E22

137 40 19
                                    

انگشتهاش‌رو به آرومی روی رون جه هیون کشید و ناخودآگاه لبخندی زد، اینکه بازم جه هیون‌رو داشت براش مثل خواب بود و دوست داشت مثل دوران مدرسه یکم اذیتش کنه ولی میدونست چقدر اون پسر غرق درسه، اما نمیتونه حرکت دستش‌رو نادیده بگیره و زیر چشمی به دست ته یونگ نگاه میکنه.
جه هیون دست چپش‌رو به آرومی روی دست ته یونگ‌ کشید و خودکارش‌رو از بین کتابش بین انگشتهاش نگه داشت، دستش‌رو کمی سمت دفتر ته یونگ دراز کرد و شروع به نوشتن کرد.
"ته یونگ سر کلاسیم، نمیفهمم استاد چی میگه انقدر کرم نریز."
ته یونگ نگاهش‌رو به دفترش داد و با لبخند ریزی انگشتهاش‌رو روی رون جه هیون فشار داد و برای جواب دادن به جه هیون خودکارش‌رو برداشت.
"اگه میتونی حواستو بده به درست، با وجود تو نمیتونم رو درسم تمرکز کنم!"
و خودکارش‌رو روی دفترش گذاشت و تکیه‌اش رو به پشتی صندلیش داد.
با اتمام کلاس توسط استاد، هردو از جا بلند شدن تا وسایلشون‌رو جمع کنن، ته یونگ آستین لباس جه هیون‌رو بین انگشتهاش گرفت تا توجهش‌رو به خودش برگردونه.
لبهاش‌رو نزدیک گوش جه هیون برد و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرد: دوستت خیلی داره منو نگاه میکنه، بهش گفتی باهمیم؟
جه هیون به معنای "نه" سرش‌رو تکون داد: نه فعلا نمیخوام بگم، قبلا گفت تو کی هستی که دنبالشم منم گفتم دوست دوران مدرسه‌ام، چون تازه با جانی دوست شدم و خب نمیدونم عکس العملش نسبت به گرایشم چیه...
ته یونگ ناخودآگاه کمی لبهاش‌رو به جلو داد و بی حرف سرش رو تکون داد، درک میکرد اگر جه هیون نخواد به کسی بگه. چون همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود و حتی ته یونگ بعضی اوقات که جه هیون پیشش نبود هم از خودش میپرسید واقعا خوابه یا بیدار؟
جه هیون بازوی دوست پسرش‌رو کمی فشرد و لبخند مهربونی بهش زد: ازم ناراحت نشو، بعدا میتونم بهش بگم!
ته یونگ با لبخند زورکی حرف جه هیون‌رو تایید کرد و آستین لباسش‌رو رها کرد و گفت: درک میکنم، اشکالی نداره.
و جه هیون تازه فهمید چقدر پسر جلوش بزرگ و بالغ شده چون اون هیچ شباهتی با ته یونگ دوران مدرسه نداشت.
***
ته یونگ زودتر از کلاس خارج شد و به جه هیون گفت بعد از خداحافظیش با جانی، توی محوطه‌ی دانشگاه منتظرشه تا باهم راه مشترکی که دارن‌رو طی کنن.
با پیچیدن صدای بلند رعد و برق، ته یونگ با کمی ترس دستش‌رو روی سینه‌اش کشید و نگاهش‌رو به آسمونی که حالا خاکستری شده بود، داد.
هوا در عرض چند ثانیه بارونی شده بود و ته یونگ هیچ چتری با خودش نداشت که از خیس شدنشون جلوگیری کنه و از طرفی هم دوست داشت تا زیر بارون قدم بزنه، البته اینبار با کسی که دوستش داشت و حالا منتظرش بود.
با برخورد دستی به کمرش، سرش‌رو سمت جه هیون چرخوند و لبخند کوچیکی بهش زد.
-: هوا بارونیه، تاکسی بگیریم؟
جه هیون کمی جلوتر اومد: بارونو دوست نداری؟
ته یونگ سرش‌رو به معنای مخالفت تکون داد و با کشیده شدن دستش ناخودآگاه خودش‌رو سمت جه هیون کشوند‌.
