با قرار گرفتن عقربهی ساعت دیواری سوپر مارکت، نفس راحتی کشید و جلیقهی فرم رو از تنش در آورد و روی پیشخوان گذاشت تا دختری که برای شیفت بعدی کار پارهوقت انجام میداد، برش داره.
سمت اتاقک انتهای سوپرمارکت رفت و کت فرم مدرسهاش رو پوشید و کت بافتی که مادرش براش خریده رو بود رو هم روش پوشید، کولهاش رو برداشت و از سوپرمارکت خارج شد.
فردا امتحان ریاضی ترم داشت، و فقط تونسته بود تایم بین امتحان امروزش تا قبل از شروع شیفتش تو سوپرمارکت رو یکمی درس بخونه که مسلماً سه ساعت درس خوندن برای امتحان ترم، نه برای جه هیون ایدهآل بود نه برای هیچ دانشآموز دیگهای!
تقریبا به اواسط فوریه نزدیک میشدن، و هوا هم روز به روز سرد تر میشد، و مسلماً اون کت بافت اونقدرا هم جه هیون رو گرم نگه نمیداشت. دستهاش رو تو جیب کتش گذاشت و قدمهاش رو تندتر سمت خونه برداشت، باید تا دیر وقت درس میخوند و از پس امتحان فرداش برمیومد.
به لطف پیدا نشدن سر و کلهی لی ته یونگ و دوستش، تو چند روز اخیر، بهتر میتونست رو درسهاش تمرکز کنه و درگیری ذهنی بخاطر مشکلات مدرسهاش نداشته باشه.
با این حال، هنوز هم ته ذهنش، یه سوال بزرگ قرار داشت، چطور این اتفاق افتاده بود؟ چطور دیگه کسی کار به کارش نداشت؟
جه هیون هیچ وقت عادت به همچین شرایطی تو مدرسه نداشت، از وقتی به یاد داشت، همیشه تو هر مدرسهای بخاطر وضعیت افتضاح خانوادگیش و وضعیت خوب درسیش، مورد آزار و اذیت قرار میگرفت، حتی مدت زمان اولی که وارد این مدرسه شده بود هم توسط لی ته یونگ و دوستش، حسابی اذیت میشد، اما حالا، همه چیز خیلی برای جه هیون عجیب به نظر میرسید! و باید اعتراف میکرد این وضعیت کمی میترسوندتش...
***
یوتا کتاب ریاضیش رو بست و روی کاناپهی کناریش پرت کرد: خسته شدم بابا، وقتی نمیفهمیم، نمیفهمیم دیگه! اینهمه زور زدنمون واسه چیه؟
ته یونگ چشمهاشو چرخوند و به یوتا نگاه کرد: برای اینکه نیوفتیم؟ یه سال دیگه مونده دووم بیار!
یوتا روی کاناپه دراز کشید و از ظرف پاپکورن روی میز یه مشت پاپکورن برداشت و همونطور که یکی یکی مینداختتشون تو دهنش، گفت: بابا پاس میشیم، کی تو دبیرستان درسشو میوفته آخه؟
ته یونگ که میدونست یوتا دیگه قرار نیست بهش فرصت درس خوندن بده، کتابش رو بست و به یوتا نگاه کرد: همون کسی که ترم قبلی باباش اومد مدرسه، و از دبیر تاریخ نمره گرفت.
یوتا با یادآوری نمرهی تاریخ ترم قبلش، زد زیر خنده و گفت: خب دیگه! تهش همینه، نمره رو میدن. خودمونو اذیت نکنیم.
چند لحظه مکث کرد و چشمهاش رو به حالت مشکوک ریز کرد و به ته یونگ نگاه کرد و ادامه داد: جدیدا خیلی عجیب غریب شدی!
ته یونگ ابرویی بالا داد و گفت: یعنی چی؟
یوتا حالتش رو به نشسته تغییر داد و گفت: یجوری این چند وقت هیچکاری نکردیم که میترسم انضباط این ترممون، نمرهی کامل از آب دربیاد.
ته یونگ که فهمید منظور از حرف یوتا، کار نداشتنش به جه هیونه، قاطعانه گفت: حوصله ندارم، بعدشم دیگه روزای آخر ساله، فعلا ترجیح میدم بابام نره سراغ معلمای احمقم واسه نمره!
یوتا: نه من میدونم تو یه مرگت هست، آخه واقعا سوژه به این خوبی، چرا نمیزاری یه غلطی کنیم؟ حداقل یه غلطی "کنم" !؟
ته یونگ: وای یوتا به خودت بیا، داریم سال آخری میشیم، باید بریم دانشگاه با هر بدبختیای هست، تا کی وقتمونو با اسکلایی مثل جانگ جه هیون پر کنیم؟ اون بچه ننه لایق حروم کردن وقتمون نیست!
