E17

133 41 19
                                    

کتاب قطوری که روی میزش باز بود رو بست، و دستهاش رو از پشت کشید تا خستگیش در بره. حالا که به هدفش رسیده بود، نباید تمام سختی‌ای که کشید تا به اینجا برسه رو فراموش میکرد. جه هیون میدونست این راه طولانی تر از این حرفهاست، باید بیشتر از اینها تلاش کنه، باید از آدمها و موقعیتهای زیادی مثل ته یونگ و اتفاقی که سال یازدهم مدرسه‌اش براش افتاده بود، بگذره.
شرایط زندگی جه هیون مسلماً یه چیز نرمال تو جامعه نبود، کسی که زیر سایه‌ی ناپدری بزرگ شده و بچه‌ی طلاقه، کسی که تمام سال‌های مدرسه‌اش رو بدون استثنا توسط بقیه‌ دانش‌ آموز‌ها اذیت شده. خوب میدونست هرچقدر هم ظاهر خودش رو خوب نشون بده، هیچی از جه هیون واقعی عوض نمیشه. هیچ وقت گذشته عوض نمیشه، هیچ وقت روز‌هایی که گذروند تا به اینجا برسه از بین نمیرن.
درسته همشون به خاطرات تبدیل شدن، ولی تک تک اون لحظات و اتفاقات تو ساخته شدن شخصیت جه هیون بی‌شک نقش داشتن، و نقششون پررنگ تر از چیزی بود که جه هیون به همین راحتی و بعد از ورود به دانشگاه، و قرار گرفتن تو محیط جدیدی، فراموششون کنه!
کشوی کنار میز مطالعه اش رو باز کرد و به اون تیکه‌ کاغذ کادویی که همیشه گوشه‌ی کشو‌ش جا خوش کرده بود خیره شد، همیشه براش سوال بود، اون کادو چی شد؟ اصلا ته یونگ هیچ وقت فهمید اون از طرف کیه؟
لبخند تلخی زد و با یادآوری اونهمه جعبه‌های کادوی بزرگ و‌کوچیک تو تولد هیفده سالگی ته یونگ، خوب فهمید که حتی ممکنه ته یونگ هیچ وقت به کادوش دست هم نزده باشه.
آهی کشید و کشو رو بست، ساعت دیواری اتاقش ساعت دوازده شب رو نشون میداد. عقربه‌های ثانیه شمار، دقیقه شمار و ساعت درست روی عدد دوازده قرار داشتن. و این جه هیون بود که واقعا اون لحظه از صمیم قلب آرزو داشت، دوباره اون حس‌های خوبی هیفده سالگی رو تجربه کنه!
***
همونطور که با دستش چشمهاش رو میمالید تا به نور عادت کنه، با قدم‌های خسته از پله‌ها پایین میومد. خونه تو سکوت کامل فرو رفته بود و آفتاب از هر پنجره‌ای که رو دیوار‌های خونه جا داشت، بزور وارد شده بود و همه جارو روشن کرده بود.
امروز تازه دومین روز دانشگاهش بود، و به همین زودی باید از رفتن به اون دانشگاه منصرف میشد. اگر جه هیون رو تو اون ساختمون دیده بود، پس صد درصد تو یه دانشکده درس میخوندن و این احتمال دیدن دوباره‌ی جه هیون رو براش خیلی زیاد میکرد. اصلا نمیدونست طاقتش رو داره؟ طاقتش رو داره تا اولین عشقش رو به همین راحتی هر روز و هر روز ببینه، ولی کاری نکنه؟ چطور میتونست عقب بایسته و از دور تماشاگر کسی باشه که همیشه منتظرش بوده؟ کسی که اینجور همه چیزش رو تغییر داده بود، کسی که به معنای واقعی یه سطل رنگ پاشیده بود روی زندگی سیاه و سفید ته یونگ.
نفس عمیقی کشید و با ورودش به آشپزخونه یه لیوان آب برای خودش ریخت، حتی اشتها نداشت تا صبحونه بخوره.
از دیروز تمام ذهنش درگیر اون پسر بود، فقط جلوی چشمهاش یه نفر رژه میرفت و اون جه هیون بود.
