E08

124 39 6
                                    

با وارد شدن جه هیون و مادرش به غذاخوری، چند لحظه ای صبر کرد تا اونها یه جایی بشینن و بعد وارد بشه، اصلا دلش نمیخواست وقتی برای اولین و آخرین بار داره همچین کاری میکنه، جه هیون چیزی بفهمه!
بعد از اینکه جه هیون و‌ مادرش پشت یکی از میز‌های غذاخوری نشستن، وارد غذاخوری شد و روی یکی از میز‌های جلوتر از اونها، دقیقا پشت به جه هیون نشست تا نتونه اون رو ببینه.
کاپشنش که دستش بود رو پوشید تا فرم مدرسه ‌اش زیاد جلوه نکنه. تمام حواس شنواییش رو به میز پشت سرش داده بود و در تلاش بود تا بفهمه بین اون مادر و پسر چی میگذره، و اون جانگ جه هیون دقیقا چه بلایی سر دستش اومده!
***
مادرش، آجومایی که مسئول عذاخوری بود رو صداش کرد و گفت: دوکبوکی برای دو نفر لطفا آجوما!
سرش رو به نشونه‌ی تشکر تکون داد و روش رو سمت جه هیون برگردوند.
-: تو مدرسه که مشکلی نداری؟
جه هیون خیلی دلش میخواست از همه چیز بگه، از اینکه بازهم اذیتش میکنن، از اینکه اینجاهم کسایی هستن که بهش زور بگن، ولی نمیتونست مادرش رو بیشتر از این نگران و ناراحت کنه!
لبخند تصنعی زد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: نه، همه چیز خوبه!
و این ته یونگ بود که با شنیدن همچین جوابی از جه هیون در پاسخ به سوال مادرش، با تعجب به میزی که پشتش نشسته بود، خیره بود! جه هیون چطور میتونست انقدر بیخیال رفتار کنه؟ چطور تو مدرسه مشکلی نداشت؟ ته یونگ خودش کسی بود که تمام مشکلات رو برای جه هیون درست میکرد، و حالا جه هیون در کمال آرامش به مادرش گفته بود که همه چیز خوبه؟
مادر جه هیون آروم کیفش رو از روی میز برداشت و بازش کرد و پاکتی رو بیرون کشید و سمت جه هیون، روی میز گذاشتتش.
-: دیگه نمیزارم اون اذیتت کنه هیونیِ من، میخواستم مدت زمان بیشتری بگذره و بتونم بیشتر از این پس‌‌انداز کنم تا جای خوبی پیدا کنم برات، ولی...
مادرش بغضش رو بزور قورت داد و سعی کرد لرزش صداش رو پنهان کنه: دیگه نمیتونم بزارم اون مرتیکه‌ی لعنتی بهت آسیب بزنه، میدونی که چقدر برام مهمی هیونی، من نمیخوام ذره‌ای آسیب ببینی!
پاکت رو تو دست راست جه هیون گذاشت و دست خودش رو، روش فشرد: نمیتونی مخالفت کنی، این واسه‌ی توعه، از روز اولش هم به فکر همچین چیزی بودم که برات جمعش کردم... تو باید درس بخونی، باید موفق بشی، باید برعکس پدرت...
لبهاش رو به هم فشرد و چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: باید برعکس پدرت مردی بشی که برای خانواده‌اش مفیده، مگه نه؟ تو که نمیخوای مثل پدرت بشی؟
جه هیون از اینکه حتی بخواد با پدر واقعیش مقایسه بشه متنفر بود، هنوز هم اون ماشین کنترلی لعنتی رو خوب یادش بود، آخرین چیزی که از پدرش بهش رسیده بود! پدری که درست تو اوج‌ کودکی ترکش کرده بود!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه مامان، من نمیخوام، هیچ وقت نمیخوام... من از اون متنفرم... من هیچ وقت مثل اون‌ نمیشم!
مادرش کمی خودش رو جلوتر کشید و با دست آزادش گونه‌ی پسرش رو نوازش کرد: آفرین هیونیِ من، اینو بگیر و راحت زندگی کن، یه جای آروم، بدون دعوایی، بدون ناپدری‌‌ای که...
سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت: که اینجوری بهت آسیب بزنه... منم قول میدم، قول میدم زودی بیام پیشت، مامان بهت قول میده خیلی زود منو تو دوباره مثل قبل باهم زندگی میکنیم، بدون هیچ مزاحمی!
جه هیون با چشمهای پر از اشک به مادرش خیره بود، از این وضعیتی که داشتن متنفر بود، از اینکه از همون چهار سالگی دیگه هیچ وقت حس خوشبختی نداشت، انگار اون شب که با غرغر انتظار برای ماشین کنترلیش خوابید، دیگه آخرین خواب خوشش بود! اگر پدرش ترکشون نمیکرد، اگر اون زن لعنتی، خانواده‌اشون رو از هم نمیپاشوند، الان اون هم پدر داشت، الان اون هم یه زندگی عادی داشت، و بجای نشستن تو غذاخوری کنار مدرسه و داشتن همچین مکالمه‌ی تلخی با مادرش، میتونست تو خونه‌ی خودشون خوشحال و بی دغدغه، ناهاری که دست‌پخت مادرشه رو بخوره، ولی دیگه هیچ چیز تو زندگی جه هیون نرمال نبود، و این رو خوب میدونست که یه روزی انتقام تمام این لحظه‌های سخت رو از باعث و بانیش میگیره!
***
-: ته یونگ بازم مهمونی گرفته بوده وقتی نبودیم!
همسرش همونطور که ظرف‌ غذاهایی که برای ته یونگ تو یخچال گذاشته بود رو بیرون میاورد، ریز خندید و گفت: میتونی جلوشو بگیری؟ خب تنهایی چیکار کنه تو خونه؟
آقای لی همونطور که بطری رد واین رو دوباره تو بار میذاشت، گفت: حداقلش الکل نخورن، هنوز به سن قانونی نرسیدن، اگر مدرسه بفهمه چی؟
خانم لی ساندویچ و غذاهارو تو سطل آشغال خالی کرد و ظرفارو تو ماشین ظرفشویی گذاشت: آخر هفته بود، مشکلی نیست.
کمی خم شد و در ماشین ظرف شویی رو بست، و همون لحظه دستهای گرم همسرش که دو طرف کمرش حلقه شدن رو احساس کرد، لبخندی روی لبش نشست و آروم روش رو سمت همسرش برگردوند و دستهاشو دور گردنش حلقه کرد و آروم گفت: ته یونگ دیگه باید تو راه خونه باشه‌ها...
آقای لی دستهاش رو بیشتر دور کمر همسرش حلقه کرد و به خودش چسبوندتش، صورتش رو به صورت همسرش نزدیک و روی لبهاش زمزمه کرد: ته‌ یونگ دیگه بزرگ شده درک میکنه!
خانم لی مشت آرومی به بازوی همسرش زد و آروم گفت: الان یعنی منم پیر شدم؟
آقای لی آروم خندید و خیلی نرم لبهای همسرش رو بوسید و تو چشمهاش نگاه کرد: تو همیشه جوون ترین و زیباترین زنِ زندگی من باقی میمونی.
خانم لی تقریبا به شنیدن همچین حرفهایی از همسرش عادت داشت، از روز اول رابطه‌اشون تا به همین الان که سیزده سال از زندگی مشترکشون میگذشت و زیر یه سقف زندگی میکردن، ذره‌ای از عشق و محبت همسرش بهش کم نشده بود و همیشه و تو هر شرایطی با هر جمله‌ای یا حتی هدیه‌های کوچیک و بزرگ، بهش ثابت میکرد که چقدر دوستش داره و براش ارزشمنده.
خانم لی اینبار خودش پیش قدم شد و لبهای همسرش رو بوسید، عاشق این مرد بود، خوب میدونست اگر زندگیش با هرکسی جز این لی جونکی رقم میخورد، نمیتونست به اندازه‌ی الان خوشبخت باشه، نمیتونست یه خانواده‌ی شاد و خوشبخت داشته باشه، پسری که بهش افتخار کنه، همسری که روز به روز بیشتر عاشقش میشه. با سختی این زندگی رو ساخته بود، و لحظه به لحظه‌اش رو میپرستید!
