E30 (END)

215 41 86
                                    

قیچی کوچیک روی میزش‌رو برداشت و اتیکت لباسی که به تازگی خریده بود رو ازش جدا کرد، به هر حال از دو سه هفته پیش میدونست که بالاخره باید برای آشنایی با پدر و مادر ته یونگ به خونه‌اشون بره، و هرجوری که بود مقداری پول پس انداز کرد تا حداقل لباس مناسب و جدیدی برای همچین روزی داشته باشه.
اونقدری که فکرش‌رو میکرد مضطرب نبود، به هر حال این اولین  بار نبود که میخواست پاش‌رو تو اون خونه بذاره. قبلاً هم دیده بود، دیده بود وضعیت مالیشون چقدر خوبه و چه خونه‌ی بزرگی دارن، خوب یادش بود حتی برای رسیدن به اتاق ته یونگ باید به طبقه‌ی بالا میرفتن. چیز زیادی نبود که بخواد از دیدنشون معذب بشه، ولی پدر و مادر ته یونگ!
جه هیون هنوز چیزی به مادرش راجع به رابطه‌اش با ته یونگ نگفته بود و این‌رو هم خوب میدونست که مادرش هرگز با همچین چیزی کنار نمیومد و امکان نداشت که قبول کنه که تنها پسرش همچین رابطه‌ای داره.
پس باید آماده‌ی هر واکشنی از پدر و مادر ته یونگ به خودش میبود، با اینکه ته یونگ همیشه میگفت خانواده‌‌اش کاملاً از رابطه‌اشون‌ حمایت میکنن. اما نمیتونست همچین چیزی‌رو باور کنه، حداقل به عنوان کسی که مادر خودش هرگز با همچین چیزی کنار نمیومد، درک اینکه خانواده‌ی ته یونگ بتونن انقدر روشن فکر باشن براش مشکل بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار منفی‌رو از خودش دور کنه، تیشرت خونگیش‌رو با لباس جدیدش عوض کرد و برس موهاش‌رو از روی میز برداشت و جلوی آینه ایستاد و شروع به برس کشیدن موهاش کرد. باید به زودی کوتاهشون میکرد، دیگه زیادی بلند شده بودن و همین الانش هم حس خوبی نداشت که با همچین موهای اصلاح نشده‌ای بخواد بره اونجا.
ولی به هر حال ته یونگ مدل موهاش‌رو میپسندید، پس تا وقتی که ته یونگ مشکلی باهاش نداشت، جه هیون هم میتونست نسبت بهش بیخیال باشه.
با ویبره‌ رفتن گوشیش روی تختش، سمتش رفت و گوشیش‌رو برداشت. با دیدن اسم ته یونگ روی صفحه‌ی‌ گوشیش، لبخندی از ذوق روی لبهاش نشست و دکمه‌ی پاسخ‌رو فشرد.
-: کی میای هوم؟
جه هیون لحظه‌ای بالای صفحه‌ی گوشیش‌رو نگاه کرد و با دیدن ساعت، گفت: فکر کنم تا یک ساعت دیگه.
-: خوبه! دیر نکنیا!
جه هیون خندید و سرش‌رو تکون داد: نگران نباش واسه همچین چیزی عمراً اگر دیر کنم، میرسونم خودمو.
-: با مترو میایی؟
جه هیون: اوهوم، با تاکسی بیشتر طول میکشه!
-: باشه پس، منتظرتما!
جه هیون: میبینمت، فعلاً.
و بعد از خداحافظی با ته یونگ، تماس‌رو قطع کرد.
خوب میدونست که رسیدن به خونه‌ی ته یونگ با مترو خیلی خیلی کمتر از یک ساعت طول میکشه، ولی دلش نمیخواست زمان کمتری‌رو بهش بگه و احیاناً دیر برسه! دلش نمیخواست همین بار اول تو چشمهای خانواده‌ی ته یونگ یه آدم بد قول به نظر بیاد.
کاپشنش‌رو از روی آویز لباس پشت در اتاقش برداشت و تنش کرد. گوشیش‌رو توی جیبش گذاشت و بعد از خاموش کردن بخاری برقی‌ای که بالاخره تعمیر شده بود، از اتاقش بیرون رفت. لامپ‌رو خاموش کرد و رو فرشیش‌رو دم در قدیمی خونه‌اش در آورد.
دستش‌رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و برای چند لحظه مکث کرد، هنوز هم باورش نمیشد داره میره که با خانواده‌ی دوست پسرش ملاقات کنه، چقدر همه چیز عجیب شده بود. چقدر زندگیش تغییر کرده بود، چقدر حضور ته یونگ برای زندگیش ضروری بود و حالا دیگه حتی نمیتونست تصور کنه اگر ته یونگی نبود، الان زندگیش چه وضعی بود!
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: امروز روز خوبیه!