یوتا: که اینطور!
میخواست بحث رو ادامه بده، میخواست هرجوری هست ته یونگ رو مجبور کنه تا حقیقت رو بهش بگه. اون ته یونگ رو خوب میشناخت، به راحتی میتونست بفهمه دلیل مهم تری از درس و قبولی دانشگاه پشت این قضیه وجود داره. ته یونگ به هیچکس تو اون مدرسه رحم نداشت، ولی یهو بیخیال جانگ جه هیون شده بود؟
یوتا بالاخره هرجوری بود میفهمید ته یونگ دقیقا چرا و به چه دلیل همچین رفتاری نسبت به جانگ جه هیون پیدا کرده!
***
یوتا با دستش شونهی ته یونگ رو تکون داد: کجایی؟
ته یونگ که غرق افکارش بود و از شیشهی ماشین به ناکجا آباد خیره بود، روش رو سمت یوتا برگردوند: هیچی، خوابم میاد هنوز!
یوتا با تعجب نگاهش کرد: دیشب زودترین حالت ممکن خوابیدیم، بخدا که تو یه چیزیت هست ته یونگ!
ته یونگ خندهی تصعنی کرد و گفت: نه بابا، استرس دارم واسه این امتحانه.
یوتا حالت ترسیدهای به خودش گرفت و گفت: همینش عجیبه، تو؟ استرس؟ امتحان؟
ته یونگ: وای ول کن یوتا سر صبحی، بزار این امتحان کوفتی تموم بشه!
در واقع ته یونگ تنها چیزی که تو ذهنش جایی نداشت، امتحانش بود، فقط میخواست یه بار دیگه با اون پسر حرف بزنه، از اون روزی که پشت مدرسه خفتش کرده بود، تا به امروز حتی نگاه جه هیون هم بهش نیوفتاده بود و این اصلا حس خوبی بهش منتقل نمیکرد، به شدت از اون رفتارش پشیمون بود، به شدت از اینکه دیگه نه خودش میرفت سمت اون پسر، و نه اون سر راهش پیداش میشد، عصبی بود.
خودش هم نمیدونست دقیقا این چه حالتیه که داره، فقط این رو میدونست اگر با اون پسر حرف نزنه و ازش عذرخواهی نکنه، دیوونه میشه!
از اون روز، دیگه یه شب هم راحت نخوابیده بود. حتی با فکر به اون پسر ضربان قلبش شدت پیدا میکرد، و کنجکاو میشد که چرا، همچین حالتی رو تجربه میکنه. فقط بخاطر یه خواب بود؟ فقط بخاطر این بود که اون پسر وضعیت خانوادگی افتضاحی داشت و دلش براش میسوخت؟ پس اون نزدیکی بیش از حد اون روزشون چرا حالش رو دگرگون کرده بود؟
برای ته یونگ، تجربهی همچین چیزهایی به شدت عجیب بودن، اون هیچ وقت و برای هیچکسی ترحم نکرده بود، از رفتارش با هیچ کسی پشیمون نمیشد و حتی ذهنش سمت عذرخواهی هم نمیرفت، اما حالا، چش شده بود؟ چرا حتی بین اینهمه آدم، اون فردی که اینطوری عوضش کرده، باید دانش آموز انتقالی مدرسه، جانگ جه هیون باشه؟
***
امتحان تموم شده بود، و حالا حتی جه هیون رو نمیتونست برای یک لحظه هم تنها گیر بیاره، انگار که رسماً ازش فرار میکرده. تا میخواست قدمی سمتش برداره، جه هیون بیشتر به دویونگ میچسبید و باهاش به سمت دیگهای قدم برمیداشت.
دیگه تقریبا تمام بچهها داشتن میرفتن و مدرسه خالی میشد، و این رو خوب میدونست که دیگه تنها امیدش میتونه بیرون از مدرسه باشه. اما با یوتا چیکار باید میکرد؟
درست وقتی داشت به یوتا فکر میکرد، صداش رو از پشت سرش شنید.
-: خب خب، بریم؟
ته یونگ روش رو برگردوند سمتش: میخوام یه کاری کنم یوتا، تو تنها برو!
