E27

109 28 17
                                    

با حس سرمای شدیدی غلتی روی تختش زد و بیشتر پتو‌ رو روی خودش بالا کشید، نمیدونست چرا انقدر سردشه! دیشب که خوابیده بود هوا خوب بود ولی الان با اینکه هوا روشن شده بود و آفتاب به وضوح میتابید، حسابی سردش بود.
همونطور که با چشمهای خسته‌اش که بزور تازه پلک‌هاش‌رو از هم باز کرده بود به اطرافش نگاه میکرد، متوجه خاموش بودن بخاری برقی کوچیکش شد.
از حرص پلک‌هاش‌رو روی هم فشار داد و دوتا دستش‌رو روی صورتش کشید، اکثر آدم‌های این شهر الان داشتن هدیه‌های کریسمسشون‌رو از زیر درخت کریسمسی که حسابی تزیینش کرده بودن، باز میکردن اما جه هیون باید با بخاری برقی خراب شده‌اش سرو کله میزد!
از شانس خوبش، امروز امکان نداشت تعمیرکاری پیدا کنه که بتونه دوباره بخاریش‌رو روشن کنه و باید تو سرما یخ میزد!
دلش میخواست بره پیش مادرش، دلش میخواست روز کریسمس‌رو با مادرش بگذرونه اما ناپدریش‌ر‌و‌ چجوری تحمل میکرد؟
وقتی یادش میومد که دعوت ته یونگ‌رو رد کرده، به خودش لعنت میفرستاد. درسته برای همچین نزدیکی‌ای به خانواده‌ی ته یونگ خیلی زود بود اما حداقلش این بود که امروز رو با خراب شدن بخاریش شروع نمیکرد!
براش آسون نبود که به این زودی بخواد اونقدر به اون خانواده نزدیک بشه، ته یونگ تقریبا هر روز بهش یادآوری میکرد که باید باهم زندگی کنن، اما نمیدونست که این کار درسته یا نه؟
اگر مادرش میفهمید چه حسی بهش دست میداد؟ مسلماً برای تنها پسرش کلی آرزو داشت و اگر میفهمید که پسرش تصمیم داره با یه پسر دیگه تو یه خونه زندگی کنه، اصلاً واکنش خوبی  نشون نمیداد.
با ویبره رفتن گوشیش، دستش‌رو سمتش کشید و گوشیش‌رو برداشت و چت‌روم ته یونگ‌رو باز کرد.
"کریسمس مبارک🥳"
با ظاهر شدن عکسی روی صفحه‌ی گوشیش، لبخندی روی لبش نشست که نمیدونست لبخند خوشی از دیدن چهره‌ی ته یونگه یا لبخند تلخیه از حسرت اینکه چقدر تفاوت بین وضعیت دوتاشون موج میزنه؟
ته یونگ کنار درخت بزرگ کریسمسی که تو خونه‌اشون قرار داشت براش عکس فرستاده بود، درختی که جه هیون مطمئن بود فقط تو خونه‌ی پولدارا وجود داره! حتی از قد ته یونگ هم خیلی بلندتر بود و حسابی بزرگ بود، انواع تزیینات مختلف‌ روی درخت قرار داشتن و ریسه‌های رنگی رنگی زیادی هم روی درخت روشن بودن.
نگاهش به جعبه‌های رنگارنگ کادوی کنار پای ته یونگ افتاد، به عنوان یه خانواده‌ی سه نفره مقدار اون کادو‌ها یکمی زیاد بود. البته که جه هیون این‌رو خوب میدونست برای خانواده‌ی لی همچین چیزی معنایی نداره و این تعداد جعبه کادو، خیلی عادی به نظر میرسه.
