E10

130 35 4
                                    

متصدی داروخونه، یه ورق مسکنی که جه‌ هیون خواسته بود رو روی پیشخوان گذاشت و گفت: ده هزار وون میشه.
جه هیون از جیب کوچیک کوله‌اش کیف پولش رو بیرون آورد و دوتا اسکناس پنج هزار وونی که جزو آخرین اسکناس های باقی مونده‌ی تو کیف پولش بود رو روی پیشخوان گذاشت. و مسکن رو برداشت و تو کیفش گذاشت.
بعد از بیرون اومدن از داروخونه، تمام چیزی که بهش فکر میکرد، کم شدن تدریجی مقدار اسکناس های باقی مونده‌ی تو کیف پولش بود، چجوری روش میشد از مادرش درخواست پول کنه! با اینکه تمام پس‌اندازش رو به جه هیون داده بود و براش یه آپارتمان نقلی اجاره کرده بود، نمیتونست انتظاری بیشتر از این داشته باشه.
مشغول پیاده روی تو پیاده‌رو بود که به خونه‌اش برسه، چند قدم بیشتر برنداشته بود که کاغذ پشت در شیشه‌ای سوپرمارکت نظرش رو جلب کرد.
"کارگر پاره ‌وقت استخدام میکنیم"
جه هیون دیدن همچین چیزی رو دقیقا وقتی از همیشه بیشتر نگران پول بود، یه معجزه به حساب میاورد.
باید بالاخره شروع به کار کردن میکرد، باید روی پای خودش می ایستاد و کمتر مادرش رو اذیت میکرد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با اعتماد به نفس وارد سوپرمارکت بشه و برای این کار پاره وقت درخواست بده.
***
به دیوار پشتی ساختمون مدرسه تکیه داده بود و پاش رو از پشت به دیوار میکشید، چند دقیقه‌ای از زنگ تفریح میگذشت و با اینکه زنگ بعدی امتحان داشت، اصلا قصد باز کردن اون کتاب برای چند دقیقه رو هم نداشت.
با شنیدن صدای قدم های آرومی که بهش نزدیک میشدن، پوفی گفت و پلکهاش رو روی هم فشرد، همه‌ی بچه ها میدونستن این قسمت از مدرسه فقط و فقط متعلق به لی ته یونگ و یوتاست، با این حال یه نفر به خودش جرات داده بود که وارد جایی بشه که خوب میدونست عاقبت خوشی در انتظارش نیست؟
با حس اینکه یه نفر جلوش ایستاده، با بی حوصلگی پلکهاش رو از هم فاصله داد و با دیدن دختری که به نظر سال پایینیش میومد، ابرویی بالا داد و با بی حوصلگی سر تاپای دختر رو از نظر گذروند.
دختر برای چند لحظه سرش پایین بود و دوتا دستش رو پشت بدنش پنهان کرده بود، که با صدای عصبی ته یونگ برای لحظه‌ای از ترس به خودش لرزید و سریعا سرش رو بالا آورد و با ترس به ته یونگ خیره شد.
-: کاری داری؟
دختر آب دهنش رو با ترس قورت داد و بزور لبهاش رو از هم فاصله داد و همونطور که دستهاش رو از پشت بدنش به سمت جلو میاورد با صدای آرومی گفت: لی ته یونگ... من اینو...
همزمان جعبه‌ی‌ نارنجی رنگی رو با دستهاش جلوی ته یونگ نگه داشت و ادامه داد: برای تو درست کردم! لطفا.. قبولش کن...
ته یونگ بی اهمیت به تمام تلاشی که دختر برای به زبون آوردن اون کلمات کرده، جعبه رو از دستش گرفت و تکونش داد تا بفهمه چی داخلشه، که دختر با بهت نگاهش کرد و سریعا گفت: نباید تکونش بدی!