یوتا ابرویی بالا داد و با کنجکاوی پرسید: چه کاری؟
ته یونگ: نظرت چیه جانگ جه هیونو برای تولدم دعوت کنم؟
یوتا که انتظار همچین چیزی رو از ته یونگ نداشت و فکر میکرد دیگه ته یونگ هرگز کاری به کار اون پسر نداره، با بهت گفت: چی؟ دیوونه شدی؟ اصلا مگه میاد؟
ته یونگ شونههاش رو بالا انداخت: بیاد یا نیاد، مهم نیست! فقط میخوام یکم بترسونمش!
یوتا حالا دوباره میتونست به ته یونگ شک کنه، منظورش از ترسیدن چی بود؟ اصلا چرا باید جه هیون از دعوت شدن به تولد ته یونگ بترسه؟ کاملا واضح بود که ته یونگ داشت میپیچوندتش.
-: باشه پس، میبینمت.
***
با فاصلهی زیادی پشت سر جه هیون قدم برمیداشت، نمیدونست چرا داره یواشکی تعقیبش میکنه و نمیره سمتش! با ورود جه هیون به سوپرمارکت، نفس راحتی کشید و ایستاد.
حالا دیگه جه هیون نمیتونست از دستش فرار کنه. بخاطر رفتارهای عجیب این چند وقتش و تعیقب گاه و بیگاه جه هیون، خوب میدونست تو اون سوپرمارکت کار پارهوقت انجام میده، و حالا دیگه نمیتونه کارش رو ول کنه و از دست ته یونگ فرار کنه.
سمت سوپرمارکت قدم برداشت، و واردش شد.
با باز شدن در سوپرمارکت، جه هیونی که پشت پیشخوان ایستاده بود، بدون اینکه حتی به اون فردی که وارد شده توجهی بکنه، گفت: خوش اومدین!
ته یونگ بیتوجه به جههیون سمت یخچالهای تو سوپرمارکت رفت و در یکیشون رو باز کرد، و یه شیرپاکتی با طعم توتفرنگی رو ازش بیرون کشید و سمت پیشخوان رفت.
شیرپاکتی رو روی پیشخوان گذاشت و همونطور که سرش پایین بود و کلاه بیسبالش هم به راحتی چهرهاش رو میپوشوند، منتظر موند تا جه هیون خریدش رو حساب کنه. نمیدونست چرا هنوز خودش رو به جه هیون نشون نداده بود.
جه هیون بعد از اسکن کردن بارکد روی پاکت شیر، اون رو روی میز گذاشت، و درست زمانی که تصمیم داشت دستش رو از روی پاکت شیر برداره، ته یونگ دستش رو سمت پاکت شیر برد تا از روی پیشخوان برش داره.
ته یونگ میتونست قسم بخوره برخورد دستشون کل وجودش رو به لرزه درآورده، چه مرگش شده بود؟ تا حالا هزار بار دستش به دست بقیه خورده بود!
هردوشون سریعا دستشون رو عقب کشیدن، ته یونگ نفس عمیقی کشید و بالاخره سرش رو بالا آورد و کلاهش رو درآورد.
جه هیون با دیدنش، کمی ترسید و بعد از چند لحظه سریعا گفت: دو هزار وون میشه.
ته یونگ همونطور که کارت میکشید به چهرهی ترسیدهی جه هیون خیره شد و سکوتی که بینشون ایجاد شده بود رو شکست، دیگه نمیتونست ساکت بمونه و کل انتظار امروزش برای حرف زدن با جه هیون بی نتیجه باقی بذاره، به هر حال اومده بود اینجا تا با جه هیون حرف بزنه!
ته یونگ: نگو که ازم میترسی! کاریت ندارم!
جه هیون کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: نه... مشکلی نیست.
و با تصور اینکه ته یونگ فقط برای خرید به سوپرمارکت اومده، سرش رو با مانیتور روی پیشخوان گرم کرد و رسید خرید ته یونگ رو پرینت گرفت.
ته یونگ: میخوام باهات حرف بزنم!
اونقدری قاطعانه حرفش رو بیان کرده بود، که حتی خودش هم فهمیده بود پسر رو به روش ترسیده.
جه هیون آب دهنش رو با ترس قورت داد و به ته یونگ نگاه کرد: با من؟... چرا!؟
ته یونگ: نمیدونم!
جه هیون با تعجب نگاهش کرد، چرا اون پسر شر و شیطون مدرسه، انقدر عوض شده بود؟ این رفتارهاش حتی از اینکه بخواد اذیتش کنه هم ترسناک تر به نظر میرسید!
جه هیون: من... من حرفی باهات ندارم...
ته یونگ پوفی گفت و دست به کمر ایستاد: چته؟ مگه من هیولام؟ حتی نمیتونی باور کنی این هیولای رو به روت هم بلده حرف بزنه با کسی؟
جه هیون که از این عکس العمل ته یونگ تعجب کرده بود، با مِن مِن گفت: منظوری... نداشتم...
