درست از وقتی که پاش رو روی اولین پله گذاشته بود، صدای جر و بحث همیشگی رو میتونست بشنوه. به ساعت مچیش نگاهی انداخت، ساعت یازده و نیم شب بود و به روال همیشه جه هیون فقط برای دوری از اون خونهی لعنتی، به کتابخونه پناه برده بود و حتی برای تعویض فرم مدرسهاش هم پاش رو تو خونه نذاشته بود، با ناامیدی پلههارو آروم بالا رفت، با رسیدن به در خونهاشون، جایی که اگر بخاطر مادرش نبود حاضر بود تماماً به آتیش کشیده بشه، کلیدش رو تو قفل در چرخوند و بدون سر و صدایی بازش کرد، البته این رو هم خوب میدونست صدای قفل در، در برابر دعوای اون زن و مرد هیچی نبود!
اولین چیزی که بعد از ورودش به خونه دید، دستهای سنگین اون مرد بودن که با وحشی گری سمت مادرش گرفته بودتشون و تو عالم مستی اون زن بیچاره رو کتک میزد، انتظار دیدن همچین چیزی رو نداشت، اون مرد حق نداشت روی مادرش دست بلند کنه، جه هیون به هیچ وجه نمیتونست همچین چیزی رو ببینه و ازش بگذره، دیگه نمیتونست سکوت کنه و از اون خونه فراری باشه، اون زن مادرش بود، مادری که تنها داشته ی جه هیون تو این زندگی بود! تمام خط قرمز و مرز زندگیش، فقط و فقط مادرش بود.
کولهی مدرسش رو درست روی پاگرد جلوی در انداخت و بدون هیچ مکث و فکری سمت گلدون روی میز عسلی اول نشیمن رفت و برش داشت، برعکس اون مرد، مادرش هوشیار بود و با دیدن جه هیون چشمهاش از تعجب و ترس گرد شدن، با نگاهش سعی میکرد از پسرش که به شدت عصبی بود بخواد کنار بایسته و دخالت نکنه، اما جه هیون نمیتونست، نمیتونست دیگه عین یه ترسو از اون فضا فرار کنه، جز اون کی میخواست از مادرش حمایت کنه؟ مادرش جز اون کی رو داشت؟
مرد که متوجه نگاه همسرش شد، روش رو سمت جه هیون برگردوند که این کارش درست با برخورد گلدون به پشتش بود و صدای مهیبی که از تیکه تیکه شدنش شنیده شد!
برای لحظهای سکوت کل فضای خونه رو فرا گرفت، مادرش دوتا دستهاش رو جلوی دهنش گذاشته بود و با چشمهای خیس از اشکی که بخاطر کتکی که خورده بود حالا زیرشون کبود شده بود، به اون وضعیت خیره بود.
مرد با چشمهای قرمز و چهرهی عصبیش به جه هیون خیره شد و قدمی سمتش برداشت که باعث شد خرده شیشههای گلدون زیر دمپایی رو فرشیش بیشتر خرد بشن.
-: توِ حیف نون چه غلطی کردی؟
دستهاش به وضوح میلرزید، ترسیده بود، جه هیون از اینکه اون مرد بلایی سرش بیاره ترسیده بود اما بازهم نمیخواست ضعیف جلوه کنه، اونقدر عصبی بود که میتونست اون مرد رو با دستهای خودش خفه کنه.
مادرش با قدمی که سمت اون مرد برداشت با گریه گفت: نه... جه هیون... ولش کن... برو...
جه هیون با چشمهایی که اشک و خون درونشون جمع شده بود برای لحظه ای به مادر بیچارهاش نگاه کرد و با تمام توان سمت اون مرد رفت و سعی کرد پرتش کنه سمت دیگهای از نشمین، اما با این حال، اون مردِ مست باز هم زورش از جه هیونِ هیفده ساله خیلی بیشتر بود.
پوزخند صدا داری زد و یقهی لباس فرم مدرسهی جه هیون رو گرفت و تو صورتش گفت: خیلی شجاع شدی بچه جون! فکر کردی میتونی چیکار کنی؟
صورتش رو بیشتر به جه هیون نزدیک کرد و با دست دیگهاش موهای جه هیون رو از پشت بین مشتش گرفت و گفت: دیگه نبینم غلط اضافه بکنی!