و سعی کرد به خودش انرژی و اعتماد به نفس کافی برای گذروندن امروز‌ رو بده. در رو باز کرد و همین کافی بود تا جعبه‌ای‌رو دم درش ببینه.
با کنجکاوی خم شد سمت جعبه و پاکت مقوایی روش‌رو برداشت و بازش کرد. کاغذی که داخل پاکت بود رو بیرون آورد و زیر لب شروع به خوندن کرد.
"تولدت مبارک پسرم،
از طرف بابایی، با عشق ❤️"
کاغذ رو با حرص توی دستش مچاله کرد و برای چند لحظه فقط به کاغذ مچاله‌ شده‌‌ی تو مشتش خیره بود. چطور به خودش اجازه داده بود از واژه‌ی "بابایی" برای خطاب کردن خودش استفاده کنه؟ چطور تونسته بود کلمه‌‌‌ای رو بنویسه که جه هیون چند سال طول کشید تا بفهمه دیگه کسی نیست تا همچین چیزی خطابش کنه! اونوقت اون مرد حالا به راحتی براش یادداشت میذاشت و خودش‌رو "بابایی" خطاب میکرد؟
کاغذ مچاله‌ شده‌رو روی جعبه انداخت و بی اهمیت به اینکه حتی بخواد اون جعبه‌رو باز کنه و ببینه توش چیه، در خونه‌اش‌رو قفل کرد و با حرص از پله‌ها پایین رفت.
نمیخواست همچین روزی‌رو با یادآوری پدرش و هرچی که بهش گذشت خراب کنه، امروز روزی بود که متعلق به خودش و ته یونگ بود! براش مهم نبود اگر تولدشه یا هرچی، جه هیون هیچ وقت تولدش براش اهمیتی نداشت! چرا باید بدنیا اومدن به عنوان فرزند اون مرد یه روز مهم براش میبود؟
و به همین دلیل بود که بعد از ورودش به مدرسه از مادرش خواسته بود تا هیچ وقت دیگه همچین‌ روزی‌رو براش جشن نگیره و حتی کوچیک‌ترین کیک یا کادویی براش فراهم نکنه.
از بیست و یک ژانویه متنفر بود، از اینکه براش تولد بگیرن متنفر بود و به همین دلیل هم بر خلاف خودش که تاریخ تولد ته یونگ‌رو میدونست، هیچ وقت از تاریخ تولد خودش به ته یونگ چیزی نگفته بود.
از پله‌های منتهی به کوچه پایین رفت، سعی کرد سرعتش‌رو کم کنه و کمی خودش‌رو آروم کنه. امروز نباید حتی کوچیک‌ترین حالت عصبی‌ای هم از خودش نشون میداد. فقط باید امروز همه چیز به خوبی تموم میشد و بالاخره میتونست یه زندگی نسبتاً جدید رو کنار ته یونگ شروع کنه، کنار کسی که باهاش خوشحال بود، باهاش آرامش داشت و از صمیم قلب عاشقش بود.
همونطور که از پله‌ها پایین میرفت، یاد اون روز برفی افتاد که ته یونگ تمام این پله‌هارو سریعاً بالا اومده بود تا اولین برف سال‌رو باهم تجربه کنن. هرچقدر بیشتر که به روزهایی که با ته یونگ گذرونده بود فکر میکرد، بیشتر متوجه میشد که چقدر همه چیز بعد از ته یونگ عالی شده!
تازه فهمیده بود که ته یونگ راست میگفته، واقعاً اون کسی که باهاش اولین برف سال‌رو تجربه میکنی عشق واقعیته! و بی شک، ته یونگ عشق واقعیش بود، همونی که باهاش درست روی همین پله‌ها، زیر یه چتر و اولین برف سال ایستاده بود!
***
بازوهاش رو با انگشتهاش کمی فشرد تا خستگی ماهیچه‌هاش رو کمتر کنه، از دیشب بخاطر برنامه سوپرایز تولد دوست پسرش نتونسته بود چشم رو هم بذاره، چون انقدر به این فکر میکرد که چیزی کم و کسر نباشه خواب به چشمهاش نیومده بود.
بادکنک سفید رنگی‌رو که باد کرده بود کنار بقیه بادکنک‌های رنگی انداخت و کش و قوسی به کمر و بازوهاش داد.
طبق سلیقه خودش چیدمان نشیمن‌رو کمی به کمک مادرش تغییر داده بود، ریسه‌های رنگی و عدد سن جه هیون به دیوار نصب شده بودن، کم کم خونه داشت همونی میشد که ته یونگ توی ذهنش براش برنامه ریزی کرده بود و از این راضی بود.
با ورود مادرش به نشیمن نگاهش‌رو بهش داد و خودش‌رو روی زمین انداخت، نمیدونست چرا ولی دلش میخواست امروز یکم برای مادرش لوس بشه.
خانم لی ماگ پر از هات چاکلت ته یونگ‌رو کنارش گذاشت و روی زانوهاش کنار پسرش نشست، به آرومی سر پسرش‌رو روی ران پاش گذاشت و مثل زمان کودکیش موهای لطیفش‌‌رو نوازش کرد.