ته یونگ: ببین نمیخوام زیاد کشش بدم، خودمم نمیدونم دقیقا فازم چیه اومدم اینجا و اینارو بهت میگم، ولی بد نمیشه اگر یه بار نرینی تو نیت خیرم و عین بچهی آدم رفتار کنی!
جه هیون ترجیح داد چیزی نگه و سکوت کنه، واقعا لی ته یونگ عجیب ترین قلدر مدرسهای بود که به کل سالهای تحصیلیش دیده بود.
ته یونگ برگهای از کولهاش بیرون کشید و روش چیزی نوشت، روی پیشخوان سمت جه هیون کشیدتش و گفت: فردای آخرین امتحان، تولدمه!
جه هیون با تعجب نگاهش کرد، تولد ته یونگ باشه، چه ربطی به اون داشت؟
-: خب؟ باید بهت تبریک بگم؟
ته یونگ از حرص موهاش رو با دستش عقب داد و گفت: دعوتت کردم! اونم آدرس خونمونه!
نزاشت جه هیون چیزی بگه و بلافاصله گفت: دویونگ هم دعوته، پس نترس و بیا! کاریت ندارم!
پوزخندی زد ادامه و داد: البته اگر میخواستم به حرف تو گوش بدم و هرکاری میخوام بکنم، الان اینجا نبودم، پس میای!
جه هیون سرش رو به چپ و راست تکون داد: ممنون، اما من نمیتونم بیام.
ته یونگ به هیچ وجه دلش نمیخواست جه هیون دعوتش رو رد کنه و تو شب تولدش حضور نداشته باشه، اون که نتونسته بود همین الانش هم درست حسابی عذرخواهی کنه، و بعد از امتحان آخر تا چند ماه هم نمیتونست جه هیون رو ببینه، این آخرین امیدش بود، آخرین امیدی که اون پسر رو خارج از مدرسه ببینه، آخرین امیدی که بفهمه چشه! بفهمه این افکار و رفتارهای عجیبی که نسبت بهش پیدا کرده چیه!
-: یعنی چی که نمیتونی؟ همه بچههای کلاس دعوتن، گفتم که، دویونگ جونت هم هست! پس چه دلیلی داری که نیای؟
جه هیون دیگه نباید سکوت میکرد، اون پسر حتی داشت بزور دعوتش میکرد به تولدش؟ و جه هیون حتی حق نداشت بهش "نه" بگه؟
جه هیون: گفتم که نمیتونم، تولدت هم مبارک!
و سریعا از پشت پیشخوان بیرون اومد و قبل از اینکه سمت مشتریای که صداش کرده بره، گفت: اگر میخوای عوض شی، اینکارو بکن. این فقط من نیستم که همچین خانوادهای دارم، این فقط من نیستم که مثل تو نمیتونم از پس همه چی بربیام، این فقط من نیستم که بدبختم! کلی دانشآموز دیگه شبیه من وجود داره، اون دختری که به راحتی قلبش رو زیر پات له کردی، دویونگی که همیشه بخاطر نمراتش و درسخوندنش مسخرهاش میکنی، اون دختری که انگاری فیلمش رو تو مدرسه پخش کردی، اینا هیچکدوم با من فرقی ندارن.
ته یونگ خواست چیزی بگه که جه هیون سریعا مانعش شد و حرفش رو تموم کرد: نمیدونم واقعا پشیمون شدی؟ واقعا میخواستی اون روز زنگ ورزش کمکم کنی؟ ولی اگر واقعیت داره، معذرت میخوام که قصد خوبت رو نادیده گرفتم و اون حرفهارو بهت زدم! من کار دارم، خداحافظ.
و سمت مشتریای که انتهای سوپرمارکت منتظرش ایستاده بود، رفت.
ته یونگ برای چند لحظه مات و مبهوت به رفتن جه هیون خیره بود، اومده بود که بخاطر رفتار اون روزش از جه هیون عذرخواهی کنه و حالا اونی که معذرت خواسته بود، جه هیون بود؟ چرا اون پسر هرکاری میکرد تا ته یونگ رو بیشتر سمت خودش بکشونه و بیشتر شرایط رو براش سخت کنه؟
برگهای که روی پیشخوان گذاشته بود رو برداشت و همونطور که حواسش به جه هیون بود تا متوجهاش نشه، اون رو تو کولهی جه هیون که هنوز روی صندلی پشت پیشخوان قرار داشت و جه هیون وقت نکرده بود ببرتش تو رختکن، قرار داد.
جه هیون باید میومد!
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.