با لبخند عمیقی به تنها پسرش خیره بود که مشتاقانه از غذایی که براش درست کرده بود میخورد، خداروشکر میکرد که شوهرش چند روزیه که دوباره به کارگاهش سر میزنه و اون میتونه به راحتی از خونه بیرون بیاد و پسرش رو ببینه و براش غذا بیاره.
خوب میدونست الان فصل امتحانات پایان ترم جه هیونه و باید حسابی حواسش بهش باشه، نمیخواست با خبری که قرار بود به جه هیون بده، باعث بشه تاثیر منفیای تو نمراتش دیده بشه، برای همین ترجیح میداد بعد از دریافت کارنامهی این سال تحصیلیش، باهاش در اون مورد صحبت کنه.
جه هیون که متوجه نگاه خیرهی مادرش شد، سرش رو بالا آورد و گفت: چرا چیزی نمیخوری مامان؟
مادرش دستی روی موهای جه هیون کشید و نوازشش کرد: من خونه غذا خوردم، اینا همش برای خودته.
جه هیون لبخند بامزهای زد و چال لپهاش کاملا پیدا شدن، خصوصیتی که از پدرش به ارث برده بود! و این از نگاه مادرش هرگز پنهان نبود، جه هیون به شدت به پدرش شبیه بود، هرچقدر هم میخواست وجود اون مرد رو به عنوان پدر واقعی جه هیون نادیده بگیره، اما بی فایده بود.
تمام اجزای صورت جه هیون، تمام اخلاقیاتش، همه و همه، حسابی مشابه به پدرش بود!
-: فردا آخرین امتحانته؟
جه هیون سری تکون داد و گفت: اوهوم، امتحان انگلیسی دارم و تموم میشه!
-: خیلی خوبه، تا بهار یکمی استراحت کن، زیاد به خودت برای درس فشار نیار، باشه؟ بعد از شروع بهار و سال جدید، میتونی برای آزمون ورودی بخونی.
جه هیون بلافاصله با مادرش مخالفت کرد و گفت: نه! باید زودتر شروع کنم، هرکسی که نمیتونه حقوق دانشگاه ملی قبول بشه! باید یه فرقی با بقیه داشته باشم که بتونم قبول بشم!
مادرش سرش رو تکون داد و گفت: خیلی خب، ولی نمیخوام خودتو اذیت کنی، میدونی که مامان فقط هیونی رو داره، هوم؟ هیونی باید همیشه به فکر سلامتی خودش باشه! برای درس وقت زیاده.
جه هیون گونهی مادرش رو بوسید و گفت: چشم مامان، من مراقب خودم هستم. قول میدم!
***
دو طرف بافت بلندش رو بهم نزدیک تر کرد و شال گردنش رو بالاتر کشید، و به سمت ایستگاه مترو قدم برداشت. باید تا قبل از ساعت چهار به خونه میرسید و نمیزاشت که شوهرش متوجه نبودنش بشه.
با ایستادن فردی جلوش، سریعا متوقف شد و نزدیک بود روی زمین بیوفته که اون فرد نگهش داشت.
درست لحظهای که چهرهی اون فرد رو دید، دستش رو پس کشید و قدمی عقب رفت، خواست از کنارش رد بشه که اون فرد دستش رو گرفت و گفت: یونمی، خواهش میکنم!
اون مرد هنوز هم مثل گذشته قدرت زیادی داشت و برای یونمیِ بیچاره کار سختی بود که باهاش مقابله کنه.
بدون اینکه نگاهش کنه، گفت: چقدر باید بهت بگم از زندگیم بری بیرون؟ سیزده سال گذشت، سرت رو با خانوادهی جدیدت گرم کن!
آقای لی، یونمی رو جلوی خودش کشوند و گفت: من از زندگیت بیرون رفتم، فقط میخوام پسرمو ببینم! جه هیون کجاست؟
همین که فهمید آقای لی مدت زمان زیادی نبوده که تعقیبش کرده و نمیدونسته که اون از خونهی جه هیون برمیگرده، نفس راحتی کشید و دستش رو از دستش جدا کرد، سرش رو بالا آورد و تو چشمهای مرد رو به روش نگاه کرد: چطور انقدر وقیحی؟ چقدر بهت بگم نمیخواد ببینتت؟ سیزده ساله به نبودت عادت کرده، به تنفر ازت عادت کرده، چرا میخوای زندگیشو خراب کنی؟ باور کن نه به احساسات...
پوزخندی زد و ادامه داد: احساسات مثلا پدرانهات احتیاجی داره، نه پولت! جه هیون نمیخواد ببینتت، میفهمی؟ ازت متنفره! ازت متنفره که ولش کردی، ازت متنفره که باعث و بانی همه چیزی!