-: پسر کوچولوم خسته شده؟
ته یونگ "هوم" کشیده‌ای گفت و با حس لمس انگشتهای مادرش بین موهاش لبخندی زد: خسته شدم مامان، به نظرت ایده خوبیه که سوپرایزش کنم؟
خانم لی سرش‌رو به نشونه مثبت تکون داد، در هرصورت اون هیچوقت با تک پسرش مخالف نبود!
-: معلومه عزیزم، مطمئنم خوشحال میشه که سوپرایزش کنی!
ته یونگ با حرف مادرش خیلی سریع سر جاش نشست و با چشمهایی که نگرانی توش موج میزد به مادرش خیره شد.
-: مامان من نگران کیکشم، اگه مثل اونی که سفارش دادم نباشه چی؟
خانم لی لبخند مهربونی تحویل پسرش داد و گونه‌اش‌رو آروم نوازش کرد.
-: یونگی‌ِ من، تو از یکی از بهترین شیرینی فروشی‌های سئول کیک سفارش دادی، معلومه همونی که میخوای‌رو برات درمیارن!
ته یونگ نفس راحتی کشید و نگاهش رو به ساعت دیواری بزرگ داخل نشیمن داد: باید برم کیک‌رو بگیرم ولی هنوز اینجا کار دارم، باید دوش بگیرم و لباسامم ست کنم...
با حالت زاری موهاش‌رو بهم ریخت: هایش خیلی کار دارم مامان!
همزمان با اتمام حرفش، آقای لی از از پله‌های منتهی به نشیمن پایین اومد و همونطور که دکمه های سر آستینش‌رو میبست به همسر و پسرش نگاه کرد.
-: تا کی میتونی کیک‌رو تحویل بگیری؟
ته یونگ دوباره نگاهی به ساعت انداخت: حدوداً دو ساعت دیگه!
آقای لی سری به نشونه فهمیدن تکون داد: من کیک‌رو تحویل میگیرم؛ تو به کارات برس پسرم.
ته یونگ با ذوق از جاش بلند شد و سمت پدرش رفت: واقعا بابا؟ این کارو میکنی؟
آقای لی لبخند پهنی تحویل پسرش داد، جوری که هردو چال گونه‌اش از دید ته یونگ پنهان نموند.
-: یه پسر لوس که بیشتر ندارم، حالا برو دوش بگیر و لباساتو عوض کن، یهو دیدی کم کم مهمون عزیزت سر رسید!
ته یونگ با خوشحالی گونه پدرش‌رو بوسید و سمت پله‌ها رفت تا به کارهای عقب مونده‌ی دیگه‌اش برسه.
***
به صفحه‌ی قفل گوشیش نگاهی کرد که نشون میداد هنوز نیم ساعت از اون یک ساعتی که به ته یونگ گفته بود باقی مونده، و جه هیون همین الانش هم فقط چند قدم با خونه‌ی ته یونگ فاصله داشت. با این حال تصمیم نداشت بره داخل، میخواست همونطور که گفته بود یک ساعت، دقیقاً وقتی این یک ساعت تموم میشه بره جلو و زنگ خونه‌اشون‌رو بزنه.
قدم‌هاش‌رو آروم تو اون کوچه‌ی آروم و خلوت برمیداشت، یه بعد از ظهر زمستونی که هوا کم کم ابری میشد، کسی اون دور و بر دیده نمیشد و جه هیون میتونست بفهمه که چرا هیچکسی اونجا نیست، برخلاف محله‌ی خودشون که همیشه کلی آجوما تو کوچه‌ها پرسه میزدن.
بالاخره افرادی که تو این خونه‌ها زندگی میکردن، تفریحات خاص خودشون‌رو داشتن و گشتن تو کوچه‌ها براشون جذابیتی نداشت. به هر حال دنیای این افراد با همسایه‌های جه هیون زمین تا آسمون فرق میکرد.
به دیوار سنگی خونه‌ی کناریش خیره شد، با خودش فکر میکرد اگر فقط دیوار بیرونی این خونه انقدر شیک و گرون قیمت به نظر میاد، داخلش میتونه چجوری باشه؟
نفس عمیقی کشید و دوتا دست‌هاش‌رو بیشتر تو جیب کاپشنش فشار داد، هوا سرد بود و جه هیون هم حسابی داشت از سرما میلرزید، اما نمیخواست حتی یک دقیقه هم دیر تر یا زودتر زنگ اون خونه‌رو بزنه. امروز باید بهترین خودش میبود، باید به پدر و مادر ته یونگ ثابت میکرد که هرچقدر هم پیشینه‌ی‌ خانوادگی خوبی نداره یا وضعیت مالیش اصلاً مناسب نیست، اما به هر حال میتونه لایق ته یونگ باشه. به هر حال جه هیون اونقدری اون پسر رو دوست داشت که بتونه از تمام این احساساتش جوری استفاده کنه که به اون پدر و مادر بفهمونه پسرشون وارد رابطه‌ی موفقی شده.
