E28

116 29 13
                                    

بعد از پر کردن بطری آبش از آب سرد کن یخچال، بدون اینکه نگاهی به پدر و مادرش که مشغول خوردن صبحانه‌اشون بودن بندازه، قدم‌هاش‌رو سمت خروجی آشپزخونه برداشت که با صدای پدرش سرجاش ایستاد.
-: بیا اینجا لی ته یونگ!
ته یونگ که پشت به پدرش ایستاده بود، قبل از اینکه برگرده سمتش اداش‌رو درآورد و بعد از چند لحظه برگشت سمتش و با بی‌حوصلگی گفت: چیه؟
پدرش جاکارتی چرمی‌رو سمت ته یونگ گرفت: بگیرش.
خانم لی با لبخند ضایعی که نمیتونست پنهانش کنه به پسرش خیره بود که بهش بفهمونه پدرش بالاخره راضی شده تا یه آپارتمان برای زندگی با دوست پسرش بخره.
ته یونگ ابرویی بالا داد و قدمی سمت پدرش برداشت: این چیه؟
پدرش تک خنده‌ای کرد و گفت: خیلی خب حالا نمیخواد نقش بازی کنی بچه، میدونی که چیه! ورش دار هرکار میخوای بکن!
ته یونگ خندید و با ذوق سریعاً جاکارتی‌رو از دست پدرش گرفت: چقدر توشه؟
آقای لی پوفی گفت و با اخم ساختگی به پسرش نگاه کرد: نترس اونقدری هست که بتونی چیزی که میخوای‌رو بگیری!
مادرش با ذوق از جاش بلند شد و پشت ته یونگ ایستاد و زیپ کوله‌اش‌رو باز کرد.
ته یونگ با اعتراض غر زد: چیکار میکنی مامان؟
خانم لی خندید و ظرف در دار پلاستیکی‌رو تو کوله‌ی ته یونگ جا داد و گفت: یکم پای سیب برای پسرم و دوست پسرش گذاشتم!
ته یونگ سریعاً برگشت سمت مادرش: مامان این چه کاریه؟ مگه من بچه‌ام؟
حالا آقای لی هم خنده‌اش گرفته بود، کار همسرش به شدت خنده‌دار بود ولی به هرحال دوست داشتنی بود. بعضی‌ اوقات فکر میکرد شاید فقط خودشه که داره به رابطه‌ی ته یونگ و اون پسر سخت میگیره و کار درست‌رو همسرشه که داره انجام میده. شاید بهتر بود آقای لی هم کم کم با این موضوع کنار میومد و انتخاب پسرش‌رو واقعاً قبول میکرد.
میون غر‌غر‌های ته یونگ به مادرش پرید و گفت: راستی ته یونگ!
ته یونگ با شنیدن صدای پدرش ساکت شد و نگاهش کرد: هوم؟
آقای لی از جاش بلند شد و همونطور که نگاهی به گوشیش مینداخت سمت ته یونگ رفت و جلوش ایستاد: نمیخوام بهت سخت بگیرم، پس وقتی کارای خونه‌اتون تموم شد. بیارش تا ببینمش! حداقل میتونم یه شام خوب مهمونتون کنم!
ته یونگ با ذوق لبخند پهنی زد و گفت: واقعاً؟ بابا تو واقعاً مشکلی نداری؟
پدرش سری تکون داد و با مهربونی نگاهش کرد: هیچ وقت نمیتونم با چیزی که پسرم باهاش خوشحاله و دوستش داره مشکل داشته باشم!
ته یونگ بلافاصله بعد از اتمام حرف پدرش، محکم بغلش کرد: دوستت دارم بابایی!
خانم لی اخمی کرد و گفت: نچ نچ! خوبه پدر و پسر تا همین چند دقیقه پیش عین کارد و پنیر بودن!
آقای لی خندید: چیه حسودیت میشه؟
همسرش شونه‌هاش‌رو بالا انداخت: به اندازه کافی دوتاتونو‌ بغل میکنم، این چیزا که واسه شما آرزوعه واسه من خاطره‌است!
با این حرفش، همسرش و پسرش بلند زدن زیر خنده و برای اینکه بیشتر حسودی خانم‌ لی‌رو تحریک کنن محکم تر همدیگه‌رو بغل کردن.
***
بعد از برداشتن میوه‌ای از سلف سرویس و گذاشتنش‌ روی سینی غذاش، نگاهش‌رو تو سلف دانشگاه چرخوند تا چشمش به جه هیون و دوستش جانی که روی میزی تنها نشسته بودن افتاد. قدم‌هاش‌رو سمت اون میز برداشت و بعد از رسیدن بهشون، با صدایی رسا گفت: سلام!