اینکه ته یونگ بخواد بازهم ببینتش، ولی دیگه همه چیز با دو سال پیش متفاوت باشه، دیوونش میکرد. مسلماً جه هیون کلی عوض شده بود، اون الان یه دانشجو بود، کلی دوست‌های جدید داشت و کلی هم از نظر ظاهری تغییر کرده بود.
چطور همچین جه هیونی هنوز هم مدت زمان چند روزه‌ای که دو سال پیش، درگیر احساساتی بوده رو قراره یادش بیاد؟ یا حتی اگر یادش هم میومد، چرا باید هنوز هم به ته یونگ نگاه دیگه‌ای داشته باشه؟
فهموندن این موضوع به خودش که دو سال گذشته، و جه هیون همه چیز رو فراموش کرده و کاملا یه زندگی جدید رو برای خودش شروع کرده، سخت‌ترین کار ممکن بود.
ته یونگ اون پسر رو دوست داشت، این‌رو همون سال یازدهم دبیرستانش فهمیده بود. و تا به همین امروز، هیچکس نتونسته بود ضربان قلبش رو به اون اندازه‌ای که جه هیون تواناییش رو داشت، بالا ببره.
***
از لحظه‌ای که وارد ساختمون دانشکده شده بود، هرجایی رو از نگاه میگذروند تا شاید بار دیگه‌ای جه هیون رو ببینه. باید اعتراف میکرد اون مدت زمان کوتاهی که نگاهش به جه هیون افتاده بود اصلا براش کافی نبود و‌حالا بیشتر مشتاق شده بود ببینتش، قیافه‌اش رو زیر نظر بگذرونه و حسابی غرق چهره‌اش بشه. با این حال، همچنان از اینکه قراره چقدر از دیدن جه هیون تو زندگی روزمره‌اش عذاب بکشه وحشت داشت.
دو راهی سختی بود، علاقه‌ی شدیدش به دیدن دوباره‌ و بیشتر جه هیون، و عذابی که دیدنش بهش منتقل میکرد.
حالا دیگه به در کلاسش رسیده بود و تو تمام این مدت، جه هیون‌رو ندیده بود.
کوله‌اش‌رو روی شونه‌اش مرتب کرد و وارد کلاس شد و بدون توجه به بقیه، سمت صندلی‌ها رفت، و از شانس بدش فقط ردیف‌های جلویی خالی بود.
پلکهاش رو از حرص روی هم فشرد و اجباراً سمت یکی از صندلی‌های ردیف جلویی رفت و نشست.
حوصله‌ی کلاس و درس‌رو اصلا نداشت، دلش میخواست بره بیرون و تو سالن دانشکده در به در دنبال جه هیون بگرده. احمقانه به نظر میرسید، اما دلش برای دیدنش تنگ شده بود. دلش برای تمام جه هیون تنگ شده بود و حالا آرزو میکرد ای کاش دیروز عین یه احمق ترسو فرار نمیکرد و بیشتر به اون پسر خیره میشد، بیشتر میدیدتش، حداقل دلتنگی این دوسالش رو با از دور تماشا کردنش از بین میبرد.
با ورود استاد به کلاس، سرو صدای بچه‌های کلاس از بین رفت و بخاطر احترام به استاد، ته یونگ هم مثل بقیه از جاش بلند شد.
بعد از نشستن استاد پشت میزش، دانشجو‌ها دوباره نشستن. با اینکه درست حسابی به کلاس و بچه‌ها نگاه نکرده بود، اما مطمئن بود از کلاس دیروزش خیلی شلوغ تره و احتمالا چون درس عمومی به حساب میومد اینطور شده بود. 
همونطور که استاد مشغول تک به تک خوندن اسم دانشجوها برای حضور و غیاب بود، دفترچه‌ و خودکارش رو از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت. با اینکه اصلا حوصله‌ی درس و نوت برداری رو نداشت، ولی دیگه راهی نداشت. اومده بود دانشگاه تا یه مدرک بگیره. پس باید این شرایط رو تحمل میکرد.
-: لی ته یونگ؟
ته یونگ با شنیدن اسمش، نگاهی به استاد انداخت و دستش رو کمی بالا برد، بعد از اینکه استاد روی برگه‌ی لیست اسامی تیکی زد، دستش رو پایین آورد و به کشیدن خطوط نامفهوم روی دفترچه‌اش مشغول شد.
