E15

181 47 11
                                    

از اون روزی که فهمیده بود همسر سابقش تعقیبش میکرده، هرجایی که میرفت تمام حواسش به اطرافش بود مبادا اینکه دوباره سر و کله‌‌اش پیدا شده باشه.
بعد از اینکه از نبودنش اطمینان پیدا کرد، نفس راحتی کشید و پرونده‌ی تو دستش رو محکم‌تر فشرد و وارد مدرسه شد.
بهترین کار همین بود، اگر جه هیون با اون پسر تو یه مدرسه میموند، همسر سابقش خیلی راحت‌تر میتونست پیداش کنه و این اصلا چیزی نبود که مادر جه هیون میخواست.
تمام تلاشش رو میکرد تا جه هیون رو از اون مرد پنهان کنه، هرکاری لازم بود میکرد تا دستهاش به جه هیون نرسه. حتی براش اهمیتی نداشت که چقدر به همسرش التماس کرده تا پولی بهش بده و جه هیون رو تو مدرسه‌ی خصوصی‌ای که کلاس‌های فوق برنامه‌ی مختص به آزمون ورودی دانشگاه داشته باشه، ثبت نام کنه.
میدونست جه‌ هیون تو مدرسه‌ی قبلیش مورد آزار و اذیت کسی قرار نمیگرفت، پس نمیتونست به همچین بهونه‌ای براش انتقالی بگیره، برای همین مجبور بود مدرسه‌ای با امکانات فوق‌ العاده پیدا کنه تا جه هیون برای انتقالی متقاعد بشه.
وارد دفتر مدرسه شد و تعظیم کوتاهی کرد: سلام، جانگ یونمی هستم، برای انتقالی پسرم که سال آخره قبلا باهاتون تماس گرفته بودم!
معاون آموزشی مدرسه لبخندی زد: سلام، بله بفرمایید.
و به صندلی رو به روی میزش اشاره کرد.
خانم جانگ نشست و پرونده‌ی تو دستش رو روی میز گذاشت.
-: واقعا ثبت نام دانش‌آموز‌های درس خون و پرتلاش برای مدرسه‌ی ما افتخار به حساب میاد.
همونطور که صفحات پرونده‌ی دبیرستان جه هیون که مربوط به ریزنمراتش بود رو ورق میزد، ادامه داد: واقعا عالیه، امیدوارم امسال جه هیون جزو قبولی‌های دانشگاه‌های برتر باشه.
خانم جانگ سری تکون داد و لبخندی زد: ممنون، خودش خیلی علاقمنده حقوق دانشگاه ملی سئول قبول بشه.
برای معاون مدرسه‌ی خصوصی که تمامش رو بچه‌های ثروتمندی که اصولا حتی سال آخر مدرسه هم نمیومدن پر کرده بود، و در نهایت قبولی خاصی هم نصیب مدرسه نمیشد، ثبت نام همچین دانش آموز درس‌خون و با انگیزه‌ای یه موقعیت خوب به حساب میومد.
مدرسه همراه با تیم قوی آموزشی بود، ولی متاسفانه یا خوشبختانه، بچه‌های مدرسه از خانواده‌های ثروتمند و بزرگ جامعه بودن که اکثریتشون ققط منتظر سن هیجده سالگی بودن تا به کشور مورد نظرشون مهاجرت کنن و زندگی بهتری بسازن!
-: خیلی عالیه، اینطور که معلومه پسر شما به تمام اهدافش میرسه.
معاون برگه‌ای سمت خانم جانگ گرفت و گفت: این فرم اطلاعات شخصی رو لطفا پر کنید تا من کار‌های ثبت‌نامش رو تموم کنم.
خانم جانگ باشه‌ای گفت و با خودکار روی میز، شروع به پر کردن فرم ثبت نام کرد.
معاون همونطور که مشغول وارد کردن اطلاعات جه هیون تو سیستم مدرسه بود، گفت: در جریانید که کلاس‌های فوق برنامه‌ی مدرسه از هفته‌ی بعد شروع میشه دیگه؟
خانم جانگ: بله البته، پسرم از همین الانش هم شروع به خوندن درسهاش کرده.
معاون چشمهاش از ذوق برقی زد، پیدا کردن همچین دانش آموزی تو همچین مدرسه‌ای، غیر ممکن بود!
***
-: چرا؟! مامان چرا اینکارو کردی؟!
جه هیون اونقدری بهت زده شده بود که حتی خودش هم بزور میتونست صداش رو بشنوه، چه برسه به مادرش.