باید چیکار میکرد؟ ته یونگ تو بهترین حالت ممکن روز کریسمس براش عکس فرستاده بود، و جه هیون؟
داشت از سرما زیر پتوش یخ میزد و موهاش حسابی ژولیده بود و صورتش پف داشت، باید همچین چیزی‌رو به ته یونگ نشون میداد؟
با بی حالی تایپ کرد:  "کریسمست مبارک❤️"
و بعد از ارسال پیامش با بی حالی گوشیش‌رو روی تختش انداخت و سر جاش نشست، باید به این وضعیت عادت میکرد، باید به فرق خودش و ته یونگ عادت میکرد، به اینکه عکسهایی که ته یونگ میفرسته بهترینش‌رو نشون میدن و‌ جه هیون حتی روش نمیشه عکسی از خودش با این وضعیت بفرسته!
هرچیم که میشد ته یونگ با جه هیون فرق داشت، و جه هیون هر چند وقت یه بار این موضوع به شدت براش روشن و واضح میشد و عین آب یخی روی سرش میریخت.
بالاخره این روزها میگذشت، اگر ادامه پیدا کنه، یه روزی جه هیون هم میتونه جایی باشه که هیچ حس شرمندگی‌ای درکار نیست و به راحتی میتونه با کارهای ته یونگ همراهی کنه!
***
-: بابا، از اون برج چندتا واحد واسه توعه؟
آقای لی ابرویی بالا داد: چطور؟
-: نمیشه یکیشو بدی به من؟ هوم؟
مادرش بلافاصله گفت: اصرار داره با اون پسره یجا زندگی کنن، بهش گفتم که قبول نمیکنی! ولی خب...
آقای لی کمی از قهوه‌اش‌رو مزه کرد و گفت: فکر اون برج‌رو نکن ته یونگ، شرایطت‌‌رو خودت بهتر میدونی و میدونی که نمیتونم بزارم جایی برین که اکثر همسایه‌هاش منو میشناسن!
ته یونگ لبها‌ش‌رو آویزون کرد: پس برام یه آپارتمان بخر، همونجاها باشه!
آقای لی اخمی کرد و گفت: کی گفته من موافقم که با اون پسر زندگی کنی؟ انقدر راحت تصمیم نگیر، زندگی آینده‌ات وابسته‌ی این تصمیمه، اگر چند وقت دیگه از یه دختری خوشت بیاد میخوای چیکار کنی؟ فکر کردی دیگه کسی سمتت میاد؟ اینا همش بخاطر سنته، بزرگ‌تر که بشی یادت میره.
ته یونگ غر زد: بابا من داره بیست سالم میشه، بچه که نیستم! انتخابمم کردم و مشکلی هم ندارم، میدونم که بعدش نظرم عوض نمیشه. بعدشم، برای تو که سخت نیست یه آپارتمان بخری، مگه نگفتی اگر دانشگاه قبول شم میتونم مجردی زندگی کنم؟ خب پس آپارتمانمو بده!
خانم لی نزاشت همسرش چیزی بگه و در جواب ته یونگ گفت: باید بیشتر فکر کنی یونگی، البته که بابات برات آپارتمان میخره! ولی الان بحث زندگی با یه نفر دیگه به عنوان شریک زندگیه، این شوخی بردار نیست و البته که یه رابطه‌ی عادی هم نیست!
آقای لی در ادامه‌ی حرف همسرش گفت: و البته که ما هنوز این پسره‌رو ندیدیم، چجوری باید قبول کنیم این شرایطو؟
ته یونگ اخمی کرد و با عصبانیت گفت: گفتم که برای سال نوی کره‌ای میاد اینجا، میبینینش! من فقط میخوام خیالم از بابت خونه راحت باشه، بابا ضایعم نکن جلوش، من بهش گفتم همه چیز آماده‌است!
-: چرا خودش خونه‌رو تهیه نمیکنه؟
ته یونگ اصلاً دلش نمیخواست درمورد وضعیت مالی جه هیون چیزی به خانواده‌اش بگه، چون خوب میدونست پدرش هیچ وقت کسی که فقیر باشه‌رو قبول نمیکنه و صد درصد با ادامه‌ی رابطه‌اشون و البته اینکه باهم زندگی کنن، مخالفت میکرد!