ته یونگ که بعد از تکون دادن جعبه خوب متوجه شده بود چی داخلشه، با غضب به دختر نگاه کرد، از دیوار پشت سرش فاصله گرفت و قدمی به دختر نزدیک شد: اگر از جعبه بیرون میریخت روی لباسم، چه غلطی میخواستی بکنی؟
صداش رو بالا برد و همونطور که جعبه رو جلوی صورت دختر نگه داشته بود، داد زد: اینو ازت قبول کنم؟
و بدون مکث در جعبه رو گوشه‌ای انداخت و کیکی که دست پخت و نتیجه‌ی زحمات و سلیقه‌ی دختر رو به روش بود رو محکم توی صورتش کوبید.
اگر جه هیون بهش گفته بود "هرکاری میخوای بکن"، پس ته یونگ دیگه هرکاری میخواست میکرد! همین بود، لی ته یونگ آشغال ترین پسر این مدرسه بود و هیچی قرار نبود این واقعیت رو تغییر بده.
حتی به اینکه اون دختر بیچاره تمام لباس، صورتش و موهاش کیک و خامه‌ای شده اهمیتی نداد و سمت انتهای ساختمون رفت، و متوجه دختری که با گریه اونجارو ترک میکرد نشد.
دیگه هیچی براش مهم نبود، اون فقط یه بار، تمام جراتش رو به کار گرفت تا تغییر کنه، تا به یه نفر کمک کنه، ولی دقیقا همون نفر به راحتی بهش گفت امثال اون رو زیاد دیده و هرکاری که میخواد بکنه!
و حالا این ته یونگ بود که دیگه اون جمله‌ها از ذهنش بیرون نمیرفتن، دیگه براش مهم نبود! دلش میخواست بدترین آدم دنیا بشه، کسی که همه ازش متنفرن، کسی که همه ازش بدشون میاد، کسی که هیچ دوستی نداره و نمیتونه وارد هیچ رابطه‌ای بشه.
به دیوار تکیه داد و پاکت سیگاری که از وسایل پدرش کش رفته بود رو از جیب داخلی کت فرم مدرسه‌اش، همراه با فندک بیرون کشید. اصلا براش مهم نبود تو مدرسه‌ است و اگر کسی با سیگار ببینتش، حداقلش چند روز تعلیق میشه!
البته که کسی جرات نداشت پاش رو جایی بذاره که کاملا مشخص بود متعلق به چه کساییه، اما درست چند قدم بعد از جایی که ته یونگ تصمیم داشت سیگارش رو روشن کنه، دانش آموز انتقالی جدید مشغول دوره کردن درس‌هاش برای امتحان زنگ بعد بود، و به راحتی میتونست ته یونگی رو ببینه که تصمیم داره چیکار کنه، و قدم‌های معاون مدرسه که هر لحظه به اونجا نزدیک تر میشد رو کاملا حس کنه.
خیلی دلش میخواست زودتر خودش رو به معاون برسونه و بهش بگه که اون لی ته یونگ داره دقیقا اون پشت چیکار میکنه، اما جه هیون هیچ وقت همچین آدمی نبود، هیچ وقت نتونست برای کسی چیز بدی بخواد، بجز پدرش و ناپدریش!
با اینکه از ته یونگ متنفر بود، با اینکه میدونست اون پسر هیچ وقت قرار نیست تو این مدرسه بهش رحم کنه، اما باز هم مثل همیشه کاری رو کرد که جانگ جه هیون اهل انجام دادنش بود، کسی که بی شک پاک ترین قلب تو سینه‌اش میزد!
سمت معاون قدمی برداشت و با صدایی که ته یونگ هم بتونه اون رو بشنوه و موقعیت رو بفهمه، معاون مدرسه رو صدا زد و سمتش رفت. میتونست با یه سری سوال درمورد مدرسه‌ی جدیدش از معاون، سرش رو گرم‌ کنه تا به ته یونگ فرصتی بده که از اونجا بره و سیگار توی دستش رو قایم کنه.