مادرش سعی کرد جه هیون رو برای رفتن به مدرسه‌ی جدیدش قانع کنه: مگه نگفتی میخوای دانشگاه ملی قبول بشی؟ هوم؟
جه هیون باورش نمیشد مادرش به راحتی یه مدرسه‌ی دیگه ثبت نامش کرده، فقط یک ماه دیگه باید صبر میکرد تا ته یونگ رو دوباره ببینه، تا شاید بتونن بیشتر باهم ارتباط برقرار کنن. ولی، حالا چیکار میتونست بکنه؟ اون حتی دیگه دانش آموز مدرسه‌ای نبود که ته یونگ توش درس میخوند.
مادرش رسماً جایی ثبت نامش کرده بود که حتی فاصله‌ی زیادی با این قسمت از شهر داشت.
-: اما... من اینجا مشکلی نداشتم... معلمام.. خوب بودن!
جه هیون سعی در پنهان کردن بغضش داشت، نمیخواست مادرش رو ناراحت کنه، هرچی که بود مادرش برای موفقیت اون همچین کاری کرده بود و پول زیادی خرج ثبت نامش کرده بود، و اگر جه هیون خودش رو ناراحت جلوه میداد، بی شک دل مادرش رو میشکوند.
مادرش با دستهاش موهای جه هیون رو نوازش کرد: من برات هیچکاری نکردم هیونی، تمام این مدت بخاطر اینکه فقط با مادر مجردت زندگی کردی، هر نوع سختی‌ای رو به جون خریدی، بعد از ازدواجم اون آشغال رو تحمل کردی... تو برای من همه کار کردی هیونیِ من، ولی من چی؟ من چیکار کردم؟ من اونقدری خوب نبودم که پدرت رو کنارمون نگه دارم، بزار آخرین تلاشمو برات بکنم، بزار کاری کنم به رویات برسی.
دست جه هیون رو تو دستهاش فشرد و به چشمهای پر از اشک پسرش خیره شد: این مدرسه بهترین کادر آموزشی رو داره، تو میتونی از پس آزمون ورودی بربیای، میدونم که با این مدرسه حتما موفق میشی. پس فقط، بخاطر من... انجامش بده! خواهش میکنم ازت، خواهش میکنم که موفق شو جه هیون، یه زندگی خوب برای خودت بساز! من که برات بدترین زندگی رو ساختم... ولی حالا، تو خودت... راهش برات فراهمه، ازش استفاده کن!
جه هیون بزور بغضش رو قورت داد، حالا علاوه بر ناراحتی ندیدنِ ته یونگ، مادرش حرفهایی رو بهش زده بود که حسابی قلبش رو به درد میاورد، جه هیون هرگز مادرش رو مقصر این زندگی نمیدونست، حتی ذره‌ای هم همچین تصوری نداشت که بخاطر ناتوانی مادرش تو حفظ زندگی مشترکش با پدرش، زندگیشون به همچین روزی افتاده. جه هیون فقط و فقط همه‌ی مشکلات رو از چشم یه نفر میدید، فقط و فقط اون یه نفر بود که مقصر همه چیز بود، پدرش، پدری که حتی جه‌ هیون متنفر بود بخواد همچین کسی رو به عنوان پدر بشناسه!
دیگه براش چه فرقی میکرد؟ ته یونگ میتونست چه کمکی بهش بکنه؟ احساسات نابوده‌ شده‌اش رو به عنوان یه پسر بی پدر، تسکین بده؟ ته یونگ میتونست براش چه کاری انجام بده؟ فقط سرگرمش میکرد؟ فقط دوستش میداشت؟ فقط براش ارزش قاعل میشد؟ اینها هیچکدوم بدرد جانگ جه هیون نمیخوردن، جه هیون زندگی‌ای نداشت که با این چیز‌ها بخواد عوض بشه، اون تو اوج کودکی، توسط پدرش طرد شد، و درست آغاز نوجوونیش با ورود همسر دوم مادرش به زندگیش، همه چیز بدتر از قبل شد. جه هیون، همونی بود که آرزوی تمام خاطرات ته یونگ روی دلش مونده بود، چطور میتونست ته یونگ رو به مادرش ترجیح بده؟ چطور میتونست برای ندیدن ته یونگ ناراحت باشه، در حالی که مادر بیچاره‌اش با بدبختی‌ تونسته بود تو همچین مدرسه‌ای ثبت نامش کنه؟
به خودش لعنت فرستاد که تو این چند وقت، آنچنان محو ته یونگ شده بود، که کاملا فراموش کرده بود کیه! که چه زندگی‌ای داره!
جه هیون کاملا توسط ته یونگ از راه اصلی زندگیش خارج شده بود، همه چیز رو نادیده گرفته بود و به احساساتی که حتی نمیدونست واقعین یا نه دلبسته بود!