سرش‌رو پایین انداخت و با چنگالش با صبحانه‌اش بازی کرد: چون من اصرار کردم، گفتم که خونه‌ دارم! اه بابا نمیخوام ضایع شم!
پدرش سری به تاسف تکون داد و گفت: حتی نمیتونی همین الانش‌ هم باهاش رو راست باشی و حرف از ضایع شدن میزنی، چجوری میخوای همچین رابطه‌ای‌رو ادامه بدی؟
آقای لی چند لحظه‌ مکث کرد و با جدیت ادامه داد: ته یونگ منو مادرت نمیخوایم جلوت‌رو بگیریم یا افکار ‌و عقاید پوسیده‌ای از خودمون نشون بدیم، این انتخابته و ما چیکار میتونیم بکنیم؟ چیزیه که تو وجودته حتماً، و تغییرش نمیشه داد. با این حال بخاطر خودت و احساسات اصرار داریم که به تعویقش بندازی، بزار حداقل یک سال بگذره!
ته یونگ دستهاش‌رو مشت کرده بود و در تلاش بود تا عصبانیتش‌رو کنترل کنه و روز کریسمس‌رو با دعوا نابود نکنه.
-: یه سال بگذره؟ من اونو از دبیرستان میشناسم بابا، دارم میگم از دبیرستان شروع شده! الان دو سال هم گذشته، بس نیست؟
خانم لی خواست زودتر از همسرش چیزی بگه تا احیاناً آقای لی حرفی نزنه که ته یونگ‌‌رو ناراحت کنه، به هر حال خوب میدونست که پسرش چقدر حساسه و سریع بخاطر هرچیزی میتونه بهش بربخوره.
تا لب‌هاش‌رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه، آقای لی نگاهی بهش انداخت و گفت: چیزی نگو هارا، باید این موضوع‌رو‌ حلش کنیم!
رو به ته یونگ کرد و ادامه داد: رابطه‌اتون اونقدری تکامل پیدا نکرده که بخوای باهاش زندگی کنی لی ته یونگ، اون حتی به یه دعوتت برای کریسمس هم جواب رد داده. بعد تو داری خودتو به آب و آتیش میزنی تا یه آپارتمان رو به رودخونه‌ی هان برای خودتون داشته باشی؟ پسر من نمیتونه انقدر زود باور باشه و خام همچین رابطه‌‌ای بشه!
ته یونگ تا همین الانش‌ هم به اندازه‌ی کافی خودش‌رو کنترل کرده بود تا مثل همیشه سریعاً با مامان باباش دعواش نشه و همه‌ چیز‌ رو با داد و بیداد به نفع خودش تموم نکنه، اما دیگه نمیتونست تحمل کنه!
صداش‌رو بالا برد و به چشمهای پدرش خیره شد: تو اونو نمیشناسی بابا، حق نداری درموردش اینجوری حرف بزنی! اون واقعا بهترین کسیه که میتونم تو زندگیم داشته باشمش، کسیه که تمام زندگیش‌رو خودش ساخته، خودش کار میکنه، خودش از پس همه چیز بر میاد و من میدونم کنار این آدم میتونم خیلی پیشرفت کنم!
نفس عمیقی کشید تا نزاره بغض مانع از قاطع حرف زدنش بشه و ضعیف جلوه کنه، با این حال چیز عادی‌ای هم بود اگر ته یونگ میزد زیر گریه و مادرش در نهایت بخاطر اشک‌های پسرش هم که شده بود کاری میکرد همسرش به این موضوع رضایت بده.
ادامه داد: از خودت پرسیدی چجوری دانشگاه سئول قبول شدم؟ اصلا‌ً چجوری درس خوندم؟ چجوری اونهمه مهمونی و بریز بپاش‌ تو خونه‌رو ول کردم وقتی میرفتین سفر؟
سرش‌رو به چپ و راست تکون داد: نه نمیدونین! نمیدونین من چقدر ازش چیز یادگرفتم، چقدر تغییرم داد و باعث شد به اینجا برسم. من میدونم که اون برام کافیه!