ته یونگ خوب اون صدارو میشناخت، همون صدایی که بهش گفته بود هرکاری میخواد بکنه، و حالا همون صدا سعی داشت بهش بفهمونه معاون داره میاد سمتش و باید مراقب باشه!؟
سیگار رو زیر پاش له کرد و زیر لب با حرص زمزمه کرد: جانگ جه هیون دقیقا چی ازم میخوای!؟
و فندک رو تو جیب داخلی کت فرم مدرسه‌اش گذاشت و درست سمت مسیری رفت که صدای جه هیون رو از اونجا شنیده بود، با دیدن جه هیونی که حالا تنها بود و سرش تو کتابش بود، قدم هاش رو محکم سمتش برداشت.
عصبی بود، به شدت از این وضعیتی که توش گیر کرده بود عصبی بود، حالش از خودش و شخصیتش بهم میخورد، و مقصر همه‌اشون اون پسره‌ی لعنتی بود.
جلوی جه هیون ایستاد و کتابش رو از دستش کشید و سمتی پرتش کرد، حتی به اون پسر بیچاره اجازه نداد موقعیتش رو آنالیز کنه و با حرص یقه‌ ی لباسش رو گرفت و کشیدتش سمت خودش و با عصبانیت تو صورتش داد زد: از جونم چی میخوای؟ ها؟ میخوای بگی خیلی پسر خوبی هستی؟
اونقدری یقه‌ی لباس جه هیون رو محکم گرفته بود و میکشید، که پسر بیچاره چند سانتی متر از زمین فاصله گرفته بود و با بهت بهش خیره بود.
پیشونیش رو محکم به پیشونی جه هیون فشار داد و همونطور که با چشمهایی که میتونست به راحتی جه هیون رو وحشت زده کنه تو چشمهاش زل زده بود، فریاد زد: تویِ لعنتی خودت گفتی هرکاری میخوام بکنم!
صداش رو بالاتر برد و گفت: پس چرا جلومو گرفتی؟! میذاشتی گیرم بندازه! چرا!؟ چرا اینکارارو باهام میکنی؟
و با پایان جمله‌اش یقه‌ی لباس جه هیون رو محکم ول کرد و خودش رو عقب کشید و پشت به جه هیون ایستاد، ضربان قلبش به هزار رسیده بود و از نزدیکی بیش از حدش به اون پسر حس خوبی نداشت و حتی اون خواب لعنتیش جلوی چشمهاش رژه میرفت، و این باعث میشد نتونه درست به جه هیون حالی کنه که با چه کسی در افتاده، اگر ادامه میداد، بیشتر ضعیف جلوه میکرد!
جه هیون سمت کتابش رفت و از روی زمین برش داشت و جلدش که خاکی شده بود رو با دستش تمیز کرد.
انکار اینکه ترسیده بود، غیر ممکن بود. اگر تو این سال ها تو مدرسه‌ اذیتش میکردن، هیچ وقت هیچ کس تنها گیرش نیاورده بود و اینجوری تو روش داد نزده بود!
باید چیکار میکرد؟ چجوری باید تو این مدرسه دووم میاورد؟ با این پسره‌ ی ترسناک باید چیکار میکرد؟ مگه اون چیکار کرده بود که اونجوری باهاش برخورد شده بود!؟ جه هیون فقط میخواست کمکش کنه.
-: من... میخواستم کمکت کنم!
ته یونگ با شنیدن صدای جه هیون، برگشت سمتش و با نگاه التماس گونه‌ای به جه هیون خیره شد و با عجز گفت: چرا؟ چرا میخواستی کمکم کنی؟
داد زد: مگه نگفتی هرکاری میخوام بکنم؟ چرا وقتی داشتم جبرانش میکردم، همه چیزو خراب کردی؟
جه هیون از ترس آب دهنش رو قورت داد و کتابش رو با دستهاش فشرد و گفت: من... من...