لبخند تصعنی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد: مامان، دیگه هیچ وقت اینارو نگو، هیچ وقت نگو تقصیر توعه! تو مقصر هیچی نیستی، خودتم میدونی! اونی که باهامون اینکارو کرد، اون مقصره!
به چشمهای مادرش خیره شد و با قاطعیت گفت: من تمام تلاشمو میکنم، همه کار میکنم تا موفق بشم، بهت قول میدم خوب از این مدرسه و امکاناتش استفاده کنم تا وکیل بشم، تا بتونم یه زندگی خوب واسه خودمون بسازم. مامان...
چند لحظه‌ای مکث کرد و بغضی که به گلوش چنگ میزد رو با بدبختی قورت داد، ادامه داد: مامان... من باید با تو خیلی سال‌های دیگه زندگی کنم، منو تو باید یه زندگی خوب داشته باشیم... خدا بهمون خیلی بدهکاره!
***
(یک ماه بعد)
دستش رو روی آندرکاتی که چند روز پیش پایین موهاش انداخته بود، کشید و با همون پوزخند همیشگی مخصوص لی ته یونگ، همراه با یوتا، راهروی مدرسه رو با قدم‌هاشون طی کردن. دوباره سال تحصیلی جدید شروع شده بود، دوباره ته یونگ و یوتا، با این تفاوت که ته یونگ، دیگه اون لی ته یونگ سابق نبود. دیگه اونی نبود که بچه‌ها بخوان با وحشت از کنارش رد بشن، البته که هنوزم دخترای مدرسه اطرافش تو راهرو ایستاده بودن و براش غش و ضعف میرفتن، ولی دیگه ته یونگ، با نگاهش کسی رو هدف قرار نمیداد و روزش رو زهرمار نمیکرد. ته یونگ حالا فقط ذوق این رو داشت که دوباره سر اون کلاس بشینه، دوباره ردیف آخر بشینه و جه هیون روی نیمکت جلوییش نشسته باشه!
یوتا با تاسف به ته یونگی که هرچقدر سعی میکرد بیخیال به نظر بیاد، اما ذوق تو چشمهاش فریاد میزد تو دلش چه خبره، نگاه کرد و گفت: نمیدونم چند ماه دیگه باید به خودم فرصت بدم تا با این حقیقت تلخ کنار بیام، واقعا جانگ جه هیون؟
حالا که به در کلاسشون رسیده بودن، ته یونگ نیم نگاهی به یوتا انداخت و در جوابش گفت: قرار شد زر اضافی نزنی یوتا، قبولش کردی دیگه!
یوتا پوفی گفت و با حرص موهاش رو به عقب هدایت کرد، اینکه دیگه ته یونگ پایه‌ی کارهاش نبود و الان هم از ذوق دیدن فردی که احتمالا باید دوست پسر ته یونگ خطابش میکرد، طاقتش طاق شده بود، حسابی عصبی بود. برای یوتا، ته یونگ همیشه همون پسر شر و خلاف مدرسه باقی میموند! دقیقا عین خودش.
***
ته یونگ با حرص به ساعت کلاس که نشون میداد دیگه تایم اومدن معلمه، نگاه کرد. هنوز هم جه هیون نیومده بود، آخه به چه دلیلی باید انقدر دیر میومد؟ جه هیون دانش آموز منضبطی بود و امکان نداشت دیر بیاد سر کلاس.
با ورود معلم به کلاس، برای آخرین بار نگاه منتظرش رو بین بچه‌های کلاس گذروند ولی بازهم جه هیونی در کار نبود، با بی حالی، همراه با بقیه بچه‌ها برای احترام به معلم از جاش بلند شد.
اگر تا آخر این زنگ جه هیون نمیومد، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و حتما میرفت از دفتر میپرسید که جه هیون کجاست!
یه ماه بی خبر ازش نگذرونده بود که حالا بعد از اینهمه صبر، بازهم اثری از جه هیون نباشه!
***
تعظیم کوتاهی به معاون مدرسه کرد، که باعث شد معاون با تعجب نگاهش کنه. اصولا کسی از لی ته یونگ انتظار رعایت ادب و احترام به بزرگتر رو نداشت!
-: چیزی شده لی ته یونگ؟
ته یونگ سریعا سوالش رو پرسید، دیگه طاقت نداشت بیشتر از این بی خبر از جه هیون بمونه.
ته یونگ: جانگ جه هیون امروز نمیاد؟ میخواستم بدونم بهتون خبر غیبتشو داده؟
معاون ابرویی بالا انداخت و به کارش مشغول شد و در همون حالت گفت: جانگ جه هیون؟ رفته یه مدرسه دیگه!