پدرش در جواب تمام حرف‌های ته یونگ، با بی خیالی گفت: بیارش تا ببینمش! اونوقت درموردش فکر میکنم!
ته یونگ با قهر از پشت میز بلند شد و داد زد: یا برام یه آپارتمان میخری یا باهاش فرار میکنم!
خانم لی با بهت گفت: ته یونگ دیوونه شدی؟ این حرف‌ها چیه؟
ته یونگ: چیه؟ دلم میخواد با کسی باشم که دوستش دارم، دارم ازتون میخوام برام شرایطو فراهم کنید تا با اطلاع خودتون برم باهاش زندگی کنم، اگر این کارو نکنین، شوخی هم ندارم، فرار میکنم و دیگه نمیتونین پیدام کنین!
و با قدم‌های محکمش از آشپزخونه بیرون رفت.
خانم لی با نگرانی به همسرش نگاه کرد: جونکی چرا انقدر سر به سرش میذاری؟ یه آپارتمان کوفتی به اسمش کن و بزار راحت شیم! میدونی که ته یونگ هرکاری بخواد میکنه!
آقای لی با حرص، موهاش‌رو با دستش عقب داد و سری از تاسف تکون داد: افتضاح تربیتش کردیم، در واقع افتضاح تربیتش کردی!
-: هرچی که هست، ته یونگ پسرته و وظیفته که خواسته‌اش‌‌رو فراهم کنی! باهاش لج نکن جونکی، بزار خوشحال باشه آخه چرا انقدر اذیتش میکنی؟
آقای لی با عصبانیت تو چشمهای همسرش نگاه کرد و صداش‌رو کمی بالا برد: لوسش کردی هارا! تا یه جواب نه میشنوه سریع دعوا راه میندازه و تهدید میکنه تا به خواسته‌اش برسه، اگر از اولش انقدر لی لی به لالاش نمیذاشتی اینجوری نمیشد!
خانم لی متقابلاً صداش‌رو بالا برد و گفت: آها! حتماً نوع تربیت پسرت از اون زنیکه خوبه؟ مشکل تربیت منه؟
کمی خودش رو به همسرش نزدیک‌تر کرد و با صدایی که از حرص میلرزید گفت: به همون اندازه‌ای که چهار سال بهترین زندگی‌رو براشون فراهم کردی، منو ته یونگ هم چهار سال عین یه معشوقه و بچه‌ی حروم‌ زاده‌اش زندگی میکردیم! یادت نره چی کشیدیم جونکی! یادت نره ته یونگ تو مهدکودکی بود که حتی تو فرم ثبت نامش اسم پدری نبود!
کمی مکث کرد و آروم زمزمه کرد: حق نداری بزاری دیگه چیزی رو دلش بمونه! وقتی قبول کردی پدرش باشی، همه‌ی این خواسته‌هاش‌رو هم قبول کردی!
و از جاش بلند شد و همسرش‌رو تو آشپزخونه تنها گذاشت.
برای خانم لی اهمیتی نداشت که ته یونگ با دختر تو رابطه‌است یا پسر، براش فرقی نداشت درس میخونه یا نه، براش فرقی نداشت که بچه‌ی قلدر مدرسه بوده یا نه، فقط میخواست ته یونگ هرچیزی که میخواست‌رو داشته باشه.
فقط دلش میخواست پسرش همه چیز براش فراهم باشه، هیچ وقت مشکلی نداشته باشه و هرچیزی که خوشحالش میکنه‌رو داشته باشه!
و هرجوری که هم بود، این خواسته‌ی ته یونگ‌رو هم به واقعیت تبدیل میکرد!
***
روی تختش نشست و دستش‌رو سمت چیکویی برد که چند دقیقه‌ای میشد که بی وقفه‌ مشغول میو میو کردن بود‌، بغلش کرد و روی پاش نشوندتش. دستش‌رو آروم روی بدن نرمش کشید و نازش کرد.
