار کیه، ولی باید چیکار میکرد؟
حالا که اون مرد همچین پولیرو براش فرستاده، چجوری باید پسش میداد؟ خوب میدونست که پدرش میخواست با این کار، مجبورش کنه که باهاش ملاقات کنه.
طبق انتظاری که از اخلاق جه هیون و مادرش داشت، اونها هیچ وقت ازش چیزی قبول نمیکردن و حالا دیگه این پول دادن حضوری نبود و همین الانش هم اون پول توی حساب جه هیون بود، و برای پس دادن اون پول باید دوباره باهاش رو به رو میشد.
پس چرا که نه؟ بدون هیچ معطلیای روشرو سمت در گل فروشی برگردوند و قدمهاشرو محکم و قاطعانه سمتش برداشت.
با باز شدن در گل فروشی، فروشنده با لبخند تعظیم کوتاهی بهش کرد: خوش اومدید.
جه هیون هم متقابلاً لبخند زد و با دست به دسته گلی که تقریبا آماده شده بود اشاره کرد، همچین چیزی میخوام.
-: این؟ این یه دسته گل خواستگاریه پسر جوون، قیمتش خیلی زیاده، مطمئنی اینو میخوای؟
جه هیون کاملا مسمم سرشرو به نشونهی مثبت پایین داد: بله، همینو میخوام!
***
از بیکاری با ریتم آهنگ با انگشتش به فرمون ضربه میزد و زیر لب برای خودش آهنگی که پخش میشد رو میخوند، عاشق تعطیلات کریسمس بود، نه درسی داشت که بخونه نه دانشگاهی بود که بخواد بخاطر کلاسهای زیادش، مدت طولانیرو بدون جه هیون بگذرونه.
حالا که هردوشون به اندازهی کافی وقت آزاد داشتن، بهترین زمان برای این بود که وقتشونرو باهم بگذرونن. و امروز هم به پیشنهاد ته یونگ، قرار بود یه سفر جادهای کوچیک به یکی از روستاهای حومهی سئول داشته باشن.
و ته یونگ به روال همیشگی جدیدش، تو ماشینش منتظر جه هیون بود. بازهم انتظار برای دیدن جه هیونی که از اون پلههایی که ته یونگ اسمشونرو گذاشته بود پلههای عشق، پایین بیاد.
محلهی زندگی جه هیون در مقایسه با محلهی زندگی ته یونگ، زمین تا آسمون متفاوت بود. اما، اینجا براش دوست داشتنیتر بود. شاید کوچههاش خیلی تنگ بودن و حتی دو لاین کافی برای رد شدن ماشین نداشتن، شاید آسفالت درست حسابی نداشت، شاید خونهها اکثراً قدیمی بود و بافت اون محله به شدت تو سطح پایین تری نسبت به محلهی زندگی خودش قرار داشت. اما با این حال، اینجارو دوست داشت. حتی اگر اینجاهم زندگی میکرد و کل خونهی جه هیون که اندازهی اتاقش هم نمیشد، محل زندگیش بود، بازهم براش فرقی نداشت. تا وقتی که جه هیون باهاش بود، ته یونگ اهمیتی به زندگی مرفهای که داشت نمیداد.
کنار جه هیون انگار خود واقعیش بود، دیگه اون پسر خودخواه و مغروری نبود که بهترینهارو فقط برای خودش میخواست، دیگه اون پسری نبود که کارش مسخره کردن و آزار و اذیت بقیه باشه، دیگه اونی نبود که شرمش بیاد اگر پاشرو همچین جایی بذاره، ته یونگ دیگه اون پسر پولدارِ مامان و باباش نبود!
با حضور جه هیون، تازه فهمیده بود زندگی واقعی چیه. تازه فهمیده بود حس یه خونهی کوچیک و قدیمی روی پشت بوم هم میتونه خوب باشه، میتونه علاوه بر اینکه چندش و کسر شان نیست، بلکه یادآور بهترین خاطرهاش و بهترین زمانی باشه که با جه هیون گذرونده.