جه هیون با شنیدن صداش سرش‌رو بالا آورد و به کنارش که ته یونگ ایستاده بود نگاه کرد: ته یونگ؟ کلاس نداشتی؟
ته یونگ سرش‌رو تکون داد: زودتر تموم شد کلاسم، میشه اینجا بشینم؟
جانی لبخندی بهش زد: البته!
و ته یونگ هم از خدا خواسته صندلی کنار جه هیون‌رو عقب کشید و کنارش نشست. قبل از اینکه شروع به خوردن کنه، نگاهی به جانی انداخت و گفت: ما خوب باهم آشنا نشدیم، درسته؟
جانی: خب، آره فکر کنم! ولی جه هیون درموردت زیاد گفته، میدونم که از دبیرستان دوستین.
ته یونگ ابرویی بالا داد: فقط دوست؟
نگاهی به جه هیون انداخت و آروم گفت: میخوام که بدونه!
جانی که نمیدونست دقیقاً چی بگه، تک خنده‌ای کرد و گفت: خب، مگه دوست نبودین؟
ته یونگ به جانی نگاه کرد و با لبخند پهنی رو به جانی گفت: یه چیزی فراتر از دوست؟
دستی‌ روی شونه‌‌ی جه هیون کشید و همونطور که به جانی که با تعجب به حرکت عجیب دستش روی شونه‌ی‌ جه هیون خیره بود نگاه میکرد، گفت: ما قرار میذاریم جانی!
و همین جمله کافی بود تا جانی اونقدر آبی که از لیوانش خورده بود، بپره تو گلوش و به سرفه بیوفته.
جه هیون با نگرانی کمی خم شد سمتش: هی خوبی؟
جانی که چشمهاش از تعجب گرد شده بود و مدام سرفه میکرد، بزور سرش‌رو‌ به نشونه‌ی‌ مثبت تکون داد.
و بالاخره بعد از سرفه‌های متعدد، حالش بهتر شد و با همو‌ن قیافه‌ی بهت زده و صورتی که بخاطر سرفه حسابی قرمز شده بود، گفت: چی؟ قرار میذارین؟
ته یونگ آروم خندید و با شرمندگی گفت: ببخشید، من گفتم که جه هیون بهت نگه. ترسیدم که شاید نظرت راجع بهش عوض بشه!
جه هیون برگشت سمتش و آروم جوری که فقط ته یونگ بشنوه، گفت: چی میگی ته یونگ؟ من خودم نخواس...
ته یونگ نزاشت جه هیون حرفش‌رو ادامه بده و دوباره به جانی نگاه کرد و گفت: امیدوارم که این روی دوستیت با هیونیِ من تاثیری نذاره!
جانی با بهت زیر لب گفت: هیونی؟
و سریعاً تعجبش‌رو با یه خنده جمع کرد و گفت: البته که نه، چرا باید رو دوستیمون تاثیر بذاره؟ اتفاقاً خیلی خوشحال شدم براش، واقعاً کم کم داشتم فکر میکردم جه هیون ممکنه سینگل بمیره!
جه هیون بلافاصله گفت: یا! تو که میدونی کلی موقعیت داشتم!
جانی اداش‌رو درآورد و با خنده گفت: آره خیلی، اصلاً میدونی ته یونگ، همه فقط جه هیون‌رو میخوان!
جه هیون زبونش‌رو براش درآورد: بهتر از توام که، هرکی تا دو روز باهات میپلکه یهو فرار میکنه!
جانی خواست دوباره چیزی بگه که ته یونگ با خنده بحث شوخی‌ اون دو نفر‌ رو قطع کرد: خب جانی، شنیدم که پدرت یکی از مشاور املاک‌های معروف چونگام دونگه، درسته؟
جانی سری تکون داد: اوهوم، جه هیون گفته، نه؟
ته یونگ: آره خب، راستش ما میخوایم یه آپارتمان تو اون محله بخریم. میتونیم از پدرت کمک بخوایم؟
جانی با تعجب با دست‌هاش به جه هیون و ته یونگ اشاره کرد: شما؟ دوتایی میخواین آپارتمان بخرین؟
جه هیون: با اجازه‌ی شما!
جانی: کی با تو بود خرخون!؟
به ته یونگ نگاه کرد: ولی اونجا اکثراً برج سازی شده، یکمی گرون نمیشه براتون؟
ته یونگ لبخند زد و گفت: قیمتش مهم نیست، فقط جای خوبی باشه کافیه، و البته ویوی رودخونه‌ی هان!
-: خب باشه، هر وقت که بخواین میتونیم بریم دیدن پدرم. میتونه تو یه روز هم بهترین جای ممکن‌رو بهتون پیشنهاد بده!
***
آخرین کلاسشون ساعت پنج تموم شده بود، هوای زمستون هم زودتر از همیشه تاریک میشد و همین باعث شده بود حسابی خسته‌تر از حالت معمول باشن و با بی حوصلگی تو محوطه‌ی دانشکده قدم بزنن تا به ورودی برسن.
