E04

151 39 2
                                    

معلم تاریخ مشغول درس دادن بود و اکثر بچه های کلاس حتی هیچ ایده ای نداشتن اون مرد داره درمورد چی حرف میزنه، با این حال جه هیون همراه با تدریس معلم، خط به خط کتابش رو هایلایت میکرد و اگر معلمش روی قسمتی از متن درس حتی تاکید بیشتری میکرد، با یه علامت ستاره مشخص میکرد که این قسمت از درس مهمه تا برای امتحان بیشتر روش دقت کنه.
جه هیون حسابی غرق نکته برداری بود و از طرف دیگه ای، فردی که پشتش نشسته بود با بیحالی به صندلیش تکیه داده بود و در حال تکرار کردن جمله ی "این بچه خرخون مزخرف" تو ذهنش، بهش خیره بود.
یوتا که متوجه نگاه خیره ی ته یونگ به جه هیون شد، خودشو سمتش کشید و آروم گفت: ایده ای داری؟
ته یونگ ابرویی بالا انداخت و با همون صدای پایین گفت: این پخمه تر از این حرفهاست، زیاد نمیتونه جالب باشه.
یوتا ریز خندید و با بدبختی سعی کرد خنده ی شیطانی که بخاطر فکرش در حال هجوم بهش بود رو کنترل کنه: فکر کنم خیلی داره واسه هایلایت کردن کتابش زحمت میکشه، نظرت راجع به کتابش چیه؟
ته یونگ با حرف یوتا چشمهاش برقی زد، مسلماً براش کار سختی نبود که بخواد در قفسه ی کتابهای جانگ جه هیونو باز کنه و کتاب تاریخشو کش بره.
سرشو تکون داد و لبخندشو جمع کرد تا معلم متوجه اشون نشه: حله، تعطیل که شدیم میرم سراغش، فقط تاریخ؟
یوتا: سه شنبه کوییز ریاضی داریم، اونم وردار.
***
با قرار گرفتن سینی غذای دیگه ای کنارش، با تردید سرشو بالاآورد و از اینکه اون قلدر های کلاسش رو ندیده، نفس راحتی کشید.
اون فرد صندلی کنار جه هیونو عقب کشید و روش نشست، چند لحظه ای تو سکوت گذشت، اون میز کاملا خالی بود و کسی سمتش نمیومد و شاید دلیلش این بود که تازه واردِ خرخون پشت اون میز نشسته بود.
-: عا... ما همکلاسی هستیم.
جه هیون با شنیدن صدای اون فرد بهش نگاه کرد و بعد از به یادآوردن چهره‌اش که تو کلاس دیده، لبخندی زد: آره، ولی.. اسمتو نمیدونم...
اون فرد هم متقابلا لبخندی زد و گفت: دویونگ، کیم دویونگ!
جه هیون از اینکه بالاخره یه نفر باهاش برخورد خوبی تو دبیرستان داشت به وجد اومده بود، فقط آرزو میکرد این کیم دویونگ هیچ وقت از شرایط خانواده اش با خبر نشه، دیگه نمیخواست به وضعیتش تو مدرسه ی قبلی برگرده، جه هیون واقعا نیاز به یه دوست و همدم داشت.
و پایان افکارش همراه بود با قرار گرفتن دوتا سینی دیگه روی میزشون، میدونست قرار نیست به راحتی یه لقمه ناهار از گلوش پایین بره و حالا واقعا هم این اتفاق افتاده بود.
ته یونگ موهای دویونگ رو بهم ریخت وگفت: شاگرد اول کلاسمون داره دوست یابی میکنه.
و صندلی کنار دویونگ رو با پاش عقب کشید و روش نشست، و همزمان باهاش یوتا هم رو به روی اون سه نفر نشست.
جه هیون حتی تصمیم نداشت سرشو بالا بیاره، حتی دلش میخواست بیخیال ناهار بشه از دست اون دوتا آدم منفور فرار کنه، اما میدونست اونا بیخیالش نمیشن، درست مثل قلدر های مدرسه ی سابقش که فقط کافی بود تا بفهمن به کجا انتقالی پیدا کرده و بریزن سرش...
-: خب جانگ جه هیون، معدل پارسالت چند شده بود؟
جه هیون آب دهنش رو از ترس قورت داد، چاپستیک رو با دستش میفشرد و جرات نداشت نگاهش رو به یوتا که این سوال رو ازش پرسیده بود، بده.
ته یونگ بلافاصله خندید و گفت: بزار پسر عزیزمون غذاشو بخوره یوتا، باید واسه درس خوندن انرژی داشته باشه!