هر لحظه با تصور زندگی با ته یونگ تو اون خونه‌ای که چند روزی بود مشغول چیدمان و خریدن وسایلش بودن، حسابی ذوق میکرد و صبرش برای رسیدن به اون روز لبریز میشد.
بعضی‌ اوقات خودش‌ هم باورش نمیشد داره همچین چیزی‌هایی‌رو درک میکنه، داره درک میکنه که یه نفر غیر از مادرش میتونه براش ارزشمند باشه، داره درک میکنه که عشق چیه، تعهد چیه، وابستگی و پایدار موندن به احساساتش چیه!
خوشحال بود، از صمیم قلبش خوشحال بود که ته یونگ‌رو پیدا کرده. وقتی سال یازدهم دبیرستانش مجبور شد به اون مدرسه انتقالی بگیره، هرگز تو خوابش هم نمیدید با کسی که بهش آزار میرسوند، وارد یه رابطه‌ی عاشقانه بشه!
با یادآوری روز‌های اولی که ته یونگ‌رو دیده بود، آروم و بی صدا خندید. یه پسر شر و شیطون، کسی که جه هیون همون روز اول فهمیده بود قرار نیست یه روز خوش هم از دست اون پسر تو مدرسه داشته باشه. اما حالا، انگاری اون تصورات روز اول مدرسه‌ی جه هیون هیچ هم درست نبودن.
به وضوح شاهد تغییرات ته یونگ بود، اون پسر دیگه کوچک‌ترین شباهتی با ته یونگ هیفده ساله نداشت! و جه هیون عاشق این تغییراتش بود، احساس میکرد خدا هردوی اون دو نفر رو برای باهم بودن تغییر داده. انگار که این رابطه‌ تو سرنوشتشون بوده باشه! جه هیونی که هرگز باوری به عشق نداشت و تو زندگیش فقط و فقط مادرش‌رو داشت و میخواست تا ابد هم مادرش‌ تنها فرد زندگیش باشه، حالا تمام وجودش عاشق ته یونگ بود، و ته یونگی که بیشترین سال‌های عمرش‌رو به قلدری تو مدرسه گذرونده بود و تمام مدت به خوشگذرونی و بازی دادن دختر‌ها مشغول بود، حالا فقط یک نفر براش وجود داشت، و اون یک نفر کسی نبود جز جانگ جه هیونی که یه روزی اون هم طعمه‌ی قلدری ته یونگ بود!
هوا خیلی سرد بود، نزدیک غروب بود و هرچی میگذشت سرد‌تر از قبل هم میشد. اما چرا دیگه سردش نبود؟ چرا با یکم فکر کردن به ته یونگ و چیز‌هایی که گذروندن، به همین راحتی گرمش شده بود؟ چطور اون پسر میتونست بدون اینکه حتی خودش حضور داشته باشه، حتی فقط با یادش اینطور قلب جه هیون‌رو گرم کنه!
***
سمت ماشینش رفت و با فشردن دکمه‌ی سوییچ تو دستش، قفل در‌ها باز شد. سمت در راننده رفت و بازش کرد، داخل نشست و دکمه‌ی استارت‌رو فشرد، کمربندش‌رو بست و قبل از اینکه ریموت در حیاط‌رو بزنه، آدرس شیرینی فروشی‌ای که ته یونگ کیک‌رو بهشون سفارش داده بود رو وارد جی پی ‌اس ماشینش کرد. و بعد از اون دکمه‌ی ریموت در حیاط‌رو تو دستش فشرد و همونطور که در حیاط به آرومی باز میشد، دنده‌رو روی حالت رانندگی قرار داد و پاش‌رو روی گاز فشرد و آروم جلوتر رفت.
حالا که در حیاط کاملاً باز شده بود، ماشین‌رو بیرون برد و از آینه به در پشت سرش نگاه کرد و دوباره ریموت‌رو زد تا در بسته بشه. و درست لحظه‌ای که نگاهش‌رو از آینه برداشت و به رو به روش داد، برای چند لحظه با چشمهای گرد و بهت زده به همون فردی نگاه میکرد که اون هم متقابلاً با بهت بهش خیره بود.
سریعاً به خودش اومد و در ماشین‌رو باز کرد و بیرون رفت. میترسید، میترسید از اینکه جه هیون اومده باشه تا جلوی همسرش و ته یونگ آبروش‌رو ببره. فکرش‌رو نمیکرد کادویی که برای تولدش فرستاده باشه بخواد انقدر عصبانیش کنه.