با یادآوری اون روز بارونی، لبخندی روی لبش نشست. هیچ وقت فکرشرو نمیکرد تو همچین جایی سکسرو با کسی که عاشقشه تجربه کنه. در واقع هیچ وقت فکرشرو نمیکرد کسی که عاشقشه، جه هیون باشه!
با دیدن جه هیونی که از پلهها پایین میومد، بازم مثل یه بچه ذوق کرده بود. دلش بیشتر این حسرو میخواست، انقدر وقت گذروندن با جه هیون هم براش جوابگو نبود و دلش میخواست زمان بیشتریرو باهاش بگذرونه!
درست وقتی جه هیون در ماشینرو باز کرد و ته یونگ قصد داشت تا حسابی به دوست پسرش ابراز دلتنگی کنه، جه هیون دسته گلی که خریده بود رو از پشتش بیرون آورد و سمتش گرفت.
ته یونگ برای چند لحظه با تعجب به اون حجم از گل خیره بود، اصلاً فکرشرو هم نمیکرد یه روزی بخواد از جه هیون همچین چیزی بگیره! ولی الان فهمیده بود، اون پسر واقعاً روحیهی لطیفی داره که همچین گلهایی انتخاب کرده.
-: برای منه؟
جه هیون با همون لبخند پهنی که روی لبهاش نقش بسته بود سرشرو تکون داد: آره، نمیگیریش؟
ته یونگ درست بعد از اتمام جملهی جه هیون، دسته گلرو ازش گرفت و با یه نفس بوی تک تک اون گلهارو وارد ریههاش کرد.
-: جه هیون این واقعاً... خیلی قشنگه!
همونطور که دستشرو روی گلها میکشید، گفت: من تا حالا از کسی گل نگرفته بودم!
روشرو سمت جه هیون برگردوند: هر روز از روز قبل بیشتر مطمئن میشم تو همون یه نفری که باید میومد تو زندگیم.
جه هیون: تو واقعاً تنها کسی هستی که باید میومد تو زندگیم، متوجهش نمیشی اما، ته یونگ تو واقعاً همه چیزو برام عوض کردی!
ته یونگ دسته گلرو روی داشبورد گذاشت و کمی سمت جه هیون خم شد و آروم و گذرا لبهاشرو بوسید.
برای چند لحظه تو چشمهای جه هیون خیره موند، و حتی بدون اینکه بدونه چرا و به چه دلیلی داره همچین چیزیرو بیان میکنه، با صراحت گفت: میای باهم زندگی کنیم؟
چند لحظهای سکوت سنگینی بینشون حاکم بود، ته یونگ حتی خودش هم ایدهای نداشت چرا همچین پیشنهادی داده. فقط اینرو خوب میدونست که اون لحظه بیشتر از همیشه حس کرده که نیاز داره روز و شبشرو کنار جه هیون بگذرونه!
-: منظورت...
ته یونگ: باهم زندگی کنیم، تو یه خونه! عین یه زوج؟
جه هیون با شرمندگی سرشرو پایین انداخت: ته یونگ تو که میدونی من...
ته یونگ که میدونست جه هیون بخاطر وضعیت مالیش قصد داره چیزی بگه، حرفشرو قطع کرد و گفت: پیشنهاد منه، همه چیزش با خودمه!
دوتا دستشرو دو طرف صورت جه هیون گذاشت و سرشرو بالا آورد و تو چشمهاش خیره شد: جه هیون من واقعا میخوام جدی تر ادامه بدیم، من واقعا از اینکه یه روزم نبینمت عذاب میکشم، میخوام کنارم باشی، کنارت باشم، صبحا کنارت از خواب بیدار بشم و شبها بتونم کنارت آروم بخوابم.