و درست بعد از پایان جملهاش جه هیون رو سمت دیوار پرت کرد، مادرش با صدای برخورد پسرش با دیوار خونه تقریبا جیغی زد و خواست سمت پسرش بره که با دستهای اون مرد متوقف شد و روی زمین انداخته شد، با ناامیدی و عجز روی کف زمین که با شیشه خرده پر شده بود نشسته بود و میون هقهق هاش از اون مرد خواهش میکرد دست از سر پسرش برداره.
جه هیون با اینکه درد زیادی رو توی دست چپش که دقیقا به دیوار برخورد کرده بود حس میکرد، ولی تصمیم به عقب رفتن نداشت، از اون مرد متنفر بود، با تک تک سلولهاش ازش متنفر بود!
مرد جلوتر اومد و مشتی تو شکمش زد و خندهی بلندی سر داد: وقتی عرضه اشو نداری...
با زانوش ضربهی دیگهای به شکم جه هیون زد که باعث شد از درد روی زمین بیوفته و به خودش بپیچه.
همونطور که به جه هیون خیره بود ادامه داد: دست به کاری نزن!
قدمهاشو سمت اتاقش برداشت و قبل از رفتنش، با پا لگدی به همسرش که روی زمین افتاده بود و جز اشک ریختن کاری از دستش برنمیومد، زد. و بخاطر مستیش، همونطور که تلو تلو میخورد سمت اتاقش رفت.
جه هیون بزور خودش رو سمت مادرش کشید و با نگرانی نگاهش کرد: مامان... خوبی؟
مادرش سرش رو بالا آورد و با لبخند تلخی که غم رو از درون وجودش فریاد میزد، به جه هیون نگاه کرد و سرش رو تکون داد و سعی کرد لرزش صداش رو پنهون کنه: من خوبم...
به دست جه هیون که بخاطر برخورد با شیشه خردهها زخم شده بود با نگرانی نگاه کرد و سریعا از جاش بلند شد: بزار چسب زخم بیارم! دستت خون اومده!
جه هیون که با حرف مادرش تازه متوجه زخم دستش شده بود، نیم نگاهی به دست چپش انداخت، به اندازهی کافی دستش بخاطر برخورد محکمش با دیوار درد میکرد، و حالا زخم هم شده بود.
بغضش رو قورت داد و به فضای خونه نگاه کرد، زمینی که با شیشه خرده پر شده بود، بطریهای خالی سوجو روی میز که متعلق به ناپدریش بود، مادرش که پشت بهش تو آشپزخونه ایستاده بود و از لرزش آروم شونههاش میشد فهمید داره گریه میکنه، جه هیون دیگه به هیچ وجه نمیتونست تحمل کنه. اتفاق امشب فراتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، اون مرد لعنتی روی مادرش دست بلند میکرد و این برای جه هیون نابخشودنی ترین کار ممکن بود، براش مهم نبود خودش چند بار زیر دست اون مرد کتک بخوره، ولی مادرش! اون نباید هیچ آسیبی میدید، مادرش مهم ترین فرد زندگیش بود...
***
با حس گرمی روی پوستش نیشخندی ریزی زد، حس آشنای این لبها روی پوستش باعث میشد گرمای بدنش لحظه به لحظه بیشتر بشه.
پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد و نگاهش رو به پسری که موهای لختش روی پوست شکمش کشیده میشدن، داد.
موهای خرمایی رنگش، حس لبهاش، بوسه های خیسش، اینا همه برای ته یونگ آشنا بودن و هر لحظه لذتش رو دو برابر میکردن.
انگشتهاش رو بین موهای پسری که مثل مار روش میخزید کشید و لبهاش رو گاز ریزی گرفت و ناخودآگاه قوسی به کمرش داد.
با پایین کشیده شدن شلوارکش، زبونش رو با بیتابی روی لبهاش کشید و با بالا دادن پایین تنه اش به پسری که روش بود کمک کرد تا از شر لباس مزاحمش راحت بشه.
با حس حلقه شدن انگشت های شخصِ روش، که دور عضوش تنگ تر میشد ناله کوتاهی کرد و سرش رو کمی از بالشتش فاصله داد و با دیدن چشم های کسی که حالا در حال مرطوب کردن سر عضوش با زبونش بود و بدون پلک زدن به چشمهاش خیره بود، با تعجب سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما با ورود عضوش داخل دهن شخص جلوش، پلکهاش رو روی هم فشرد و نالهای کرد و لبهاش رو روی هم فشرد.
