E20

142 39 22
                                    

با اینکه چند لحظه‌ای میشد که دیگه لبهاشون روی هم حرکتی نمیکرد، فقط با چشمهای بسته تو همون حالت مونده بودن. هیچکدومشون شجاعت این‌رو نداشت که عقب بکشه و پلکهاش رو از هم فاصله بده تا ببینه این یه واقعیت بوده، کاملا یه بوسه‌ی واقعی بود که بینشون اتفاق افتاده. تا ببینه کاملا جدی، همه چیز هنوز سرجاشه، هنوز اون یکی، دوستش داره و هیچ تغییری نکرده.
ته یونگ بالاخره به خودش اومد و صورتش‌رو کمی از صورت جه هیون فاصله داد و درست با باز کردن چشمهاش، جه هیون هم حالا متقابلا بهش خیره بود. هیچکدوم باور نمیکردن این لحظه میتونه واقعی بشه، بیشتر شبیه یه رویای خیلی زیبا بود!
ته یونگ سکوت سنگین بینشون‌رو شکوند و با صدایی که هنوز بخاطر گریه‌ گرفته بود، گفت: چرا؟ پس چرا رفتی؟
جه هیون نمیدونست باید جواب این سوال‌رو چی بده، چجوری میگفت پدر واقعیش همیشه در حال تعقیبشه و اون هم هی مجبوره از دستش فرار کنه! جه هیون به خودش قول داده بود دیگه ضعیف نباشه، دیگه اون جه هیونِ دبیرستانی نباشه، پس نباید به هیچ وجه حرفی از پدر واقعیش میزد و شرایطی که توش زندگی میکرد.
ته یونگ دیگه نباید از نقطه ضعف‌هاش چیزی میدونست، دیگه تموم شده بود، تموم شده بود اون موقعی که هیچ قدرت و شجاعتی از خودش نداشت، جه هیون تغییر کرده بود و حالا کاملا یه انسان بالغ بود که باید بالغانه رفتار میکرد!
-: خواسته‌ی مادرم بود... من حتی، باور کن... خودمم وقتی فهمیدم که دیگه حتی راه برگشتی نبود!
ته یونگ لبهاش رو به هم فشرد و سعی کرد دیگه اشکهاش رو کنترل کنه، دیگه چه دلیلی برای گریه داشت؟ جه هیون جلوش ایستاده بود! جه هیون بوسیده بودتش! دیگه چرا باید گریه میکرد و از این وضعیت ناراحت میبود؟
جه هیون که سکوت ته یونگ رو دید، ترجیح داد بیشتر بگه، بیشتر پسر رو به روش‌رو قانع کنه که هیچ تقصیری تو این دو سال فاصله نداشته، بهش بفهمونه که هیچی عوض نشده!
-: برای من... هنوزم هیچی عوض نشده، میدونم مسخره‌است، اما نتونستم فراموش کنم...
لبخند تلخی زد و گفت: بالاخره، تا حالا هیشکی منو جز مادرم دوست نداشته!
چند لحظه سکوت کرد و گفت: وقتش بود که اینو بگم، یعنی... همیشه میخواستم تو این دو سال اینارو بهت بگم! ولی چجوری پیدات میکردم؟
با نگاه پر از التماسش به چشمهای ته یونگ خیره شد تا حرفی که به شدت نیاز به شنیدنش داشت از بین لبها‌ی اون پسر خارج بشه. جه هیون فقط نیاز داشت تا بفهمه نتیجه‌ی زیر پا گذاشتن تمام غرورش چی میشه! دو سال پیش، ته یونگ حرف دلش‌رو زد و بهش گفت که چه احساسی داره، حالا نوبت جه هیون بود، باید اینهارو میگفت و خودش‌رو راحت میکرد.
ته یونگ: فکر نمیکردم، این حرفارو ازت بشنوم، عوض شدی! خیلی عوض شدی جانگ جه هیون! دوست داشتنی‌تر... شدی!
و بزور با چشمهای خیسش لبخند زد، دیگه چرا باید گریه میکرد؟ لبخندش شاید خیلی دردناک به نظر میومد، ولی حتی اون اشکها هم از شوق دیدن فردی بود که هیچ وقت تصورش هم‌ نمیکرد دوباره پاش به زندگیش باز بشه.