جه هیون با چشمهای گردی که بخاطر بادی سردی که میوزید، اشک توشون جمع شده بود به رو به روش خیره بود. چرا؟ چرا اون فرد باید از در خونه‌ی ته یونگ با ماشینش بیرون بیاد؟ داشت توهم میزد؟ این چی بود که چشمهاش داشت میدید؟ چرا باید پدرش‌ر‌و اونجا میدید؟ چرا به همین راحتی از خونه‌ی ته یونگ بیرون اومده بود؟ پدرش اونجا چیکار میکرد؟
جه هیون تمام ذهنش پر از علامت‌ سوال‌های بزرگ بود و از شدت تعجب و نگرانی بدنش به لرزه افتاده بود، نمیتونست هضم کنه الان دقیقاً چه اتفاقی افتاده. و داره واقعاً پدرش‌رو میبینه؟
با صدایی که شنید و نزدیک شدن پدرش بهش، تمام کورسوی امیدی که به توهم بودن دیده‌اش داشت هم از بین رفت.
-: جه هیون؟ جه هیون تو اینجا چیکار میکنی؟
جه هیون با ترس به پدرش خیره بود، نمیدونست چرا ترسیده اما داشت وحشت میکرد! تمام بدنش میلرزید و نمیدونست چی بگه، در واقع حتی توان این‌رو نداشت که مغزش بخواد جمله‌ای‌رو بسازه و بهش قابلیت بیان کردن بده!
آقای لی مضطربانه گفت: جه هیون؟ اینجارو از کجا پیدا کردی؟
جه هیون بزور لبهاش‌رو از هم فاصله داد و با ناباوری گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
آقای لی از حرف جه هیون تعجب کرد، یعنی چی که اینجا چیکار میکرد؟ اگر جه هیون میدونست که اینجا خونه‌اشه و اومده سراغش، پس چرا این سوال‌رو میپرسید؟
برای لحظه‌ای انگار که چیزی به سرعت نور از ذهنش رد شده باشه، با بهت گفت: تو... و... ته یونگ!
و دستش‌رو روی موهاش کشید و به عقب هدایتشون کرد و با بهت زیر لب گفت: یا مسیح مقدس!
جه هیون قدمی به عقب برداشت و با صدایی که میلرزید، گفت: تو... اینجا... زندگی میکنی؟
آقای لی نمیدونست چی بگه، اتفاقی که افتاده بود فراتر از توان تحمل و درکش بود. پس، کسی که پسرش تمام این مدت از رابطه‌‌ی عاشقانه‌اش باهاش میگفت، کسی که برای زندگی باهاش مجبورش کرد براش خونه بخره، کسی که ته یونگ تمام شب و روزش اون شده بود، در واقع... پسر خودش از همسر سابقش بود؟
آقای لی تمام تلاشش این بود تا همچین چیزی‌رو باور نکنه، نمیخواست که باور کنه دوتا پسرانش تمام این مدت تو رابطه‌ بودن! این چیزی نبود که بخواد و بتونه باهاش رو به رو بشه!
-: پس مامان راست میگفت، تو ازش بچه داشتی!
آقای لی با نگرانی به پسرش که واضح بود حال خوبی نداره، نگاه کرد و یک قدمی که جه هیون ازش دور شده بود، بهش نزدیک شد: شما باهم نیستید، مگه نه؟
لبخند تلخی زد و سعی کرد خودش‌رو گول بزنه: تو فقط اومدی خونه‌ی پدرت، مگه نه؟
جه هیون سرش‌رو به معنای منفی به چپ و راست تکون داد.
نزاشت پدرش چیزی بگه و صداش که میلرزید رو بالا برد: تو پدر ته یونگی؟ تو پدر منی... و پدر ته یونگی؟
دوتا دستهاش‌رو دو طرف صورتش گذاشت و درست عین بچگی‌هاش بلند زد زیر گریه، دیگه نمیتونست تحمل کنه. باید اشک میریخت، باید گریه میکرد و زار میزد به حال این شرایطش! دیگه چیکار میتونست بکنه؟
عشقش، برادرش بود؟
تو صورت آقای لی داد زد: بهم بگو، بهم بگو که ته یونگ بچه‌ی اون زن از تو نیست!
هق هق کرد و دوباره داد زد: بگو اون بچه‌ی تو نیست!
آقای لی سعی کرد آرومش کنه، پسرش درست عین وقتی که بچه بود گریه میکرد و این قلبش‌رو به درد میاورد.
وقتی یادش میومد جه هیون یه روزی اون پسر کوچولوی بامزه بود که سر هر چیزی گریه‌اش در میومد و درست با همین حالت گریه میکرد، حس میکرد قلبش‌‌ تو دستش داره مچاله میشه!
خواست دستش‌رو روی شونه‌‌ی‌ جه هیون بذاره که جه هیون با بیزاری پسش زد: جوابمو بده...
داد زد: گفتم بگو ته یونگ بچه‌ی تو نیست!
آقای لی با شرمندگی سرش‌رو پایین انداخت و لبش‌رو گزید و به آرومی گفت: ته یونگ، پسرمه...
