با ذوق دست جه هیونرو سمت قسمت دیگهای از فروشگاه کشید و جلوی ست سرویسهای اتاق خواب ایستاد: انتخاب سخته، به نفعته با من هم نظر باشی!
جه هیون با تعجب به اون حجم زیاد از انواع مختلف سرویس اتاق خواب خیره بود، تا به حال تو همچین فروشگاهی نرفته بود و حتی تو خوابش هم نمیدید قرار باشه یه روزی رو یکی از این تختها بخوابه!
ته یونگ دوباره دستشرو به سمت دیگهای کشوند و همونطور که راه میرفت، گفت: من رنگای تیره دوست دارم، تو چی؟
جه هیون که در واقع اصلاً رنگ براش فرقی نداشت و تنها چیزی که بهش فکر میکرد این حجم از تغییر توی زندگیش بود، شونهای بالا انداخت: نمیدونم، همین تیره خوبه!
ته یونگ خندید و دستشرو محکم دور بازوی جه هیونی که به نظر از حضور تو همچین فروشگاه گرون قیمتی معذب شده بود، حلقه کرد و با شیطنت دم گوشش زمزمه کرد: اتاق خواب باید تیره باشه، مخصوصا تخت! میدونی اینجوری کثیف کاریا کمتر به چشم میاد!
و جملهی آخرش کافی بود تا جه هیون از شدت خجالت، لالهی گوشهاش قرمز بشن و بزور جلوی لبخندشرو بگیره.
ته یونگ خندید و گفت: اینم میدونی که حتی وقتی زور میزنی تا نخندی هم چالای گونهات تو چشمن؟ آخ واقعاً باید یه کوسن هلو هم بخریم، خیلی کاربردیه و سمبل تو هم هست! نرم و صورتی مثل لپای هیونی!
و با دستش آروم لپ جه هیونرو کشید و خندید: بیا زودتر انتخاب کنیم، اگر همینجوری پیش بریم تا آخر ماه هم نمیتونیم بریم خونهامون!
جه هیون: اما من فکر نمیکنم حتی تا فردا هم طول بکشه!
ته یونگ با افتخار سری تکون داد: خب معلومه، یادت نره منیجر کارای خونهامون لی ته یونگه! خوب میدونه چجوری تو زمان کم، بهترین نتیجهرو بگیره!
جه هیون خندید و تاییدش کرد: بله، دارم میبینم لی ته یونگ شی، ما دیگه آخرای مرحلهی خرید و پر کردن خونهایم!
تو چشمهای ته یونگ زل زد و گفت: واقعاً یعنی همهی اینا داره اتفاق میوفته؟ چرا انگار دارم خواب میبینم؟
ته یونگ لبخندی زد و نیشگون کوچیکی از بازوی جه هیون گرفت و گفت: دیدی که خواب نیست! این واقعاً ماییم، واقعاً ما داریم میریم باهم زندگی کنیم!
جه هیون با دست آزادش پس کلهاش رو آروم لمس کرد و با خجالت گفت: فکرشم نمیکردم تو یه فروشگاه اینو بهت بگم، ولی ته یونگ، من خیلی دوستت دارم!
ته یونگ از بامزده بودنِ خجالت کشیدن جه هیون لبخندی روی لبش نشست و بلافاصله گفت: منم دوستت دارم جه هیون، اونقدری که اگر یکم دیگه لفتش بدی میندازمت روی یکی از همین تختها و...
جه هیون سریعاً حرفشرو قطع کرد: یا! زشته اینجا مردم صدامونو میشنون!
و همین باعث شد ته یونگ بزنه زیر خنده، هیچ وقت فکرشرو نمیکرد جانگ جه هیون، دانش آموز انتقالی مدرسهاشون یه روزی انقدر تو چشمهاش بامزه به نظر بیاد و دلیل خندههاش باشه، دلیل ضربان قلبش، دلیل تک تک حسهای خوبش، دلیل تمام تغییرات مثبتش. جه هیون رسماً فرشتهی نجات زندگیش بود و ته یونگ اینو خوب میدونست که قراره تا ابد از فرشتهاش مراقبت کنه!
***
یوتا تعظیم کوتاهی کرد: سلام خانم لی!
مادر ته یونگ با لبخند از جلوی در کنار رفت تا یوتا بیاد داخل.
-: سلام عزیزم، خیلی وقت بود بهمون سر نمیزدیا!
یوتا آروم خندید: زندگی دانشجویی و این حرفها!
خانم لی سری تکون داد: میتونی همینجا بذاریش، بعداً آجوما جابجاش میکنه، خسته میشی.
یوتا هم به گفتهی خانم لی، جعبهرو دم در گذاشت و پشت سر خانم لی سمت نشیمن رفت و رو یکی از مبلها نشست.