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: من حتی درموردت به مامانمم گفتم جه هیون، تو چی؟ به مامانت گفتی؟
جه هیون نمیدونست در جوابش چی بگه، در واقع چیزی نداشت که بگه. مسلماً عقاید و تفکرات مادرش و مادر ته یونگ، به اندازهی فاصلهی زمین تا آسمون متفاوت بودن و جه هیون نمیتونست به این راحتیها از رابطهاش با همجنس خودش چیزیرو با مادرش درمیون بذاره.
با این حال اصلاً دلش نمیخواست ته یونگرو ناامید کنه، ته یونگ خیلی جدی به همه چیز نگاه میکرد و تا خیلی جاها پیشرفته بود، پس حداقلش این بود که جه هیون باید یه امید واهی هم که شده به ته یونگ میداد!
-: بهش میگم!
***
ته یونگ قبل از اینکه روی زیراندازی که پهن کرده بودن بشینه، سمت ماشین رفت و همراه با دسته گل برگشت و کنار جه هیون نشست.
جه هیون پتوی مسافرتیرو روی پای ته یونگ مرتب کرد: نمیدونستم میتونه انقدر سرد بشه.
ته یونگ به رودخونهی کوچیکی که منظرهی رو به روشونرو تشکیل میداد خیره شد و گفت: خارج از شهریم دیگه، فضا بازه و هوا سرد تر.
دستشرو کنارش روی زمین گذاشت و سنگی برداشت و محکم تو آب رودخونه پرتش کرد: ولی من عاشق اینجور جاهام.
-: طبیعتو دوست داری؟
ته یونگ که حالا با دسته گلی که دیگه شی مورد علاقهی زندگیش شده بود بازی میکرد، بدون اینکه نگاهشرو به جه هیون بده، گفت: نه، آب روانو دوست دارم، دریا، رودخونه، دریاچه، از اینجور جاها!
جه هیون: وقتی به گذر آب خیره میشی، دقیقاً اونجاست که آرامش میدن. من تو بچگیم کلی خاطره با دریا دارم!
ته یونگ برگشت سمتش: واقعا؟ نزدیک دریا زندگی میکردی؟
جه هیون: اوهوم، بوسان!
-: وای این واقعاً آرزومه، ای کاش بوسان زندگی میکردم! اونوقت هر روز میرفتم لب دریا، حالا این سئول لعنتی فقط این رودخونهی هان مسخرهرو داره...
دوباره با یادآوری خواب چند روز پیشش که درست روی پل رودخونهی هان بود، حرفشرو قطع کرد و دستشرو روی یکی از گلهای تو دسته گل کشید: این اسمش چیه؟
جه هیون: پیونی!
-: چه خوب اسمشرو میدونی جانگ جه هیون!
جه هیون آروم خندید و گفت: از فروشنده خواستم اسم و معنی تک تکشونو بهم بگه...
یکمی سرشرو به ته یونگ نزدیک کرد و آروم گونهی سرخ شده از سرماشرو بوسید: تا بتونم باهاش هرچی که حس میکنمرو بهت بدم.
ته یونگ با لبخند به دسته گل نگاه کرد: خب.. اینجا رز...
-: عشق و اشتیاق.
ته یونگ: پیونی؟
جه هیون به چهرهی ته یونگ خیره شد و گفت: زیبایی!
ته یونگ آروم خندید و ادامه داد: لاله؟
-: عشق واقعی.
ته یونگ یکی از لالههای تو دسته گلرو بیرون کشید و ساقهاشرو شکوند تا کوتاهتر بشه، و گلرو تو موهای مجعد و تقریباً بلند جه هیون جا داد.
ته یونگ: اینم عشق واقعی.
جه هیون: نه صبر کن!
و دستشرو سمت دسته گل تو دست ته یونگ برد و لالهی دیگهای ازش برداشت و درست عین کاری که ته یونگ کرد، ساقهاشرو کوتاه کرد و لالهرو تو موهای ته یونگ جا داد.
-: اینم عشق واقعی منه!
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.