جه هیون حالا میون هق هقش میخندید، خنده‌هایی که دردناک‌تر از اشک‌هاش بودن. چیشده بود؟ پدرش جلوی روش ایستاده بود و میگفت دوست پسرش، برادرشه؟ به همین راحتی؟ به همین راحتی حالا اون برادر ته یونگ محسوب میشد؟
آقای لی با التماس به جه هیون نگاه کرد و گفت: نمیدونستم... نمیدونستم که اون تویی!
جه هیون با تنفر تو صورت پدرش داد زد: چه فرقی میکنه؟ چه فرقی میکنه من اونم یا نه! تو... تو... پس تو پدر ته یونگی!
خندید و با گریه گفت: پس پدر من نیستی، پدر ته یونگی! تمام این مدت با خودم میگفتم... چه پدر خوبی داره، چه مادر خوبی داره! ولی...
دندون‌هاش‌رو به هم فشرد و با حرص از بینشون گفت: ولی شما همونایی بودین که منو مامانمو بدبخت کردین!
سرش‌رو با ناباوری به چپ و راست تکون داد: متنفرم، از همتون متنفرم... حال به هم زنید! شما حال به هم زنید!
آقای لی بزور دوتا دست‌هاش‌رو روی شونه‌های جه هیون گذاشت و سعی کرد آرومش کنه: آروم باش لی جه هیون!
همین کافی بود تا جه هیون داد بزنه: خفه شو! من لی جه هیون نیستم!
و پدرش‌رو محکم پس زد.
آقای لی فقط و فقط به یک چیز فکر میکرد، ته یونگ! اگر ته یونگ میفهمید چی میشد؟ اون بچه، توانش‌رو نداشت، اگر میفهمید جه هیونی که عاشقانه میپرستیدتش در واقع برادرشه، خودش‌رو میکشت!
جه هیون انگشت‌هاش‌رو زیر چشمش کشید تا اشک‌هاش‌رو پاک کنه، عصبی خندید و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: چرا نمیریم داخل؟ مگه قرار نبود امروز هم دیگه‌رو ملاقات کنیم؟
آقای لی با ترس مانع جلو رفتنش شد و گفت: این کارو نکن جه هیون، تو نمیتونی این کارو کنی!
جه هیون که دیگه هیچ چیزی براش اهمیت نداشت و تو اون لحظه فقط میخواست همه چیز‌ رو خراب کنه و کل اون خانواده‌رو‌ از بین ببره، با پوزخند گفت: نمیتونم؟ چرا نمیتونم؟ مگه خودتون دعوتم نکردین که بیام خونتون؟
آقای لی با التماس گفت: ته یونگ نباید بفهمه، اون نمیتونه جه هیون، نمیتونه همچین چیزی‌رو تحمل کنه! تو که...
به چشمهای جه هیون خیره شد و عاجزانه گفت: تو که میشناسیش... تو که میدونی چقدر حساسه... اگر بفهمه، خودشو میکشه جه هیون... ته یونگ خودشو میکشه!
جه هیون بی حرکت جلوی پدرش ایستاد، چی میگفت؟ چیکار میکرد؟ میگفت میخواد کاری کنه کسی که عاشقشه، خودشو به کشتن بده؟ آره، جه هیون، ته یونگ‌رو خوب میشناخت، خوب متوجه روحیه‌ی حساسش بود، به هر حال... اون دوست پسرش بود! در واقع... حالا برادرش بود!
-: همین؟
لبخند تلخی زد و‌ ادامه داد: پس من چی؟ پس من چی؟ بازم میخوای منو بندازی دور و اونارو انتخاب کنی؟
-: نه نه نه! بخدا من نمیخوام دورت بندازم، بخدا من هیچ وقت دورت ننداختم جه هیون! تو همیشه پسر منی و پسر من میمونی!
جه هیون خندید، خنده‌ای که نمیدونست از شدت درده یا از خنده‌دار بودن حرف پدرش، با تنفر به پدرش نگاه کرد: اگر من الان اینجام، اگر دوست پسر من، برادرمه! همش بخاطر اینه که تو منو دور انداختی! منو دور انداختی و برای همیشه پدر ته یونگ شدی!
آقای لی عاجزانه التماسش کرد: تورو خدا جه هیون، تورو به هرچیزی که برات مقدسه التماست میکنم نزار بفهمه، نزار ته یونگ بفهمه! اگر...
راهی نداشت و مجبور بود این حرف‌رو بزنه، برای متعقاد کردن جه هیون باید هرچیزی که میشد، میگفت. ادامه داد: اگر دوستش داری، اگر واقعاً دوستش داری... یا داشتی! نزار بفهمه...
جه هیون خواست چیزی بگه که آقای لی مانع شد و گفت: هرکاری بخوای میکنم، هرچقدر که بخوای بهت میدم، عین همون خونه نزدیک رودخونه‌ی هان‌رو برات میخرم، بهترین زندگی‌رو برات درست میکنم جه هیونا... فقط نزار بفهمه، نزار چیزی بشه که نه خودت میخوای و نه من! تورو خدا!