خانم لی سکوترو شکوند و گفت: تو فکر کنم از منو باباش هم بهتر اون پسرهرو بشناسی، مگه نه؟
یوتا: خب راستش فکر نکنم، ولی به هر حال همکلاسیش بودم!
خانم لی با لحن مضطربی پرسید: به نظرت ته یونگ داره راه درستیرو میره؟!
یوتا از سوال یهویی مادر ته یونگ کمی جا خورد، نمیدونست چی بگه! اون خودش هنوز هم با رابطهی ته یونگ و جه هیون کنار نیومده بود. در واقع یوتا با هیچکدوم از تغییرات بعد از ورود جه هیون به زندگی ته یونگ کنار نیومده بود.
ولی اینرو هم خوب میدونست این رابطه برای اون دو نفر هیچ ضرری نداره، در واقع میتونست با قاطعیت به خانم لی بگه که پسرش راه درستیرو انتخاب کرده.
به هر حال این حقرو نداشت که نظر شخصیشرو قاطی جواب همچین سوال مهمی که مادر ته یونگ که به وضوح نگران پسرش بود ازش پرسیده بود، بکنه. سری تکون داد و با لبخند و قاطعیت گفت: البته، راستش این پسره، ته یونگرو خیلی عوض کرده. البته خب، تو جهت درستش... من همیشه برام سخت بود که ببینم ته یونگ مثل قبل دیگه حاضر نیست تو خیلی از مهمونیها باهام بیاد یا...
خندید و ادامه داد: یا وقتی با آقای لی سفر هستید، از خونهاتون برای مهمونیامون استفاده کنیم. ته یونگ عوض شده، در واقع اون پسره عوضش کرده. ولی من حس میکنم، این واقعاً برای ته یونگ راه درستیه.
نفس عمیقی کشید و انگشتهای دوتا دستهاشرو تو هم قفل کرد و گفت: نگرانش نباشید، میدونم حق دارید به هر حال ته یونگ پسرتونه و هیچ وقت نمیتونید دست از نگرانی بردارید. ولی با چیزهایی که من از ته یونگی که چندین ساله میشناسمش، تو طول این مدتی که با اون پسر آشنا شده دیدم. به خوبی بهم فهمونده که ته یونگ خوشحاله، واقعاً از داشتنش خوشحاله و بهتره بهش این فرصترو بدیم که راهی که انتخاب کردهرو تا تهش بره. چیز بدی تهش نیست!
خانم لی نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا داد: هیچ وقت فکر نمیکردم پسرم وارد همچین رابطهای بشه، ولی انگار سرنوشت چیز دیگهای برام در نظر داشت. با این حال امیدوارم خوب پیش بره. امیدوارم مهر اون بچه به دلم بشینه و بتونم بپذیرمش. خیلی برام سخته که ته یونگ ازم دور باشه، ازم دور باشه و یجای دیگه با یه نفر دیگه که هنوز نمیدونم آیا واقعاً لایق پسر من هست یا نه زندگی کنه!
همون لحظه آجوما با ظرف میوه وارد نشیمن شد و تعظیم کوتاهی کرد، ظرف میوهرو روی میز گذاشت. کمی عقب تر رفت و رو به خانم لی گفت: امر دیگهای ندارید خانم؟
خانم لی سری به معنای نه تکون داد و آجوما دوباره تعظیم کرد و اون دو نفر رو تنها گذاشت.
خانم لی: از خودت پذیرایی کن یوتا، ببخشید که با حرفهام سرتو درد میارم...
-: ممنون، لطفاً این حرفرو نزنید، من میتونم درکتون کنم به هر حال مادر منم خیلی شبیهتونه!
خانم لی خندید و سرشرو به تایید حرف یوتا تکون داد: میبینی یوتا، همهی مادرا همینطورین... مخصوصاً من که ته یونگ تنها بچهامه، واقعاً همه چیزمه و برخلاف ظاهر موافق و حمایتگری که به ته یونگ نشون میدم، توی دلم آشوبه!
یوتا سعی کرد کمی خانم لی که به نظر حسابی نگران و مضطرب بود رو آروم کنه و با لحن مهربونی گفت: همه چیز خوب پیش میره، نگرانیتون به جاست اما طبق چیزی که من میدونم، همه چیز خوبه و میتونید به این رابطه و این تصمیم ته یونگ مطمئن باشید!
-: مرسی عزیزم، واقعاً دیگه کسی نبود که بتونم باهاش در مورد این قضیه حرف بزنم. همسرمم اونقدرها راضی نیست ولی اون هم به خاطر ظاهری که من دارم از خودم نشون میدم، جدیداً مثبتتر به این قضیه نگاه میکنه.