-: فاک یو.. جانگ جه هیون!
***
با صدای بلند زنگ ساعت روی عسلی کنار تختش، چشمهاش رو با شوک باز کرد و نفس عمیقی کشید.
لعنت این چه خوابی بود که دیده بود؟ تا به حال انقدر واضح کسی رو در حال انجام اینکار اونم توی خواب ندیده بود.
پتوش رو کنار زد و با حس درد و تنگ تر شدن شلوارکش با چشمهای گشاد شده به پایین تنهاش خیره شد.
اون با یه خواب سکسی اونم با کسی که تو مدرسه اذیتش میکرد راست کرده بود؟
-: فاک، جانگ جه هیون لعنتی، ازش متنفرم!
دستش رو روی صورتش کشید و به آرومی از تختش پایین اومد و سعی کرد با کشیدن جلوی شلوارکش از فشار زیادی که به عضو سخت شدهاش وارد میشد جلوگیری کنه و خودش رو خیلی سریع راحت کنه، اون لحظه به خودش لعنت فرستاده بود که با همچین خوابی اینطوری تحریک شده.
وارد سرویس بهداشتی شد تا خودش رو از دردی که سر صبح سراغش اومده بود خلاص کنه و برای رفتن به مدرسه حاضر بشه.
***
نمیدونست چه خبره و چرا همهی بچههای کلاس دارن به سمتی هجوم میبرن، فقط اینو میدونست که با هر تنهای که بهش میزدن، درد دست چپش هزار برابر بیشتر میشد، و دیگه کم مونده بود از شدت درد اشکش در بیاد.
بیاهمیت به جو متشنج حاضر توی کلاسشون، سمت صندلیش رفت و نشست. دست راستش رو روی میز گذاشت و سرش رو روش گذاشت و همونطور که بخاطر درد دست چپش مجبور بود به همون حالت کنار خودش آویزون نگهش داره و نمیتونست حتی کمی خمش کنه و روی میز بذارتش، چشمهاش رو بست و سعی کرد فکرش رو از سمت درد دستش منحرف کنه، چون نمیخواست بخاطرش از درسهای امروز هیچی نفهمه!
بعد از چند لحظه با صدای خندههای رو اعصاب آشنایی که تو کلاس شنید، خوب فهمید که کیا وارد کلاس شدن.
به هیچ وجه حوصلهی رو در رو شدن با اون دوتا قلدر کلاسشون رو نداشت و ترجیح داد سرش رو بالا نیاره.
میتونست صدای قدمهای اون دو نفر رو به راحتی بشنوه که سمت میزشون میرفتن، و زمانی واقعا این رو احساس کرد که ته یونگ تنهای بهش زد و باعث شد از درد دستش "آخ" کوتاهی بگه و با عصبانیت سرش رو بالا بیاره، از نگاهش حرص میبارید و میتونست تمام فوحشهایی که به عمرش بلد رو بود رو فقط با همون نگاه تقدیم ته یونگ کنه!
ته یونگ ابروش رو بالا داد و شونههاش رو بالا انداخت: اوپس! دردت گرفت؟
جه هیون با اخم و چهرهی عصبی بهش خیره بود، حتی حوصله نداشت دیگه جوابش رو بده، حتی اگر جراتش رو هم داشت! اونقدری دستش درد میکرد که کل امروز اگر فقط میتونست عین آدم به درسهاش گوش بده، هنر کرده بود!
ته یونگ که این حالت جه هیون براش کمی عجیب به نظر میومد، بی اهمیت از کنار جه هیون رد شد و سرجاش نشست.
بعد از چند دقیقه بچههای کلاس وارد شدن، و چند لحظه بیشتر طول نکشید که یکی از دخترهای کلاس با جیغ اسم ته یونگ رو فریاد زد و در کلاس رو پشت سرش کوبید.
دختر جیغ زد: لی ته یونگ! توِ آشغال!
بچههای کلاس مات و مبهوت به هم، و به ته یونگ و اون دختر خیره بودن، تقریبا همهاشون از نمایش سر صبحی تو سالن اجتماعات خبر داشتن، و خوب میدونستن چه کسی پشت همه چیزه!