جه هیون با شنیدن جمله‌های پدرش، با پاهایی که میلرزید، دو سه قدم از پدرش دور شد و با بغض گفت: پول؟
قدم دیگه‌ای عقب رفت: بازم میخوای بهم پول بدی؟
لبهاش‌رو به هم فشرد و سعی کرد با هر بدبختی‌ای هست بغضش‌رو‌ قورت بده، چیزی که اصلاً امکان نداشت.
-: من فقط یه بابا میخواستم، همین!
و بدون اینکه بزاره آقای لی چیزی بگه، روش‌رو از پدرش برگردوند و با قدم‌های محکم و تند از اونجا دور شد. صدای پدرش‌رو میشنید، میشنید که صداش میزد، درست همون اسمی که وقتی بچه بود باهاش خطاب میشد، "لی جه هیون"!
اشک‌هاش بی وقفه روی گونه‌هاش میریختن و با باد سرد زمستونی بلافاصله روی پوست سرخ صورتش خشک میشدن.
بی اهمیت به تلاش پدرش برای صدا کردنش، فقط دور میشد، فقط از اون خونه‌ی کذایی دور میشد!
***
برای چندمین بار شماره‌ی‌ جه هیون‌رو گرفت، بهش گفته بود تا یک ساعت دیگه میرسه پس چرا بعد دو ساعت هنوز ازش خبری نبود و گوشیش‌رو هم جواب نمیداد؟
همونطور که شماره‌ی جه هیون‌رو میگرفت، به مادرش نگاه کرد و غر زد: اه پس چرا بابا کیکو نمیاره! مگه چقدر راهه تا اونجا؟
خانم لی شونه‌ای بالا انداخت: چمیدونم، گوشیش در دسترس نیست. میرسه دیگه الانا!
ته یونگ باشه‌ای گفت، و دوباره شماره‌ی جه هیون‌رو‌ گرفت. بازهم بوق، و در نهایت تماسی که برقرار نمیشد.
دلش شور میزد، اگر اتفاقی براش افتاده بود چی؟ حتی آخرین باری که آنلاین شده بود هم یک ساعت و نیم پیش بود! نگرانی داشت دیوونه‌اش میکرد و دیگه نمیدونست باید به چه طریقی خبر جه هیون‌رو بگیره! حتی جانی‌ هم نمیدونست کجاست و جواب تلفن‌ اون‌رو هم نمیداد.
دوباره بهش پیام داد.
"جه هیون تو کجایی؟ دارم نگران میشما!"
"اگر پیاممو دیدی زود بهم زنگ بزن"
"منتظرتم"
و گوشی‌رو با استرس توی دستش نگه داشت و منتظر موند تا جه هیون جوابش‌رو بده، اما بازهم خبری نبود.
با باز شدن در خونه، سریعاً از جاش بلند شد و سمت پدرش رفت که جعبه‌ی کیک‌رو آورده بود.
-: چقدر دیر کردی بابا!
آقای لی با بدبختی لبخند تصعنی زد و کیک رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت.
-: یکم ترافیک بود...
از کلمه‌ای که میخواست بیان کنه حالش به هم میخورد، ولی مجبور بود! ادامه داد: دوست پسرت... نیومده؟
ته یونگ سرش‌رو به چپ و راست تکون داد: نه! نگرانشم، هرچی زنگ میزنم و پیام میدم خبری ازش نیست!
آقای لی سری تکون داد: آها...
و بدون اینکه دیگه چیزی بگه، با بی حالی از پله‌ها بالا رفت تا به اتاق مشترکشون پناه ببره و دوباره حداقل با دود سیگار روی بالکن آروم بگیره!
باورش نمیشد با اون بچه چیکار کرده. رفته بود! واقعاً رفته بود و ته یونگ‌رو رها کرده بود؟ چطور تونست انقدر یک طرفه به این قضیه نگاه کنه، چطور تونست تو چشمهای پسرش نگاه کنه و بهش بگه که تمام این درد رو باید خودش به دوش بکشه!
حالش از خودش به هم میخورد، دیگه هیچ راه برگشتی به جه هیون براش نمونده بود. تمامش‌رو خودش با دست‌های خودش از بین برده بود، خودش پسرش‌رو از خودش متنفر کرد، خودش باعث تمام این اتفاقات بود!
حالا نه فقط جه هیون، بلکه ته یونگ هم به هر حال از پایان این رابطه ضربه میخورد. به همین راحتی، تمام احساسات و وجود هردو پسرش‌رو با دست‌های خودش نابود کرده بود...
***
تنها صدایی که به گوشش میرسید، صدای گذر ماشین‌هایی بود که با سرعت زیادی از روی پل میگذشتن. دست‌هاش‌رو به نرده‌ گرفت و چشمهاش‌رو برای لحظه‌ای بست و گذاشت باد سرد زمستونی عین یه سیلی محکم به صورتش بخوره.