خانم لی چند لحظه مکث کرد و نیم نگاهی به جعبهی دم در انداخت و گفت: مرسی بابت اینا، دلم میخواد تا جایی که میتونم برای تولد کمکش باشم. به نظرت باید بزارم کار کیک و دسر رو هم خود ته یونگ انجام بده؟
یوتا آروم خندید و سرشرو به نشونهی مثبت تکون داد: شما که ته یونگرو خوب میشناسید، حتما باید یه کار مهمرو خودش انجام بده تا آخرش با افتخار بگه خودش تمام این سوپرایز تولد رو برای دوست پسرش آماده کرده!
***
دوتاشون به آخرین تیکهی باقی موندهی پیتزای تو جعبه خیره بودن، با اون روز پر کاری که برای چیدن خونهاشون گذرونده بودن باید به فکرشون میرسید که دوتا پیتزا سفارش بدن. ولی حالا فقط یه تیکه باقی مونده بود و هردوشون هم به اون یه تیکه چشم داشتن. بعد از چند لحظه، جه هیون سکوترو شکوند و همونطور که اون تیکه پیتزا رو برمیداشت، گفت: یکی از درسهای مشترک زندگی کردن اینه که...
و با دستش اون تیکهی پیتزارو به دوتا تیکهی کوچیکتر تبدیل کرد و یکیشرو سمت ته یونگ گرفت و ادامه داد: بدونیم آخرین تیکهی پیتزا چی میشه!
ته یونگ خندید و پیتزا رو از دست جه هیون گرفت: دقت کردی این اولین وعدهی غذاییمون تو خونمونه؟
جه هیون نگاهی به دور و برش انداخت که هنوز تقریباً هیچی سرجاش نبود و اکثر وسایلشون هنوز تو جعبه یا تو پلاستیک پیچیده شده بودن.
-: اینو حتماً یادم میمونه که رو چندتا تیکه روزنامه اولین شاممونرو اینجا خوردیم!
ته یونگ آروم مشتی به بازوی جه هیون زد: همینشم خوبه دیگه.
نگاهی به وسایل باز نشدهاشون انداخت و گفت: ایناهم کار چند روزه، ولی بجز پنجشنبه!
جه هیون: میدونم که پنجشنبه باید بیام خونتون، یادم نمیره ته یونگ!
ته یونگ آهی کشید و گفت: چرا استرس دارم انقدر؟ حس میکنم قراره برم به مامانم بگم سلام این زنمه و یه بچه هم ازش دارم!
جه هیون سریعاً گفت: نمیتونستی بهتر تشبیهم کنی؟
ته یونگ بلند خندید و صدای خندهاش تو خونهی تقریباً خالیشون پیچید: اگر دختر بودی شک نکن باید همینو به مامانم میگفتم!
جه هیون دوتا دستشرو روی سینهاش گذاشت و به شوخی حالت ترسیدهای به خودش گرفت: میترسم بهم تجاوز کنی لی ته یونگ!
و با ته یونگ بلند زدن زیر خنده، صدای خندههاشون قشنگترین ملودیای بود که میتونستن بشنون. همه چیز خیلی شیرین بود، تک تک لحظههایی که باهم میگذروندن، نسبت به لحظات قبل بهتر و بهتر میشدن و این تمام روزهاشونرو عین یه رویا زیبا میکرد.
ته یونگ محو تماشای چهرهی خندون جه هیون شده بود، دیدن لبهای خندونش، شنیدن صدای خندهاش، حس کردن خوشحالیش واقعاً قلبشرو نوازش میکرد. ته یونگ خوب میدونست این پسر چی بوده، میدونست چه چیزهاییرو پشت سر گذاشته، و حالا بالاخره تونسته بود تمام غمهاشرو ازش بگیره، تمام دردی که تحمل میکرد رو از بین ببره و باعث خندههاش بشه. باعث بشه جه هیونی که روزهای اول آشناییشون حتی تو چشمهای خودش هم یه بازنده بود، حالا دلیل این آرامشش باشه، دلیل بالا رفتن ضربان قلبش، دلیل حس خوبی که هر ثانیه کنارش تجربه میکرد!
هیچ وقت فکرشرو نمیکرد یه روزی اینجا باشن، یه روزی بخندن و تو خونهای باشن که قرار بود به زودی اونجا باهم زندگی کنن. شاید اگر برمیگشت به سه سال پیش، و بهش میگفتن که سه سال دیگه، تو دوباره جه هیونرو میبینی، دوباره میتونی ببوسیش، دوباره میتونی بهش بگی چه حسی بهش داری و میتونی کنارش زندگی کنی. به هیچ وجه باورشون نمیکرد! ولی حالا، اونها واقعاً اینجا بودن، واقعاً باهم اینجا بودن و هیچ چیز غیر واقعیای وجود نداشت. ته یونگی که اون روز توی مدرسه برای اولین بار بخاطر رفتن جه هیون به گریه افتاده بود، حالا با فاصلهی سه سال کنار همون جه هیون میخندید، کنار همون جه هیون و تو خونهی مشترکشون نشسته بود! همه چیز دور از ذهن بود، اونقدری دور از ذهن که ته یونگ همیشه از داشتن اون پسر تو زندگیش شاکر بود، لحظهای نبود که بابت داشتنش خوشحال نباشه، لحظهای نبود که یادش بره چی بهشون گذشت که حالا اینجان!