ته یونگ به هیچ وجه نمیتونست حرفی که از بین لبهای معاون مدرسه خارج شده رو هضم کنه، حتما اشتباه شده بود.
ته یونگ: من منظورم جانگ جه هیون بود! اون که همین مدرسه‌است!
معاون از بالای عینکش به ته یونگ نگاهی انداخت و گفت: مگه همونیو نمیگی که سال یازدهم وسط سال انتقالی گرفت اینجا؟
ته یونگ سرش رو با نگرانی به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
معاون ادامه داد: خب دیگه، مادرش اومد پرونده‌اشو برد یه مدرسه‌ی دیگه ثبت نامش کنه.
دستهاش میلرزید، باورش نمیشد، باورش نمیشد که جه هیون جدی جدی از این مدرسه رفته، اون خودش بهش گفته بود بعد از تعطیلات میبینتش!
تنها چیزی که تونست بپرسه تا شاید راهی برای پیدا کردن جه هیون داشته باشه رو با صدایی که از بغض میلرزید، پرسید: نمیدونین... رفته کدوم مدرسه؟
معاون شونه‌هاش رو بالا انداخت: نه چیزی نگفتن بهمون.
ته یونگ بدون اینکه چیزی بگه یا تعظیمی برای تشکر بکنه، با قدم‌های بی‌جونش از دفتر خارج شد.
یوتا که دم در ایستاده بود با دیدن وضعیت ته یونگ با نگرانی بازوش رو گرفت: چیشد؟ چیکارت کردن اونجا؟
ته یونگ سرش رو بالا آورد و با چشمهای بهت زده‌اش به یوتا نگاه کرد و آروم زمزمه کرد: رفته... یه مدرسه... دیگه!
یوتا چشمهاش از تعجب گرد شد، انتظار هرچیزی رو داشت جز شنیدن این، طبق چیزی که ته یونگ براش تعریف کرده بود، اون خودش به ته یونگ گفته بود بعد از تعطیلات همدیگه رو میبینن، پس چرا این کار رو کرده بود؟
یوتا همونطور که دست ته یونگ رو گرفته بود، با خودش اون رو سمت پشت ساختمون مدرسه کشوند: بیا بریم یجا دیگه، اینجوری جلو چشم بچه‌ها نباشی بهتره.
***
یوتا از پاکت سیگارش، یه نخ سیگار بیرون کشید و سمت ته یونگ گرفت: بیا... میدونم حالتو خوب میکنه!
ته یونگ برای چند لحظه به اون یه نخ سیگار خیره بود، درست همینجا بود، درست همینجا بود که میخواست این لعنتی رو روشنش کنه و جه هیون مانع این شد که معاون مدرسه متوجه‌اش بشه.
چرا؟ چرا جه هیون باهاش این کار رو کرده بود؟ چرا بهش گفته بود همو میبینن، در صورتی که خودش رفته بود! چرا امیدوارش کرده بود؟ امیدوارش کرده بود به هیچ و پوچ! اون به راحتی ته یونگ رو با یه امید واهی تنها گذاشت و رفت...
ته یونگ به هیچ وجه نمیتونست باور کنه اون پسره همچین کاری باهاش کرده باشه، برای اولین بار تو زندگیش احساس کرده بود به یه نفر علاقمند شده، برای اولین بار داشت خودش رو برای یه نفر تغییر میداد، برای اولین بار با یه پسر اون حجم از نزدیکی رو امتحان کرده بود... و حالا! رسماً مسخره‌ی جه هیون شده بود!
سیگار رو محکم از دست یوتا گرفت و بین لبهاش گذاشت، یوتا متقابلا فندکش رو براش روشن کرد و طولی نکشید تا ته یونگ پوک عمیقی به سیگارش زد، دیگه براش مهم نبود! از اولش هم اشتباه میکرد، از اولش هم تمامش یه اشتباه بود که بخاطر اون پسره کل ابهتش رو نابود کرده بود، باورش نمیشد به همین راحتی خام یه بچه ننه‌‌ی خرخون شده باشه!
یوتا با نگرانی بهش خیره بود، خوب میدونست ته یونگ چه حالی داره، ته یونگ از اینکه کسی بازیش بده متنفر بود و دقیقا جه هیون همچین کاری باهاش کرده بود! جه هیون... کسی که ته یونگ رسماً مستش شده بود!
یوتا: نمیخوام سرزنشت کنم ته، ولی... قبول کن توام زود وا دادی.