امکان نداشت به این وضعیت راضی بشه، اگر این ته یونگ بود، حتما و به هر قیمتی که بود پدرش‌رو مجبور به خرید یه آپارتمان میکرد تا بتونه با جه هیون زندگی کنه.
خیلی دوست داشت که جه هیون میتونست امروز اینجا باشه تا هم پدرش دیگه بهونه‌ی ناشناس بودن دوست پسرش‌رو نیاره، و هم اینکه کریسمس‌رو باهم بگذرونن.
با این حال به جه هیون حق میداد که دعوتش‌رو رد کنه، زندگی خانوادگی جه هیون پیچیده‌تر از چیزی بود که بخواد همچین مناسبت‌هایی‌ر‌و بدون مادرش و جای دیگه‌ای بگذرونه.
و این تنها دلیلی بود که ته یونگ بهش بیشتر اصرار نکرده بود که برای کریسمس به خونه‌اشون بیاد و با خانواده‌اش آشنا بشه. حتی نمیدونست آشنایی جه هیون با خانواده‌اش کار درستیه یا نه! جه هیون هیچ وقت تو همچین جمعی قرار نداشت، هیچ ایده‌ای راجع به روابط پدر پسری نداشت و ممکن بود با حضور تو خونه‌اشون معذب بشه.
با این حال راهی نداشت جز اینکه در حد یه وعده‌ی عصرونه هم که شده، جه هیون‌رو به خونه‌اشون دعوت کنه تا دیگه پدرش هم از اینکه با دوست پسرش آشنا نیست، غر نزنه!
با باز شدن در اتاقش، سرش‌رو سمت در برگردوند و با دیدن مادرش دوباره نگاهش‌رو به چیکو داد.
مادرش سمت تختش قدم برداشت و کنارش نشست: قهری؟
ته یونگ همونطور که به چیکو خیره بود و نازش میکرد، گفت: با بابا قهرم!
مادرش بهش نزدیک‌تر شد و دستش‌رو دور کمر پسرش انداخت و روی‌ موهاش‌رو بوسید: دلم نمیخواد پسر کوچولومو ناراحت ببینم، خب؟ من با بابات حرف میزنم و درستش میکنم.
ته یونگ سرش‌رو بالا آورد و به مادرش نگاه کرد: واقعا؟ راضی میشه؟
مادرش سرش‌رو تکون داد: البته که میشه، مگه جز یونگیِ ما دیگه کسی هست که بخوایم براش چیزی‌ که میخواد رو فراهم کنیم؟ هوم؟
ته یونگ سرش‌رو به چپ و راست تکون داد: نه! ولی... حس میکنم بابا از اینکه اون یه پسره ناراحته!
-: اینطور نیست، میدونی که ما فقط خوشبختی‌ تورو میخوام یونگی، فرقی نداره جنسیتش چیه! فرقی نداره اسمش چیه و از چه خانواده‌ایه، فرقی نداره چی میخونه یا درسش چطوره، اگر تو دوستش داری، اگر خوشحالت میکنه، اگر بودن باهاش برات انقدر دوست داشتنیه، منو بابات چرا باید ناراحت باشیم؟
ته یونگ سرش‌رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: آخه بابا داره خیلی سر قضیه‌ی آپارتمان مخالفت میکنه!
مادرش آروم خندید و گفت: تو که دیگه باید باباتو بشناسی، همیشه اولش حسابی غرغر میکنه! نگران نباش، میتونی به دوست پسرت بگی که به زودی باهم زندگی میکنین، ولی یادت نره که به حرف بابات هم گوش بدی و برای آشنایی دعوتش کنی!
ته یونگ با ذوق به مادرش نگاه کرد: واقعا؟ واقعا بهش بگم که میتونیم باهم زندگی کنیم؟
مادرش آروم گونه‌اش‌رو نوازش کرد و سری تکون داد: آره عزیزم.
خندید و ادامه داد: بابات نمیتونه بیشتر از این مقاومت کنه!
***

Blood / خون Where stories live. Discover now