جه هیون: خب پس میریم زیر بارون...
-: گفتی خونت نزدیک دانشگاهه، میتونم بمونم پیشت تا بارون بند بیاد؟ مامان بابام خونه نیستن...
جه هیون کمی مکث کرد، دوست نداشت دوست پسرش خونه‌ی کوچیک و پر از کتابش‌رو ببینه، میدونست خانواده‌ی ته یونگ جزو خانواده‌های ثزوتمند به حساب میاد و اینکه دعوتش کنه به خونه‌اش یکم براش معذب کننده بود.
ته یونگ با دیدن مکث جه هیون لبخند کوچیکی به صورت دوست پسرش زد: به چیزی فکر نکن، یادت نرفته که گفتم این دفعه میام خونت؟ و اینم یه بهونه شده، حالا بدون مخالفت بیا سریع‌تر بریم چون ممکنه سرما بخوریم!
جه هیون ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و ته یونگ‌رو به خونه‌اش ببره. هرچی بیشتر میگذشت جه هیون بیشتر میفهمید چقدر با این ته یونگ راحته و دوست داره بیشتر باهاش وقت بگذرونه.
نفس عمیقی کشید و لبخند پهنی زد و دست ته یونگ‌رو توی دستش گرفت: بیا بریم، میخوام برات لته درست کنم گرم شی!
ته یونگ با ذوق ریزی که سعی داشت قایمش کنه سرش‌رو تکون داد و با کشیده شدن دستش توسط جه هیون سمت خروجی اصلی محوطه و برخورد تند بارون به موهاش و صورتش، با خنده خودش‌رو به جه هیونی که چند قدم ازش جلوتر بود رسوند.
حسی که با جه هیون داشت‌رو با هیچ چیز عوض نمیکرد و میتونست قسم بخوره بهترین دوره‌ی زندگیش دقیقا همین الان کنار جه هیونه و جوری از بودن زیر بارون خوشحاله که انگار دنیا‌رو بهش دادن!
***
چند دقیقه‌ای میشد که زیر بارون در حال دویدن بودن و فرقی با موش آب کشیده نداشتن، لباس‌هاشون به بدنشون چسبیده بود و از نوک موهاشون قطره‌های ریز آب میچکید و هردوی اونها از این وضعیت کاملا راضی بودن.
جه هیون به آرومی پله‌های منتهی‌ به خونه‌اش رو بالا میرفت و ته یونگ به پیروی از اون، پله‌هارو بالا رفت تا زودتر به خونه برسه و یکم خودش‌رو گرم کنه و یکی از لباس‌های دوست پسرش‌رو هم قرض بگیره!
جه هیون قفل در خونه‌رو باز کرد و بعد از ورودش به خونه نقلیش، ته یونگ‌رو وارد قسمت کوچیک جلوی در کرد تا بهش رو فرشی بده.
ته یونگ با لبخند پهنی در خونه‌رو به آرومی بست و با ذوق به خونه‌ی ساده و کوچیک دوست پسرش نگاه کرد.
گرما و محبتی که وایب این خونه بهش میداد به هیچ وجه با خونه پونصد متری خودشون قابل مقایسه نبود.
جه هیون با لبخند ریزی به پسر مو خاکستری که حالا تارهای موهاش به پیشونیش چسبیده بودن، خیره موند.
چقدر اون پسر دوست داشتنی‌تر و تو بغلی‌تر شده بود، چقدر پاک‌تر شده بود و چقدر جه هیون اون‌رو دوست داشت و هروز بیشتر به این پی میبرد.
-: بیا بریم تو، لباساتو باید عوض کنی!
ته یونگ بعد از چند ثانیه مکث سرش‌رو تکون داد: یکی از هودیاتو میخوام، گفته باشم!
و قبل از اینکه جه هیون وارد سالن کوچیک خونه‌اش بشه، پیش قدم شد و خودش‌رو به بخاری برقی کنار خونه رسوند و دستهاش‌رو جلوش گرفت تا از سر شدن انگشتهاش جلوگیری کنه.