ته یونگ پوزخندی زد و گفت: من زود وا دادم؟ اون لعنتی داشت دیوونم میکرد... یوتا تو نمیفهمی چی میگم!
یوتا: معلومه که نمیفهمم، آخه چرا باید از اون پخمه خوشت بیاد؟ مگه میشه با یه خواب عاشقش بشی؟ آخه لعنتی کل دخترای مدرسه این کارو برات کردن اونوقت تو رفتی عاشق کسی شدی که تو خواب...؟
ته یونگ داد زد: یوتا اون فقط خواب نبود!
یوتا: یعنی چی؟
بهت زده ادامه داد: نگو که؟...
ته یونگ سیگارش رو روی زمین انداخت و با کف کتونیش لهش کرد: آره! اون لعنتی...
دستهاش رو دو طرف سرش گذاشت و موهاش رو بین مشتهاش گرفت: خیلی احمقم، احمقم که باورم شده بود به این راحتی قبولم کرده! من اونهمه اذیتش کردم... چرا عین احمقا فکر میکردم که ازم کینه به دل نداره؟
یوتا کنار ته یونگ نشست و دستش رو روی شونه‌ی ته یونگ گذاشت، برای چند لحظه‌ نمیدونست چی بگه، سکوت عمیقی بینشون حاکم بود و ته یونگ هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی قبل از حماقتش حرص میخورد.
یوتا سریعا گفت: نکنه...
ته یونگ بلافاصله نگاهش کرد، انگار که فقط منتظر باشه یه نفر بهش بگه همه چیز دروغه! با انتظار به یوتا خیره شد: نکنه؟ نکنه چی؟
یوتا: مگه نگفته بودی ناپدری داره؟
ته یونگ با گیجی سرش رو به نشونه‌ی‌ مثبت تکون داد، هیچ ایده‌ای نداشت یوتا قراره چی بگه.
یوتا: و اکثر سال‌های تحصیلش هم انتقالی گرفته، اینو که همون اول فهمیده بودیم! یادته؟
ته یونگ با بهت گفت: یعنی... یعنی باز یه مشکلی داره؟
یوتا: نمیخوام زیادی خوشبین باشم ته، میدونی که دل خوشی از این پسره هم ندارم، ولی آدم بدبختی مثل این، چرا باید الکی بخاطر بازی دادن تو، مدرسه‌اشو عوض کنه؟ با عقل جور در میاد مگه؟ عرضه‌اشو داره؟
ته یونگ برای چند لحظه با تعجب به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره بود، حرفهای یوتا اونقدراهم غیر منطقی به نظر نمیومد.
ولی حالا همه چی بدتر شده بود، اگر به این فکر میکرد که جه هیون تمام این مدت مسخره‌اش کرده، براش راحت‌تر بود، تا بخواد به این فکر کنه که اون پسر بیچاره‌ باز درگیر چه مشکلی تو اون خانواده‌است که بی‌‌خبر مدرسه‌اش رو عوض کرده و رفته!
نگرانی برای جه هیون بیشتر عذابش میداد، تا حرص خوردن برای حماقت خودش...
حتی تصور اینکه الان اون جه هیونِ بیچاره تو مدرسه‌ی جدیدش چه وضعیتی داره، و تو خونه و توسط ناپدریش بهش چی میگذره، دیوونش میکرد!
باید چیکار میکرد؟ اون بی خبر رفته بود، شماره‌ای ازش نداشت، آدرسی ازش نداشت... فقط و فقط سوپرمارکت کنار مدرسه‌اشون باقی بود که اون‌هم جه هیون درست با پایان امتحانات کارش رو به پایان رسونده بود!
ته یونگ به همین راحتی عشق اولش رو از دست داده بود؟ به همین راحتی؟ حتی نتونسته بود فانتزی‌های عاشقانه‌اش رو باهاش تجربه کنه، حتی یه بار دست همو نگرفته بودن و قدم نزده بودن، حتی یه بار تو هوای سرد، یه قهوه‌ی داغ از دکه‌ی خیابونی نخریده بودن، حتی یه بار نتونستن به‌ همدیگه ابراز علاقه‌ی درست حسابی کنن، اونها هیچکاری نکرده بودن... رابطه‌اشون هیچ وقت حتی فرصت شروع شدن هم پیدا نکرده بود!
به همین راحتی همه چیز از بین رفته بود، به همین راحتی ته یونگ عشق اولش رو از دست داده بود!
سرش رو پایین انداخت و با قطره‌ اشکی که مستقیماً از چشمهاش روی زمین ریخت، یوتا آروم ته یونگ رو به خودش نزدیک کرد، باورش نمیشد ته یونگ تو مدرسه اشکش دراومده باشه!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now