با صدای زنگ گوشیش از افکارش بیرون کشیده شد و به گوشیش نگاه کرد که از قنادی که بهشون سفارش کیک تولد جه هیونرو داده بود باهاش تماس میگرفتن.
سریعاً گوشیشرو برداشت و از جاش بلند شد. جه هیون ابرویی بالا داد: کیه؟
ته یونگ: ها؟
جه هیون: کی زنگ زده بهت؟ یهو از جات پریدی!
ته یونگ سریعاً با یه خندهی کوتاه کارشرو جمع کرد و گفت: آها، هیچی مامانمه! الان میام!
و سمت در بالکن رفت و بازش کرد و بیرون رفت. دکمهی پاسخ رو فشرد و گوشیرو کنار گوشش گذاشت.
-: سلام آقای لی، در رابطه با سفارش کیکتون برای بیست و یکم این ماه تماس میگیرم، راستش یه مشکلی پیش اومده!
ته یونگ که به شدت برای سوپرایز تولد جه هیون استرس داشت و اصلاً دلش نمیخواست هیچ چیزی بد پیش بره، با نگرانی گفت: چی؟ چه مشکلی؟
-: راستش کیکی که سفارش دادید طراحی تخصصی نیاز داره و متاسفانه طراح کیکمون احتمالاً تا بیستم این ماه مرخصیه! مشکلی نداره که کیکتون صبح اون روز آماده نشه؟
ته یونگ با لحنی عصبی گفت: یعنی چی؟ شما که میدونستید نیاز به طراحی خوب داره، الان میگید که طراحتون مرخصیه؟
-: بیخشید آقای لی، به هر حال ما هرجوری هست قبل از غروب کیکتونرو به بهترین نحو ممکن آماده میکنیم!
ته یونگ: چطور باید مطمئن باشم که دو روز دیگه زنگ نمیزنین بگین که کلاً تا غروب هم از پس آماده کردنش بر نمیاین؟
-: واقعا متاسفم، بهتون قول میدم که کیکتون قبل از غروب بیست و یکم آمادهاست، دیگه همچین اشتباهی تکرار نمیشه!
ته یونگ با بی حوصلگی باشهای گفت و تماسرو قطع کرد. حالا باید چیکار میکرد؟ اگر کیک قبل از غروب آماده میشد، نمیتونست خودش بره تحویل بگیرتش! بازم باید کارشرو به یکی دیگه میسپرد، کلی تلاش کرده بود تا بزرگترین کار ممکن سوپرایز تولد جه هیونرو خودش انجام بده ولی حالا انگاری دیگه از پس همونم بر نمیومد.
با حس گرمای حلقه شدن دستهای جه هیون دور کمرش، سرشرو برگردوند سمتش: کی اومدی؟
جه هیون آروم و سریع روی لبهاشرو بوسید: همین الان، مامانت کاری داشت؟
ته یونگ لبخندی زد و با دستش جای چال گونهی جه هیونرو لمس کرد: نه میخواست بدونه چقدر از کارامون مونده.
جه هیون سرشرو روی شونهی ته یونگ گذاشت و هردو به منظرهی زیبای شب از رودخونهی هان خیره شدن.
جه هیون حتی تو رویاهایی که برای آیندهاش داشت هم تصور نمیکرد بتونه یه روزی از بالکن یکی از آپارتمانهای مشرف به رودخونهی هان، تماشاش کنه! همیشه مناطق اطراف رودخونهی هان گرون ترین خونههارو داشتن، و جه هیون هم قرار بود تو یکی از این خونهها زندگی کنه. چقدر دلش میخواست میتونست همچین جاییرو برای مادرش تهیه کنه، چقدر دلش میخواست مادرش هم همچین چیزهای خوبیرو تجربه کنه.
فرقی نداشت که اگر میخواست از این به بعد اینجا زندگی کنه، که از این به بعد همچین زندگیای داره. جه هیون هیچ وقت یادش نمیرفت که هدفش چیه، که چه قولی به خودش و مادرش داده! یه روزی بالاخره، با تلاش خودش، بهترین چیزهارو به مادرش تقدیم میکرد...
***
YOU ARE READING
Blood / خون
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Doyoung, Yuta, Johnny Genres: Romance, Angst Summary: خون، جریان زندگیای که میتونه دو نفر رو هم عاشق، و هم از همدیگه سرشار از تنفر بکنه. ⚠️ This fiction contains school bullying.