ته یونگ دستش رو توی موهاش برد و با بی حوصلگی به عقب هدایتشون کرد و گفت: تو چی؟ چی؟
جه هیون بدون اینکه چیزی بگه سریعا اون‌ مکان رو ترک کرد، از تنها بودن با ته یونگ وحشت داشت. تمام بدنش داغ شده بود و دستهاش میلرزیدن، چش شده بود؟ تا حالا هیچ وقت همچین چیزی رو با هیچ کدوم از بچه‌هایی که اذیتش میکردن تجربه نکرده بود.
با رسیدن به فضای حیاط مدرسه، سریعا خودش رو به آبخوری رسوند، کتابش رو روی نیمکت گذاشت و دستهاش رو زیر آب سردی که از شیر آب میومد گرفت، مگر اینکه یکمی از آتیشی که تو وجودش راه افتاده رو خاموش کنه!
***
-: ببخشید همچین شماره حسابی موجود نیست، مطمئنید درسته؟
به اون برگه‌ای که چند وقت پیش تونسته بود از رئیس بانک بگیره و شماره حساب یونمی رو پیدا کنه، نگاه کرد. مطمئن بود شماره حسابش درسته! حتی یک بار بهش پول واریز کرده بود!
به کارمند بانک نگاه کرد و با قاطعیت گفت: مطمئنم، دوباره وارد کنید لطفا.
و شروع به خوندن شماره حساب کرد، اما باز هم حسابی با این شماره تو سیستم بانکی موجود نبود.
از جاش بلند شد و سمت اتاق رئیس بانک رفت، همین چند هفته پیش ازش شماره حساب رو گرفته بود، چطور ممکنه اشتباه باشه!؟ در صورتی که قبلا همچین حسابی وجود داشته!
تقه‌‌ای به در زد و با صدای رئیس بانک، در رو باز کرد و داخل شد.
تعظیم کوتاهی کرد و رئیس بانک هم به محض ورودش از جاش بلند شد: آقای لی، دوباره تشریف آوردید!
و به صندلی رو به روی میزش اشاره کرد: لطفا بفرمایید.
روی صندلی نشست و بدون مقدمه شروع کرد: درمورد شماره حسابی که ازتون خواسته بودم برام پیداش کنید، کارمندتون میگه همچین حسابی موجود نیست!
رئیس بانک ابرویی بالا داد و گفت: عجیبه، شماره حساب متعلق به جانگ یونمی، متولد ۱۹۷۷، و همون شماره‌ شناساییه که بهم گفته بودید!
-: اگر ممکنه دوباره چک کنید.
رئیس بانک سری تکون داد: شماره حساب همراهتونه؟
آقای لی برگه رو روی میز گذاشت.
رئیس بانک بعد از چند دقیقه که مشغول پیدا کردن اطلاعات حساب تو سیستم بانک بود، همونطور که به صفحه ی مانیتور خیره بود، گفت: حسابشون بسته شده، خودشون این کارو کردن!
آقای لی دستهاش رو از حرص مشت کرد، تمام تلاشش رو میکرد تا حداقل حق نفقه‌ای که به گردنش داره رو پرداخت کنه، ولی اون زن بازهم ازش فرار کرده بود!
حتی نمیدونست پسرش کجاست، الان چه شکلی شده، عکسی ازش نداشت، شماره‌ای ازش نداشت! نمیدونست چجوری زندگی میکنه! خوشحاله؟ درس‌هاش رو میخونه!؟
کلی سوال تو ذهنش بود و به هیچ وجه نمیتونست به جواب هیچکدوم برسه، اون زن جوری جه هیون رو ازش پنهان کرده بود که به هر دری میزد، اثری از پسرش پیدا نمیکرد.
اون هم سال بعد مثل ته یونگ باید برای آزمون ورودی دانشگاه آماده میشد، باید میدیدتش، باید تمام شرایط رو براش فراهم میکرد تا بتونه دانشگاه قبول بشه، ولی چجوری؟ انگار لی جه هیونی وجود نداشت!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now