و با لبخند پت و پهنی به جه هیون نگاه کرد و ادامه داد: خوب غذا بخور جه هیونا، مامانت ناراحت میشه اگر پسر کوچولوش غذاشو خوب نخوره!
همین واژه ی "مامان" برای جه هیون بس بود که از شدت ترس چاپستیک هاشو روی سینی رها کنه، و این کارش کافی بود تا ته یونگ و یوتا بلند بزنن زیرخنده، خوب فهمیده بودن که جانگ جه هیون میتونه چه شخصیتی داشته باشه!
-: نمیخواین برین ناهار بخورین؟
با حرف دویونگ که معلوم بود حسابی جرات به خرج داده تا به زبونش بیارتش، یوتا شونه ای بالا انداخت و یه قاشق برنج از توی ظرفش برداشت: داریم ناهارمونو میخوریم،
دستشو سمت سینی جه هیون و دویونگ گرفت: شماهم تعارف نکنید بخورید، ساعت کلاس نزدیکه ها!
ته یونگ هم حرفش رو کامل کرد و با تمسخر گفت: خوب نیست اگر بچه های خرخون کلاسمون دیر برسن سر کلاس!
***
با خستگی کوله اش رو روی پارکت اتاقش ول کرد، بدن خسته اش رو روی تختش انداخت و صورتش رو به بالشت نرمش فشرد.
امیدوار بود زودتر مامان و باباش خونه رو ترک کنن تا پارتی مورد علاقه امشبش رو شروع کنه و یکم با دوستاش خوش بگذرونه، در غیر اون صورت اصلا حال و حوصله کار دیگه ای رو نداشت.
بدنش رو روی تخت کش و قوسی داد و با شنیدن صدای تقه در کمی چرخید تا ببینه کی باهاش کار داره.
با ورود مادرش به اتاق، به حالت قبلی برگشت و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
خانم لی با لبخند مهربونی وارد اتاق پسرش شد و روی تخت نشست و دستش رو نوازش وارانه پشت گردن پسرش کشید.
-: پسر خوشگل مامانی.. امروز مدرسه چطور بود؟؟
ته یونگ با غر سر جاش چرخید و دست مادرش رو پس زد: مامان بس کن مگه من سه سالمه که اینطوری باهام حرف میزنی؟؟
خانم لی بخاطر ری‌اکشن ته یونگ خنده کوتاهی کرد و سمت صورت پسرش خم شد و گونه لطیف ته یونگ رو بوسید: تو اگه شست سالتم بشه بازم همون پسر کوچولوی منی!
ته یونگ چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و خمیازه ای کشید تا مادرش زودتر کارش رو بگه و بره.
خانم لی دستش رو روی دست پسرش گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد: عزیزم منو بابات پرواز داریم، ولی زود برمیگردیم باشه؟ میتونی بگی یوتا بیاد پیشت بمونه..
ته یونگ با کلافگی سرش رو تکون داد: باشه.
خانم لی دوباره سمت پسرش خم شد و اینبار موهاش رو بوسید: مراقب خودت باش عزیزم، غذاتم توی یخچاله هرموقع گشنت شد....
ته یونگ وسط حرف مادرش پرید: هرموقت گشنت شد گرم کن بخور، درو قفل کن، درساتو بخون، باشه مامان همشو حفظم!
خانم لی لبخند کوچیکی زد و از روی تخت بلند شد: استراحت کن عزیزم.
و با بسته شدن در، لبخندی که شباهت زیادی به نیشخند داشت، روی لبهای ته یونگ نقش بست.
قطعا امشب فقط قرار نبود یوتا اینجا باشه، همه میومدن و ته یونگ‌ میدونست امشب خونه میترکه و از این تصمیم زیادی راضی بود.
از جاش بلند شد و سمت کوله اش رفت و بعد از باز کردن زیپش دوتا کتابی که از توی کمد پسر انتقالی جدید مدرسه کش رفته بود رو برداشت و تصمیم گرفت نگاهی بهش بندازه.
روی تخت نشست و کتاب تاریخ رو باز کرد.
خط به خط نوت برداری شده بود و با هایلایت های رنگی روی قسمت های مهم خط کشیده شده بود.
ته یونگ با دهن نیمه باز به کتابی که حتی یه تیکه سفیدی هم روی هر ورقش نمونده بود و پر از نکته بود، خیره شد.
-: این پسره.. واقعا کسخله... اخه کی تاریخ رو اینطوری میخونه؟؟؟
کلافه نگاه سر سری بهش کرد و کناری انداختش.
کتاب بعدی رو که ریاضی بود رو برداشت و با دیدن سوالاتی که توی کتاب به صورت کامل حل شده بود، لبخند معناداری زد.