جه هیون به آرومی سمت ته یونگ رفت و بعد از گرفتن سویشرت خیس شده‌اش، اون‌رو روی چوب لباسی آویزون کرد و سمت اتاق کوچیکش رفت تا لباس‌هاش‌رو تعویض کنه.
ته یونگ که حالا فضولیش گل کرده بود، سمت میز کوچیک کنار کاناپه رفت و با دیدن دوتا قاب عکس کنار هم، کمی سمتشون خم شد.
یه قاب عکس که زن میان سالی با لبخندی شبیه به لبخند جه هیون داخلش بود و عکس دیگه‌ای که همون زن با چهره جوون‌تر و پسر بچه‌ای که قطعا خود جه هیون بود توی قاب خودنمایی میکرد.
انگشت اشاره‌اش‌رو به آرومی روی صورت پسر کوچیک داخل قاب کشید و با صدای تقه باز شدن در اتاق نگاهش‌رو به جه هیونی که حالا موهاش‌رو با حوله کوچیکی خشک میکرد داد.
ته یونگ: خیلی کیوت بودی، اصلا عوض نشدی!
جه هیون لبخندی زد و حوله دیگه‌ای که دستش بود رو به دست ته یونگ داد: مامانمم همینو میگه.
ته یونگ حوله‌رو به آرومی از دست جه هیون گرفت و موهای نم دارش‌رو کمی خشک کرد: شبیه مامانتم هستی!
در واقع اون بیشتر شبیه پدرش بود که ته یونگ اصلا اون‌رو نمیشناخت، چون روی صورت مادر جه هیون چالی نبود پس قطعا اون به پدرش رفته بود.
در واقع چال‌های گونه‌ی‌ جه هیون براش خیلی جذاب‌تر از چال‌های گونه‌ی پدرش بودن که هر روز جلوی دیدش بود.
حوله‌رو روی موهاش انداخت و سمت جه هیون چرخید و دستهاش‌رو روی شونه‌هاش گذاشت، کمی جلوتر رفت و با فاصله کمی بین صورتشون لبخند کوچیکی به جه هیون زد، خودش هم‌ نمیدونست چطور انقدر پیش این پسر از خود بیخود میشه، نمیدونست چطور ممکنه قلبش انقدر محکم به سینه‌اش کوبیده بشه، این حس و حال عجیب‌رو دوست داشت و نمیخواست حتی یک لحظه هم از دستش بده.
جه هیون با چشمهای کمی درشت شده‌اش به ته یونگ خیره شد و آب دهنش‌رو به سختی قورت داد، انقدر نزدیکی بینشون مثل دوران مدرسه باعث تپش قلبش میشد مخصوصا اینکه الان دیگه بچه نبودن و توی مدرسه نبودن، و بیشتر از اون توی خونه تنها بودن!
ته یونگ لبهاش‌رو به گوش جه هیون نزدیک کرد و نفس آرومش رو کنار گوش جه هیون خالی کرد.
ته یونگ: نمیخوای به دوست پسرت یه لباس خشک بدی؟میخوای سرما بخورم؟!
جه هیون که به کل یادش رفته بود یکی از لباس‌هاش‌رو به ته یونگ بده، خواست کمی عقب بره اما با گرفته شدن دوباره شونه‌هاش توسط ته یونگ و برخورد لبهای نرمش به گونه اش، نفسش رو چند ثانیه حبس کرد.
ته یونگ کمی عقب اومد و با دیدن چشمهای جه هیون که گردتر از یکم پیش شده بودن، با صدای بلند خندید و با فشاری به شونه هاش، جه هیون رو مجبور کرد برگرده سمت اتاقش تا براش لباس بیاره.
-: یه هودی گشادتو بیار، من گشاد دوست دارم!
و جه هیون رو سمت جلو هول داد و جه هیون با تپش بیش از حد قلبش از خدا تشکر کرد که به لطف خود ته یونگ وارد اتاق شده تا قلب بی قرارش‌رو آروم کنه.
***

Blood / خون Where stories live. Discover now