با شنیدن صدای ته یونگ سریعا از هم جدا شدن، و با دیدن ته یونگ رو به روی آشپزخونه، خانم لی سریعا آشپزخونه رو ترک کرد و سمت ته یونگ رفت و روی موهاش رو بوسید: یونگیِ من، دلم برات یه ذره شده بود!
ته یونگ که به این رفتارهای مادرش بعد از هر پروازش عادت داشت، و از اونجایی که اصلا روز خوبی رو نگذرونده بود و اطلاعات زیاد جالبی از جه هیون هم نصیبش نشده بود، اصلا حال و حوصله‌ی قربون صدقه‌های مادرش رو نداشت.
-: مامان فقط پنج روز خونه نبودی!
مادرش اخم ساختگی روی پیشونیش نشست و گونه‌ی ته یونگ رو آروم کشید: پسرِ بد، خب بده دل مامانت برات تنگ بشه؟
ته یونگ رو محکم به خودش فشرد و گونه‌اش رو چندبار بوسید، دقیقا کاری که ته یونگ ازش متنفر بود!
وقتی بچه بود از نظرش خیلی جالب بود که مادرش اینجوری بغلش کنه، ولی الان دیگه حس سابق رو نمیداد.
خودش رو بزور از بغل مادرش بیرون کشید: وای مامان! باشه منم دلم برات تنگ شده بود!
مادرش لبخند پهنی روی لبهاش نشست و با ذوق گفت: میدونستم!
ته یونگ پاش رو روی اولین پله گذاشت و گفت: خسته‌ام میرم استراحت کنم.
خانم لی سرش رو تکون داد: برو عزیزم، برای عصرونه بیدارت میکنم، هرچقدر میخوای بخواب، یونگیِ کوچولوی من!
ته یونگ پوفی گفت ‌و با بی حوصلگی از پله‌ها بالا رفت، اصلا نمیتونست شرایط زندگی خودش رو با چیزهایی که از زندگی جه هیون شنیده بود مقایسه کنه، رابطه‌ی مادر و پسری ته یونگ و مادرش، زمین تا آسمون با رابطه‌ی جه هیون و مادرش متفاوت بود...
***
کلافه در اتاقش رو باز کرد و کوله‌اش رو روی زمین انداخت، لباس‌هاش رو یکی یکی از خودش جدا کرد و بدون اینکه از روی زمین برشون داره، سمت تختش رفت و چیکویی که روی تختش خودش رو ولو کرده بود رو توی بغلش گرفت، خیلی سریع پتوش رو کنار زد و روی تخت نشست و مشغول ناز کرد گربه لوسش شد.
-: به نظرت من یه آدم آشغالم، چیکو؟
با کمی ناراحتی به گربه ای که تنها به فکر خوابیدن خودش بود و بی توجه به حرفهای ته یونگ پنجه‌اش رو لیس میزد، خیره مونده بود تا بلکه جواب امیدوار کننده ای گیرش بیاد اما همچنان فقط صدای لیس زدن‌های ریز چیکو به گوشش میرسید.
کلافه چیکو رو روی تخت گذاشت و خودش رو زیر پتوش کشید و با اخم ریزی به اتفاقات این چند وقتی که جه هیون رو شناخته بود فکر کرد و یک لحظه به این فکر کرد شاید کسایی که اذیتشون کرده بوده وضعیت خوبی نداشتن.
هجوم احساسات منفی به مغزش باعث شد بغض سنگینی توی گلوش بشینه و ته یونگ تصمیم گرفت بدون اینکه جلوشون رو بگیره اجازه بده تا صورتش رو خیس کنن.
سرش رو زیر پتوش برد و پلکهاش رو روی هم فشرد و لب پایینش رو بین دندون هاش فشرد.
شاید خودش باعث این شده بود که همه ازش بترسن یا حتی باهاش دوست نباشن، چون تنها کسی که در هر شرایط باهاش مونده بود، یوتا بود و تا الان هیچ دوستی جز اون نداشت!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now