***
صبح خیلی خوبی رو شروع نکرده بود، ولی حداقل کاری که با اون دختره کرده بود میتونست یکمی آرومش کنه، با این حال، یه چیزی از صبح عجیب بود!
در واقع فکر میکرد شاید بخاطر توجه زیادیش به جه هیونه که اینطور فکر میکنه، اما اون واقعا از روزهای قبل متفاوت به نظر میرسید، دست خودش نبود ولی نمیدونست چرا بخاطر اون خواب کذایی سر صبحش کل حواسش پیش اون پسره جانگ جه هیونه!
خوب متوجه حرکاتش بود، تمام این چند ساعت تو مدرسه رو به هیچ وجه از دست چپش استفاده نکرده بود و چندتا چسب زخم هم روی مچ دست و انگشتهاش دیده میشدن و به شدت عصبی و بیحوصله به نظر میرسید، حتی صبح هم که یه تنهی آروم به جه هیون زده بود، واکنشش خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظارش رو داشت.
با صدای زنگ اتمام کلاس، و تعطیل شدن مدرسه، تصمیم گرفت فکر مسخرهای که تو ذهنش از صبح جا خوش کرده رو عملی کنه.
یوتا از جاش پا شد و به ته یونگ نگاه کرد: پاشو بریم دیگه!
ته یونگ آروم کتابش رو توی کولهاش انداخت و گفت: تو برو، من یکم دیر تر میام!
یوتا مشکوک بهش نگاه کرد: چرا؟ بدون من میخوای چیکار کنی؟
ته یونگ: هیچی بابا، کار خاصی نمیکنم نگران نباش افتخارش رو از دست نمیدی.
یوتا به جه هیونی که فقط از یه دستش استفاده میکرد و وسایلش رو تو کیفش جا میداد نگاه کرد و گفت: اوکی فهمیدم سوژهات کیه!
***
با قدمهای آروم و با فاصله پشت سر جه هیون قدم برمیداشت، از خودش حالش بهم میخورد که از صبح تا حالا درگیر اینه که بفهمه اون پسر چه مرگشه، و حالا حتی داره تعقیبش میکنه!
با ایستادن جه هیون رو به روی زنی که سمتش اومده بود، سریعا پشت تیر چراغ برق قایم شد و سعی کرد اونهارو دید بزنه، و از تمام توان شنواییش استفاده کنه که صداشون رو بشنوه. حدس میزد مادرش باشه، خوب میدونست جانگ جه هیون یه پسر بچهی مامانیه، ولی دیگه نه تا این حد که مادرش بیاد دنبالش و از مدرسه ببرتش خونه!
جه هیون با اینکه درد زیادی رو از صبح تحمل میکرد، با این حال تصمیم نداشت جلوی مادرش چیزی رو بیان کنه، لبخند ساختگی زد و گفت: سلام مامان... چرا اومدی اینجا؟
مادرش کولهی جه هیون رو از روی شونهاش برداشت و با دست نگهاش داشت: میدونم دستت درد میکنه جه هیون، من برات میارمش.
جه هیون سریعا خواست حرف مادرش رو انکار کنه که مادرش فرصتی بهش نداد و گفت: من مادرتم جه هیون، حتی میتونم از نگاهت بفهمم چته!
لبخند مهربونی به پسرش زد و گفت: بیا بریم ناهار بخوریم، باید ببرمت دکتر... اون مرتیکهی آشغال، امیدوارم بمیره!
جه هیون: آروم باش مامان، چیزی نیست خوب میشم.
مادرش آروم دستش رو پشت کمر جه هیون گذاشت و سمت یکی از غذاخوریهای نزدیک مدرسه همراهیش کرد: پسر خوبی باش و یه امروز به حرفهای من گوش بده جه هیون، قول میدم دیگه تموم میشه...
و این ته یونگ بود که تمام مسیر پشت اون مادر و پسر در حال تعقیبشون بود، اینطور که از حرفهاشون فهمیده بود جه هیون احتمالا کتک خورده و دستش آسیب دیده که تمام روز از یه دستش استفاده میکرده.
ته یونگ واقعا باورش نمیشد داره همچین کاری میکنه، به خودش لعنت میفرستاد که یه خواب مزخرف اونطور تونسته تحت تاثیر قرارش بده که بخواد سر از زندگی اون پسره در بیاره!
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.