-: جانگ جه هیون؟
با شنیدن اسمی که از بین لبهای استاد خارج شد، خودکار برای لحظه‌ای تو دستهاش خشک شد. آب دهنش رو با بهت قورت داد. نمیدونست، باید برگرده و ببینه کی دستشو برده بالا؟ نمیدونست الان مکان و زمان مناسبیه که بخواد خودش رو به جه هیون نشون بده یا نه! ولی ته یونگ دیگه طاقت نداشت، داشت جون میداد تا جه هیون رو ببینه.
ثانیه‌ای از اتمام اسم جه هیون از زبون استاد نگذشته بود، که ته یونگ به پشت برگشت و به راحتی تونست صاحب اون اسم رو ببینه، نه بخاطر اینکه دست اون فرد بالا بود و تو جمعیت دانشجو‌ها قابل شناسایی بود، بلکه بخاطر نگاه خیره‌ی اون فرد به سمت خودش!
انگار برای چند لحظه‌ ثانیه‌ها از حرکت متوقف شده بودن، انگار نه کلاسی بود، نه دانشگاهی بود، نه استادی و نه جمعیت زیادی از دانشجوها.
انگار همه چیز ایستاده بود و فقط جه هیون و ته یونگ دو نفر زنده‌ی اون جمع بودن، نگاه هردوشون فقط و فقط دلتنگی رو فریاد میزد، و این رو خودشون هم خوب میدونستن. خوب میدونستن هنوز نتونستن اون زمان رو فراموش کنن، هنوز نتونستن ضربان بالای قلبشون رو وقتی باهم بودن فراموش کنن...
جه هیون خیره به چهره‌ی ته یونگ بود، ته یونگی که دیگه هیچ شباهتی به پسر شر و قلدر مدرسه نداشت، ته یونگی که نگاهش حالا پاک ترین و معصومانه ترین نگاهی بود که به زندگیش دیده بود. موهای خاکستری رنگش که به بالا هدایت شده بودن، حسابی صورت سفید رنگش رو باز تر کرده بود. لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن و بی شک نشونه‌ی شوکی بود که از دیدنش داشت، اون چشمها، جه هیون چیزی رو تو اون چشمها میدید که دقیقا همون روز وقتی ته یونگ، برای اولین بار جمله‌ای رو بهش گفت که توی زندگیش جز مادرش از زبون کسی نشنیده بود، دیده بود.
جه هیون مطمئن بود، این ته یونگ، همون ته یونگ دو سال پیشه. میتونست این‌رو به راحتی از چشمهاش بخونه!
دستش رو آروم پایین آورد، باید چیکار میکرد؟ چجوری باید به ته یونگ میفهموند از دیدنش تو چه حالیه؟ چجوری باید حسش رو منتقل میکرد؟ چجوری وسط اونهمه دانشجو و کلاس درس، به اون پسری که از ردیف اول بهش خیره بود، میفهموند که قلبش از شدت دلتنگی داره تیکه تیکه میشه.
با تنه‌ای که جانی بهش زد، تازه به خودش اومد. به خودش اومد و فهمید حالا با صدای استاد ته یونگ هم روش رو برگردونده. چیشده بود؟ اونها همو دیده بودن؟ اون واقعا ته یونگ بود؟
انقدر این اتفاق براش غیر منتظره بود که حتی میتونست فکر کنه شاید توهم زده، چطور ممکن بود؟ چطور ممکن بود دوباره ته یونگ رو تو زندگیش پیدا کنه؟ چطور ممکن بود کسی که اینهمه نیازمند وجودش تو زندگیش بود رو بازهم ببینه؟
برای جه هیونی که تمام لحظات زندگیش، با بد اقبالی میگذشت، باور این موضوع سخت‌ترین چیز ممکن بود!
اون واقعا خوشبخت بود، اون حالا واقعا خوشبخت بود، از اینکه خدا بهترین تجربه‌ی زندگیش رو برای همیشه ازش دور نکرده بود، بیشترین حس خوشبختی رو تجربه میکرد!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now