جه هیون قدمی به جلو برداشت تا ته یونگ رو به آغوش بکشه، اما درست با برداشتن اولین قدمش، این ته یونگ بود که خودش رو سریع تر به جه هیون رسوند و محکم بغلش کرد. حالا براش همه چیز واقعی‌تر به نظر میرسد، حالا جدی جدی این همون جه‌ هیون بود، جه هیونی که الان متعلق به خودش بود؟ رابطه‌ای که حتی چند روز هم دووم نیاورده بود، دوباره بعد از دو سال جون تازه‌ای گرفته بود؟
***
از پله‌های طولانی منتهی به خونه‌ی پسرش که روی پشت بوم یه خونه‌ی حیاط‌دار بود، به آرومی بالا میرفت و پلاستیک پر از ظرف‌ غذاهای مختلف که برای جه هیون آماده کرده بود رو با دستش نگه داشته بود.
خونه‌ی جدید جه هیون نسبت به خونه‌ی قبلیش تو منطقه‌ی پایین‌تری قرار داشت و همین باعث میشد راه رسیدن بهش کلی پله داشته باشه و در نهایت هم خونه‌اش فقط تک اتاقی بالای پشت بوم باشه!
با نشستن دستی روی دستش که پلاستیک ظرف غذاهارو نگه داشته بود، با ترس روش‌رو برگردوند و با دیدن همسر سابقش با چشمهای گرد بهش خیره شد و برای چند لحظه فقط سرجاش خشکش زده بود، اون لعنتی بالاخره جه هیون‌رو پیدا کرده بود و این مادر جه هیون رو به طرز وحشتناکی میترسوند. اگر جه هیون با پدرش رو به رو میشد، تمام تلاشی که این سال‌ها برای دور نگه داشتنش از این مرد کرده بود، کاملا نابود میشد و مسلماً جه هیون اصلا از این اتفاق خوشحال نمیشد.
با اینکه پلاستیک توی دستش خیلی سنگین بود و واضح بود که همسر سابقش قصد نگه داشتن پلاستیک‌رو براش داره، سریعا دستش رو از دستش پس کشید و با صدایی که بخاطر ترس و تعجب حسابی میلرزید، سعی کرد با جدیت تو چشمهای اون مرد زل بزنه و حرفش رو بیان کنه: خسته نشدی؟ پونزده سال شده!
-: تو خسته نشدی؟ حاضر شدی بیاریش همچین جای درب و داغونی تا فقط نتونم پیداش کنم؟
دست آزادش رو از حرص مشت کرده بود، چقدر از اون مرد جلوش متنفر بود، چقدر از اینکه جه هیون‌رو پسرش خطاب میکرد متنفر بود و جز فرار کردن ازش هیچکاری نمیتونست بکنه! در واقع مادر جه هیون، از همون روز اول آشناییش با همسر سابقش، در برابرش ضعیف ترین آدم بود، و این وضعیت بعد از گذشت اینهمه سال هنوز هم تغییری نکرده بود!
اون مرد به راحتی بهش خیانت کرده بود، و اون و پسرشون‌رو دور انداخته بود، اما مادر جه هیون همچنان نمیتونست هیچ قدرتی جلوش داشته باشه و تمام تنفرش‌رو بهش ابراز کنه.
البته که خوب میدونست، هیچکاری توان توصیف احساساتش به اون مرد رو نداره، حتی اگر با دستهای خودش همون لحظه گلوی اون مرد رو میگرفت و خفه‌اش میکرد بازهم راضی نمیشد! حتی اون لیاقت مردن هم نداشت!