آقای لی همچنان قصد باور این حقیقت رو نداشت، تا حالا چندین بار یونمی بهش گفته بود که پسرش ازش متنفره، ولی چطور میتونست؟ اون که همیشه، هر سال تولدش، براش کارت پستال و کادو میفرستاد، همیشه به فکرش بود، همیشه میخواست ببینتش ولی همسر سابقش مانع میشد! چرا، چرا پسرش با این شرایط هم ازش متنفر بود؟
-: چرا خودش اینارو بهم نمیگه؟ نمیتونم باورت کنم! من پدرشم، امکان نداره همچین حسی بهم داشته باشه!
یونمی پوزخندی زد و عصبی خندید، بعد از چند لحظه تو صورت مرد رو به روش تقریبا داد زد: پدر؟ تورو به مسیح قسم بس کن جونکی! تو ترکمون کردی، تو ترکش کردی! عین یه آشغال دوتامونو انداختی دور تا با اون زنِ هرزه زندگی کنی! فکر کردی خبر ندارم؟ فکر کردی نمیدونم؟
سعی کرد به خودش مسلط باشه و صداش رو کمی پایین تر بیاره، ادامه داد: اوه هارا؟ چطور تونستی با همکارت... بهم خیانت کنی؟ چطور هنوز تو هواپیمایی کار میکنی!؟ هان؟ فکر میکنی اگر بفهمن چه غلطی کردی، میذارن دیگه به کارت ادامه بدی؟
آقای لی با بهت به یونمی خیره بود، حتی فکرش رو هم نمیکرد یونمی از این موضوع با خبر باشه، حالا اون داشت با چیزایی که میدونست تهدیدش میکرد تا بیخیال جه هیون بشه؟ باید کدوم رو حفظ میکرد، کارش، آبروش یا پسرش؟!
-: برو، محض رضای خدا برو!
دستش رو مشت کرد و روی قفسهی سینهاش کوبید: برو بزار هرچی میدونم همینجا دفن بشه، برو راحتمون بزار، برو به خانوادهای که روی آوار زندگی منو جه هیون ساختی، محبت کن و عشق بورز، برو به پسر دیگهات محبت پدرانهات رو تقدیم کن!
و درست بعد از پایان حرفش، بدون لحظهای مکث، تنهای به اون مرد زد و قدمهاش رو، رو به جلو برداشت.
آقای لی برای چند لحظه با بهت سرجاش میخکوب شده بود، یونمی همه چیز رو میدونست، حتی میدونست پسر داره؟ چطور انقدر این زن رو دست کم گرفته بود!
***
دویونگ که داشت ساندویچی که مادرش براش گذاشته بود تو کیفش رو بعد از امتحان میخورد، با شنیدن حرف جه هیون، تیکهای از ساندویچ پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
جه هیون چند بار با دستش به پشتش زد و گفت: خوبی؟!
دویونگ چندین بار سرفه کرد و وقتی حالش بهتر شد، با بهت گفت: چی؟ لی ته یونگ؟ بهت گفت بیای تولدش؟
نزاشت جه هیون اصلا چیزی بگه و بلافاصله ادامه داد: این خیلی عجیبه! حتی کاری به کارمونم نداشته!
جه هیون: دقیقا منم همینو میگم، این ترسناکه!
دویونگ: ولی تو باید بری تولدش.
جه هیون با چشمهای گرد نگاهش کرد: چی میگی؟ مگه دیوونه شدم!؟ من تا حالا اینجور جاها نرفتم، اصلا این که هیچی، تولد این پسرهاست، هرکسی که نیست!
دویونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه! اشتباه میکنی جه هیون، اولاً اگر تو بری منم میرم، پس باهمیم و تنها نیستیم. بعدشم، از این دیوونه بعید نیست اگر حالا که اینجوری دعوتت کرده و نری، بیشتر وحشی بشه! نمیخوای که سال آخر دبیرستانمون زهرمارمون بشه؟
جه هیون سرش رو پایین انداخت و آهی کشید، واقعا دلش نمیخواست به اون تولد لعنتی بره، ولی دویونگ هم حرف مطنقیای میزد، ممکن بود اگر دعوت ته یونگ رو رد کنه، همه چیز خراب بشه و بازم اون دو نفر اذیتش کنن. و جه هیون واقعا نمیخواست اون شرایط رو بازهم تجربه کنه، تو این چند وقتی که راحتش گذاشته بودن، تازه داشت معنی مدرسه رو میفهمید و نمیخواست تنها سال باقی مونده از دوران مدرسهاش، با آزار و اذیتهای اون دو نفر بگذره. و این رو هم خوب میدونست دیگه شرایط انتقالی براش فراهم نبود و مادر بیچارهاش نمیتونست از پس کارای انتقالیش بر بیاد!
جه هیون: اما، من واقعا اونجا راحت نیستم!
دویونگ لبخند مهربونی بهش زد و دستش رو روی شونهی جه هیون گذاشت: من هستم، نگران نباش! من یکی دوبار رفتم مهمونیای ته یونگ، اونقدرا هم که فکر میکنی جای ترسناکی نیست، انقدر غرق خوردن الکل میشن که اصلا بقیه مهمونارو نگاهم نمیکنن!