با برداشتن این کتاب قطعا میتونست نمره کامل رو توی کوییز بگیره و این باعث میشد از کاری که کرده خیلی راضی باشه.
کتاب رو بست و کنار کتاب تاریخ انداخت و خودش رو سمت حموم کشوند تا دوش سریعی بگیره و کمی چرت بزنه تا عصر خسته نباشه.
***
هم‌همه داخل فضای خونه، دودی که ناشی از سیگار هایی که بچه ها پی در پی میکشیدن، صدای موزیک راکی که تا آخرین لول بالا رفته بود، همه و همه باعث میشدن خونه دور سرش بچرخه.
لعنت، اون مشروب کوفتی که باباش توی کمد گذاشته بودتش دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشت.
جرعه ای از مشروبش رو سر کشید و تکیه اش رو به دیوار داد و با نزدیک تر شدن یکی از دخترای داخل نشیمن به خودش، نیشخندی زد.
ته یونگ سوتی زد و دستش رو خیلی سریع دور کمر دختر جلوش حلقه کرد و لبهاش رو گزید.
دختر که تو دبیرستانشون بخاطر هیکل خوبش حسابی معروف بود، سمت ته یونگ خم شد و لبهاش رو به گوشش نزدیک کرد: ته یونگ شی، نمیخوای امشب یکم خصوصی حرف بزنیم؟
ته یونگ با حس انگشت های دختر روی عضوش که از روی شلوار لمسش میکرد گوشه لبش رو گزید و فاک زیر لبی گفت: بدمم نمیاد..
لبهاش رو متقابلا سمت گوش دختر برد: البته بستگی داره چقدر برام ناله کنی!
و با نیشخندی عقب اومد و با چشم های خمارش بهش خیره شد.
دختر لبخند کجی زد و لیوانش رو به لیوان ته یونگ زد: مشتاقم اتاقت رو ببینم!
و با کشیده شدنش توسط ته یونگ با ذوق زیادی دنبالش رفت و بعد از طی کردن پله های پیچ خورده وسط نشیمن و باز شدن در اتاق ته یونگ خیلی سریع واردش شد و سمت ته یونگ مستی که کنترل کمی روی خودش داشت، چرخید.
ته یونگ جلوتر اومد و فاصله بینشون رو از بین برد و لبهاش رو که بخاطر مشروب کمی بیحس بود، روی لبهای دختر کشید: ساک بزن!
ته یونگ با لحن دستوری گفت و دختر با رضایت کامل روی زانوهاش نشست و بدون اینکه برگرده دستش رو عقب برد و لیوانش رو روی سطحی که پشتش بود گذاشت و بلافاصله شلوار و باکسر ته یونگ رو پایین کشید و انگشت هاش رو دور عضوش حلقه کرد.
-: لی ته یونگ شی، اگه اینکارو نکنم چه اتفاقی میوفته؟!
دختر با نیشخند گفت و طول عضو ته یونگ رو لمس کرد.
ته یونگ لبخندی زد و دستش رو بین موهای دختر کشید: هیچی، فقط فیلم در حال ساک زدنت دست کل مدرسه میوفته، دوست نداری که همچین اتفاقی بیوفته، هوم؟
دختر با کمی ترس دستش رو ثابت نگه داشت و با چشمهایی که نگرانی ازشون میبارید به ته یونگ خیره شد.
ته یونگ چند ثانیه مکث کرد و با صدای بلندی خندید: شوخی کردم، دیگه انقدرم عوضی نیستم!
دختر نفس راحتی کشید و خودش رو جلوتر آورد و بوسه خیسی به سر عضو ته یونگ زد.
ته یونگ سرش رو بالا آورد و به صفحه سیاه لپتابش خیره شد و با چشمک زدن دوربین لپتابش نیشخندی زد.
اون قطعا انقدر راحت از کسی نمیگذشت و تا همین الانم این اتفاق‌ها درحال ضبط بودن!
حس گرما و خیس بودن دور عضوش باعث میشد لذت چند برابری بهش وارد شه، قطعا بی شک یکی از لذت بخش ترین کارها قبل سکس همین بود.
با حس سخت شدن عضوش زیر چونه دختر رو گرفت و با فشاری به چونه اش مجبورش کرد تا سرش رو بالا بگیره و روی پا بایسته.
با ایستادن دختر جلوش دستش رو زیر گلوش گذاشت و با فشاری روی تخت پرتش کرد و خودش رو روش کشید و اون لحظه متوجه کج شدن لیوان مشروب و ریختن تمام الکل روی کتابهای جانگ جه هیون که پایین تختش بود، نشد!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now