-: ببین به کجا رسوندیش، آره ببین "پسرت" باید هر روز چه راهی رو بره و بیاد، و تو چه خرابه‌ای زندگی کنه! آره ببین نتیجه‌ی گندی که پونزده سال پیش به بار آوردی چی شده! چیه؟ میخوای جه هیونو ببینی که چی بشه؟ تا از زبون خودش نشنوی‌ که ازت متنفره بیخیال نمیشی؟
آقای لی خواست چیزی بگه که مادر جه هیون همچنان با حرص و عصبانیت به حرفهاش ادامه داد و‌مانع از حرف زدن آقای لی شد: آخه چرا؟ چرا نمیری گورتو گم کنی؟ کم بلا سرمون آوردی؟ کم این زندگی‌رو کوفتمون کردی؟ دیگه چیکار مونده که نکرده باشی تا جه هیونو بیشتر بدبخت کنی؟
صداش‌رو بالاتر برد و با بغض تو صورت مرد رو به روش تقریبا داد زد: باعث و‌ بانی این وضعیتِ جه هیون تویی! اینو تو اون کله‌ات فرو کن لی جونکی! راحتمون بذار و گورتو گم کن! ولمون کن! ولم کن بزار یه روزی راحت بمیرم و هیچ وقت نبینم که جه هیون با دیدنت چه حالی میشه! تو برای هردومون مردی، برای هردومون تموم شدی جونکی! جه هیون هیچجا ازت به عنوان پدر یاد نمیکنه! تو دانشگاه به دوستهاش گفته پدرش مُرده؟ میفهمی؟ ارزشت با یه مرده و خاکستر یکیه!
با این حال که مادر جه هیون به شدت عصبی و ناراحت به نظر میومد، ولی همسر سابقش همچنان با اون لحن خنثی و آرومش، بعد از چند لحظه گفت: اگر ازم متنفره، اگر براش مُردم، باشه! بزار بیاد تو روی خودم همینارو بگه! فکر کردی برام فرقی میکنه؟ فکر کردی انتظار دارم جه هیون مشتاقانه منتظر دیدنم باشه؟ معلومه که نه!
مادر جه هیون دندون‌هاش رو به هم فشرد و از بینشون گفت: خیلی پستی لی جونکی!
همسر سابقش سری تکون داد و در عین آرامش گفت: آره، پستم! هرچی که میگی هستم! ولی این حقمه، حقمه که ببینمش و ازش فرصت جبران بخوام، همین که هیچ وقت از طریق قانون‌ وارد عمل نشدم تا حضانتش رو به عهده بگیرم هم باید بری خداتو شکر کنی جانگ یونمی!
از قباحت اون مرد به ستوه اومده بود، چقدر میتونست گستاخ باشه و با اینکه خودش تمام زندگیشون‌رو به نابودی کشونده بود، حالا ادعای حضانت بکنه و بهش بگه حتی بهش لطف کرده که اینهمه سال سراغ قانون نرفته!
پوزخندی زد و گفت: هر غلطی میخوای بکن، واقعا دیگه نمیتونم تحملت کنم، دیدن چهره‌ات حالمو بهم میزنه، برو هر گوهی که میخوای بخور و میخوام ببینم تهش خوشحال میشی که ببینی پسری که ازش حرف میزنی، چقدر ازت متنفره و با دیدنت میخواد سر به تنت نباشه؟
***
-: چرا امروز خونه‌ات رو نشونم نمیدی؟
جه هیون فقط با یادآوری وضعیت آشفته‌ی خونه‌اش که در واقع فقط یه در اتاق بود، لبخند ضایعی زد و گفت: نه، نمیخوام ببینی چقدر شلخته‌ام، باشه یه روز دیگه!
چند لحظه مکث کرد و با کنجکاوی پرسید: ولی چرا انقدر مشتاقی ببینیش؟
ته یونگ: پرسیدن داره؟ میخوام اگر این دفعه غیبت زد بدونم کجا زندگی میکنی!
جه هیون آروم خندید و گفت: دیگه خودم حواسم به زندگیم هست، یهو مامانم نمیتونه دانشگاهمو عوض کنه.
آروم دست ته یونگ‌‌رو که تو کل مسیر گرفته بود، از دستش جدا کرد و گفت: از اینجا به بعدش برات سخته، کلی پله داره و احتمالا بخاطر شنا خسته‌ای.
ته یونگ ابرویی بالا داد و گفت: ادعا نکن که بخاطر من نمیخوای بیام اونجا، فقط نمیخوای بگی خونه‌ات کجاست!
جه هیون خندید و با انگشتش به مسیر پله‌هایی که بخاطر ارتفاع و تعداد زیادشون، تقریبا از یه جایی به بعد قابلیت دیدن بقیه مسیر وجود نداشت، اشاره کرد و گفت: اون بالاست، خیلی خب؟ آدرس همینجاست، فقط باید اونهمه پله‌رو بری بالا تا برسی بهش!