جانی دوتا دست‌هاش‌رو توی جیبش گذاشت و با نگرانی به جه هیون‌ نگاه کرد: جه تو مطمئنی؟ منظورم اینه که، هزینه‌های یه خونه برات سخت نیست؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و بازدمش بخاطر هوای سرد ژانویه، به بخار تبدیل شد. لبخند عمیقی روی لب‌هاش نشست که باعث شد چال گونه‌هاش مشخص بشن: هیچی ازم نمیخواد، این آزارم میده جانی، ولی از طرفی... میدونم که یه روزی تمام این زحماتشو جبران میکنم!
جانی برای چند لحظه به چهره‌ی خندون و ذوق زده‌ی جه هیون خیره شد و گفت: پسر تو واقعاً عاشق شدی؟
جه هیون آروم خندید و همونطور که قدم میزدن، گفت: نمیدونم، شاید؟ خیلی عجیبه جانی. خیلی زیاد عجیبه، من همیشه فقط مادرمو داشتم، هیچ وقت نمیدونستم میتونستم یه نفر دیگه‌رو هم تو قلبم راه بدم. ولی اون یکاری کرد که دیگه، قلبم فقط جای مادرم نیست!
به آسمونی که کم کم تاریک میشد نگاهی انداخت و گفت: نمیدونم شاید وجودش جواب تمام دعاها و آرزوهام از خداست، همیشه نیاز داشتم چیزای خوبو تجربه کنم. همیشه دلم میخواست خیلی کارارو انجام بدم، منم دلم میخواست مثل بقیه احساسات و قرار گذاشتن‌رو تجربه کنم، و الان واقعاً احساس میکنم همه‌اشون‌رو تجربه کردم. و حتی، انگار خیلی فراتر رفتم، انگار چیزایی که حتی هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم آرزوشون کنم هم، با وجود ته یونگ وارد زندگیم شدن!
جانی برای چند لحظه بعد از اتمام حرف جه هیون سکوت کرده بود، تو این یک سال و خرده‌ای که تو دانشگاه با جه هیون آشنا شده بود، هیچ وقت حتی تصور هم نمیکرد این پسر بتونه همچین حرف‌هایی هم بزنه و حتی بتونه کسی‌رو دوست داشته باشه. همیشه تو چشمهاش، جه هیون اون پسری بود که بخاطر زندگی سخت گذشته‌اش قرار بود تا ابد تلاش کنه و همه‌ چیز رو برای خودش و مادرش عوض کنه.
اما حالا فهمیده بود، جه هیون هم میتونست، میتونست حتی فراتر از چیزی باشه که جانی تمام این مدت ازش تصور میکرد، میتونست فردی باشه که از پس تمام مشکلات و سختی‌های زندگیش براومده، و حالا تونسته شیرینی زندگی‌رو هم بچشه!
-: برات خوشحالم جه، تو واقعاً لایق این تجربه‌هایی!
جه هیون نگاهش کرد و لبخندی زد: بریم یه چیزی بخوریم؟
جانی خندید و گفت: همون غذاخوری نزدیک دانشگاه؟
جه هیون سری تکون داد: اوهوم، با این تفاوت که این دفعه قرار نیست سرت‌رو با بدبختیام درد بیارم. بیا یکم خوش بگذرونیم!
***
-: تا کی میخوای ادامه بدی؟
آقای لی سرش‌رو‌ پایین انداخت و با شرمندگی گفت: یونمی من واقعا قصد ندارم مزاحمت بشم، فقط بزار جه هیونو ببینم! من باید باهاش حرف بزنم، من خیلی چیزا دارم که بهش بگم!
مادر جه هیون لبهاش‌رو به هم فشرد تا خودش‌رو آروم کنه و عصبانی نشه، دیگه خسته شده بود. این وضعیت اکثر روزهاش بود، در واقع تمام روز‌هایی که همسر سابقش سفر نبود و تو سئول بود!