جه هیون دستش رو گذاشت جلوی دهنش و با تعجب گفت: الکل؟ ولی اونا که به سن قانونی نرسیدن!
دویونگ شونههاش رو بالا انداخت: ته یونگه دیگه، همیشه تو مهمونیاش الکل هست!
***
-: ولی یونگیِ من که حواسش هست شرط تولد امشبش چیه؟
ته یونگ پوفی گفت و خودش رو روی آخرین کاناپهی باقی موندهی تو نشیمن انداخت و گفت: باشه باشه مامان، چشم! قول میدم تو تولدم با فامیلامون حاضر بشم و پسر خوبی باشم!
مادرش سمتش رفت و خم شد و محکم گونهاش رو بوسید: فرشتهی من! کی باورش میشه یونگی کوچولوی من داره هیفده سالش میشه!؟
ته یونگ صورتش رو با دستهاش پوشوند و غر زد: وای مامان! بسه!
مادرش خندید و گفت: وقتی بدنیا اومدی اونقدری کوچولو بودی که راحت تو بغلم جا میشدی، مثل همین الانت پوست سفیدت برق میزد، حتی پرستار بیمارستان هم میگفت که چقدر سفیدی!
نفس عمیقی کشید و با لبخند عمیقی که روی لبهاش قرار داشت گفت: بهترین روز زندگیم، روز تولدت بود. چقدر باید خدارو شکر کنم که تورو به من و بابات داد؟
با قرار گرفتن دستی دور کمرش خودش رو به همسرش تکیه داد و با خنده گفت: میبینی جونکی، این همون فسقلیه که حالا حتی به مامانش نگاه هم نمیکنه!
آقای لی هم متقلابا خندید و خطاب به ته یونگ گفت: امشب که داری مارو از خونمون بیرون میکنی و خونه رو هم کلا خالی کردی بسلامتی، حالا حقمون نیست پسرمونو بغل کنیم؟
ته یونگ با حرص پوفی گفت و از روی کاناپه بلند شد و سمت مادر و پدرش رفت و بغلشون کرد.
میدونست اگر حداقل بغلشون نکنه، دست از سرش بر نمیدارن.
خانم لی تنها پسرش رو محکم به خودش فشرد و موهاش رو بوسید: تولدت مبارک فرشتهی مامانی!
آقای لی هم، همسرش و ته یونگ رو تو آغوش گرفت، از اینکه این خانواده رو داشت حسابی خوشحال بود، عشق و سرزندگی تو خانوادهاشون موج میزد و این برای آقای لی معنای واقعی خوشبختی بود.
ته یونگ زمانی بدنیا اومده بود که اونها حتی همسر رسمی همدیگه نبودن و همه چیز خیلی سخت بود، و فقط یک ماه از بدنیا اومدن جه هیون گذشته بود و شرایط برای آقای لی به شدت سخت بود. اما هرجوری که بود، اونها موفق شدن ته یونگ رو به بهترین نحو بزرگ کنن و یه زندگی خوب رو براش بسازن. شاید چهار سال طول کشید که همشون زیر یه سقف باهم زندگی کنن، شاید چهار سال طول کشید که ته یونگ هر روز بتونه پدرش رو ببینه، ولی بالاخره اون خانواده ساخته شد!
***
جه هیون به جعبهی تو دستش نگاهی کرد، باورش نمیشد برای کسی که اذیتش میکرده، کادوی تولد خریده! این واقعا فرای انتظارش بود. حتی تو کابوس و خواب هم نمیدید همچین کاری انجام بده.
با توقف ماشین، دویونگ در رو باز کرد و پیاده شد و جه هیون هم پشت سرش پیاده شد.
پشت در اصلی خونهای که کاملا مشخص بود متعلق به خانوادهی مرفهایه ایستادن، دویونگ قبلا اینجارو دیده بود، اما برای جه هیون، هضم همچین خونهای و همچین منظقهی مسکونیای کمی غیر ممکن بود.
دویونگ: خوبی جه هیون؟
جه هیون آب دهنش رو قورت داد و سرش رو تکون داد: اوهوم، فقط یکمی استرس دارم!
دویونگ لبخند مهربونی بهش زد و عینکش رو با انگشتش بالاتر داد و گفت: نداشته باش، تو با اومدنت اینو نشون دادی که پسر قویای هستی و از تولدش نمیترسی، علاوه بر اون، خیالت هم راحت میشه و دیگه ترسی از اذیت شدن توسط ته یونگ نداری!
جه هیون: قول بده کنارم باشی دویونگ، منو تنها نزار.
دویونگ دست جه هیون رو محکم گرفت و گفت: نگران نباش، همش کنارتم، نترس خب، باشه؟
جه هیون سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد: باشه!
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.