ته یونگ سری تکون داد و گفت: باشه، ولی دفعه‌ی بعدی حواسم بهت هست جانگ جه هیون، نمیتونی منو بپیچونی!
جه هیون لبخندی زد که باعث شد چال رو‌ گونه‌هاش‌ نمایان بشه، و همین کافی بود تا ته یونگ محکم گونه‌اش رو بکشه: تا حالا بهت گفته بودم چقدر کیوتی؟
جه هیون از این حرکت یهویی ته یونگ حسابی جا خورده بود، برای اولین روز شروع دوباره‌ی رابطه‌اشون انتظار همچین چیزی از طرف ته یونگ نداشت، و همین باعث شده بود بازهم لاله‌ی گوشش قرمز بشه.
ته یونگ با دیدن قیافه‌اش خندید و آروم گونه‌اش رو نوازش کرد: عین یه هلوی نرمی جه هیون.
دستش رو آروم‌تر روی پوست صورت جه‌ هیون کشید و گفت: البته با کلی پرز!
جه هیون که خوب متوجه‌ی حرف ته یونگ شده بود خنده‌اش گرفت، هلوی با پرز، تا حالا حتی بهش فکر هم نکرده بود، ولی چون ته یونگ همچین چیزی خطابش کرده بود حالا دیگه هلو از نظرش میوه‌ی جالبی میومد.
ته یونگ گوشیش‌رو از جیب کوله‌اش بیرون کشید و گفت: تاکسی میگیرم، اگر پله‌ها زیاده میخوای تو برو، فکر کنم چند لحظه دیگه میرسه، خیلی نزدیکه.
جه هیون سرش‌رو به چپ و راست تکون داد: نه، وقتی رفتی منم میرم!
***
شاید صبح خیلی خوبی‌ نداشت، اما میتونست قسم بخوره که امروز بهترین روز زندگیش بود. همین الانش هم با فکر به روزی که با ته یونگ گذرونده بود، قلبش به تپش میوفتاد.
جه هیون واقعا خوشحال بود، واقعا برای اولین بار تو زندگیش خوشحال بود و خودش هم نمیتونست باور کنه این یه رویاست یا واقعیت.
پله‌های منتهی به خونه‌اش رو با خوشحالی طی میکرد و اصلا تعداد زیادشون و خستگی‌رو احساس نمیکرد، از امروز دیگه چیزی نمیتونست هیچ حسی بدی به جه هیون منتقل کنه، اون‌ حالا خوشحال ترین ورژن خودش بود!
با شنیدن صدای جرو بحثی که شنید، نگاهش رو به پله‌های بالاتر داد و با دیدن زنی که به شدت شبیه مادرش بود، قدم‌هاش رو تندتر برداشت و پله‌هارو سریع‌تر طی کرد.
فقط تعداد انگشت شماری پله باقی مونده بود تا به اون دو نفر برسه که همونجا خشکش زد، حتی شنیدن حرفهای آخری که از بین لبهای مادرش خارج شد رو نمیتونست باور کنه.
" میخوام ببینم تهش خوشحال میشی که ببینی پسری که ازش حرف میزنی، چقدر ازت متنفره و با دیدنت میخواد سر به تنت نباشه؟ "
سکوت عجیبی حاکم بود و اون زن و مرد هردو به جه هیونی که سرجاش بهت زده ایستاده بود، خیره بودن. مادرش بالاخره کابوسش به واقعیت تبدیل شده بود، بالاخره، همسر سابقش به خواسته‌اش رسیده بود. بالاخره، تمام تلاشهای چندین ساله‌اش از بین رفتن!
جه هیون حتی به زور کوله‌ پشتیش‌رو با دستش نگه داشته بود، از شدت شوک اشکهاش به راحتی با باد سردی که میومد حتی بدون اینکه فرصت غلتیدن روی گونه‌اش‌رو پیدا کنن، خشک میشدن. نمیتونست و نمیخواست باور کنه اون مرد کت و شلواری که اونجا ایستاده پدرشه، امروز، واقعا وقتش نبود!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now