-: چرا تمومش نمیکنی؟ یه نگاهی به خودت بنداز، به من بنداز، به زن و بچه‌ات بنداز، و... جه هیون! دیگه چیزی عوض نمیشه لی جونکی! اینا همش برای پونزده سال پیش بود، پونزده سال پیش بود که همه‌امون داشتیم تو گِل دست و پا میزدیم تا یه راهی پیدا کنیم. ولی الان؟
خانم جانگ سرش‌رو به چپ و راست تکون داد و با تاسف گفت: دیگه دیر شده! به خودم کاری ندارم، به این که چه بلایی سر اعتماد و احساساتم آوردی هیچ کاری ندارم، اما نمیتونم از جه هیون بگذرم! تو هیچ وقت نمیفهمی چقدر سخت بود که به اینجا برسه، چقدر سخت بود که بزرگش کنم، که بهش بفهمونم عیبی نداره اگر بر خلاف همسن و سال‌هاش اون پدری نداره و باید با ناپدریش بسازه. نمیدونی چقدر سخت بود تا هر سال مدرسه‌اش‌رو عوض کنم چون همیشه مورد آزار و اذیت بقیه قرار میگرفته، نمیدونی چقدر سخت بود تا صدای گریه‌ی پسرمو بشنوم و روم نشه برم تو اتاقش تا آرومش کنم، چون من اونقدری کافی نبودم که پدرش پیشمون بمونه! تو واقعاً هیچ وقت این دردارو نمیفهمی جونکی، به نظرت اینا با پول درست میشه؟ به نظرت پول جواب اشک‌های جه هیون میشه؟ به نظرت پول خاطرات تلخ نوجوونیش‌رو که با قلدرای مدرسه‌اش پر شدن‌رو عوض میکنه؟ نه!
دیگه نمیتونست خودش‌رو کنترل کنه، هربار گفتن این حرف‌ها تک تک این سال‌ها‌رو جلوی چشمهاش تداعی میکرد و این غیر ممکن بود تا آروم بمونه. حق داشت اشک بریزه، حق داشت با یادآوری هر لحظه‌ای که بعد از خیانت همسر سابقه‌اش تجربه‌ کرد بود اشک بریزه!
بغضش‌رو با بدبختی قورت داد و ادامه داد: مشکل هیچ وقت‌ پول نبوده، جه هیون هیچ وقت منتظر کادوی تولد، یا پول نفقه نبوده! اون فقط پدر میخواست، اون فقط پدرشو میخواست! مثل تمام بچه‌های دیگه... ولی، چیکار کردی؟
-: چرا نمیزاری منم حرف بزنم؟ چرا همیشه خودت همه‌ چی‌رو تموم‌ میکنی؟
خانم جانگ پوزخند تلخی زد و گفت: چون تو یه بار همه‌ چی‌رو تموم کردی، و بعد از اون به خودم قول دادم دیگه نزارم پایان هیچی با تو باشه! ببین نتیجه‌ی همون یه بارو، ببین چیکارمون کردی! شاید اون زن و پسر رو خوشبخت کرده باشی، ولی به چه قیمتی؟ دور انداختن منو جه هیون؟
-: چرا نمیفهمی عاشق شدن چیه؟ چرا هیچ وقت درکم نمیکنی یونمی؟
خانم جانگ با غم خندید و گفت: عشق؟ عشق چیه جونکی؟ مگه همونی نیست که ما بیست سال پیش داشتیم ازش حرف میزدیم؟ خب اون کجاست؟ هوم؟ اگر عشق وجود داره، فقط بهم بگو چه بلایی سر اون عشق اومده!
آقای لی نفس عمیقی کشید و دست‌هاش‌رو روی میز کافه جلوتر برد تا دست‌های همسر سابقش‌رو بگیره که خانم جانگ سریعاً دست‌هاش‌رو عقب کشید و با بهت سرش‌رو به چپ و راست تکون داد: نه! نمیتونی انقدر پست باشی جونکی! واقعاً دیگه انقدر نباید پست باشی!
آقای لی با التماس نگاهش کرد و گفت: چرا؟ مگه فقط باید عاشق یه نفر بود؟ کی اینو گفته؟ کی گفته که نمیشه دو نفر رو تو قلبت جا بدی؟
خانم لی با بهت خندید و گفت: چی میگی جونکی؟ خودت خنده‌ات نمیگیره؟ نمیخوای آدم شی؟
سریعاً از جاش بلند شد و کیفش‌رو برداشت: راست میگن که یه بار خیانت کرد، بازم خیانت میکنه!
سرش‌رو به تاسف به چپ و راست تکون داد و گفت: واقعاً ازت یه خواهشی دارم. ما کافی بودیم! دیگه بلایی سر اون زن و بچه‌اش نیار! برو زندگی کن، تمام عشقی که نتونستی به من بدی‌رو به اون زن بده، و تمام پدر بودنت‌رو‌ تقدیم اون پسرت کن. منو جه هیون، دیگه واقعاً راهمون از تو جداست!
و بدون اینکه بزاره آقای لی چیزی بگه، قدم‌هاش‌رو سمت در خروجی کافه برداشت.
و این آقای لی بود که برای چند لحظه به رفتن همسر سابقش خیره بود و بعد از چند لحظه صورتش‌رو با دوتا دست‌هاش پوشوند و به اشک‌هاش اجازه داد تا روی گونه‌اش بشینن.
نوزده سال پیش و یه شب اشتباه، بیشتر از چیزی که فکرش‌‌رو میکرد براش گرون تموم شده بود!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now