جای عجیبی بود، بین دو نقطه‌ی عشق و تنفر!
هر لحظه‌ با یادآوری هر قسمتی از روزهایی که با ته یونگ گذرونده بود، بیشتر ازش متنفر میشد. وقتی تک تک اون لحظات‌رو یادش میومد و حالا میفهمید که اون ته یونگ، در واقع فرزندی بود که تمام این سال‌ها داشته زندگی‌ای که متعلق به جه هیون بوده‌رو زندگی میکرده، تنفر تمام وجودش‌رو فرا میگرفت!
اون برادرش بود، اون همون بچه‌ای بود که از اون زن متولد شده بود، از زنی که جای مادرش‌رو گرفته بود، از زنی که باعث شده بود خانوا‌ده‌اشون از هم بپاشه!
ته یونگ، در واقع همون بچه‌ای بود که تمام فرصت‌های زندگی جه‌ هیون‌رو بدست آورده بود، تمام آرزو‌های جه هیون‌رو زندگی کرده بود، آرزو‌هایی که متعلق به جه هیون بودن، حق جه هیون بودن، اما همه‌ی اون‌ها سهم ته یونگ شده بود!
ته یونگی که تا چند ساعت پیش، دلیل تپش قلب جه هیون بود، اما حالا؟ هنوز هم دلیل تپش قلبش بود، هنوز هم با یادآوری ته یونگ قلبش به تپش میوفتاد. ولی نه از روی عشق، بلکه از روی تنفر!
بیست و یک ژانویه‌‌ی ۲۰۰۰، لی جه هیون فرزند لی جونکی متولد شده بود. و با فاصله‌ی بیست و پنج روز، پونزده فوریه‌ی ۲۰۰۰، اوه ته یونگ متولد شد. ته یونگی که چهار سال زمان برد تا اسم پدرش وارد شناسنامه‌اش بشه و تبدیل به لی ته یونگ بشه، درست چهارسالی که زمان برد تا لی جه هیون، تبدیل به جانگ جه هیون بشه! هردوی اون‌ها، با جریان یه خون مشترک زندگی کردن، بزرگ شدن، تحصیل کردن، عاشق شدن و در نهایت، جریان زندگی‌ای که لی ته یونگ و لی جه هیون‌رو به اون عشق رسونده بود، به راحتی اون عشق‌رو تبدیل به تنفر کرد.
تنفری که هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی قبل تو وجود جه هیون ریشه میزد، اما... هرگز نمیخواست مسبب آسیبی به ته یونگ باشه! میخواست با پدرش فرق داشته باشه، تمام زندگیش میخواست که هیچ وقت شبیه پدرش نشه و الان‌ هم، باید کنار میکشید. باید میرفت، باید بی سر و صدا میرفت و اون خانواده‌رو به حال خودشون رها میکرد. اگر همه چیز‌ رو به ته یونگ میگفت، دیگه چه فرقی با پدرش داشت؟
چشمهاش‌رو باز کرد و به رودخونه‌‌ی هانی که تو تاریکی شب چیز زیادی ازش مشخص نبود، خیره شد. سرش‌رو سمت برج‌های مشرف به رودخونه‌ انداخت و لبخند تلخی زد، زیر لب زمزمه کرد: تنهایی، ازش لذت ببر لی ته یونگ!
نگاهش‌رو از روی برج‌ برداشت و به موج‌های ریز رودخونه‌ نگاه کرد، به آب روون خیره بود و تمام خاطراتش با ته یونگ‌رو‌ به دست آب میسپرد، میسپرد تا ببرتشون، بالاخره آب همه چیز رو پاک میکرد!
با ویبره‌ی گوشیش، آروم خندید و گوشیش‌رو از جیب کاپشنش بیرون آورد و پیام‌های ته یونگ‌رو خوند.
"جه هیون تو کجایی؟ دارم نگران میشما!"
"اگر پیاممو دیدی زود بهم زنگ بزن"
"منتظرتم"
با بی حالی، دستش‌رو روی گزینه‌ی‌ تماس فشرد و فقط چند لحظه‌ از برقراری تماسش با ته یونگ گذشت که جواب داد.
گوشی‌رو روی بلندگو گذاشت و‌ روی نرده‌های اطراف پل گذاشتتش. به صدای نگران ته یونگ گوش میداد، و سکوت تنها جوابش بود. بعد از بیست ثانیه، بی اهمیت به تلاش ته یونگ‌ برای دریافتی جوابی ازش، تماس‌رو‌قطع کرد.
به نرده‌ها نزدیک‌تر شد، چشمهاش‌رو بست و تمام هوای سرد رو با یک نفس وارد ریه‌هاش کرد. چشمهاش‌رو باز کرد و به ارتفاع بلند پل تا آب رودخونه خیره شد، لبخند تلخی روی لبهاش نشست و زیر لب زمزمه کرد: مامان... ببخشید...
.
.
.

Blood / خون Where stories live. Discover now