E18

135 39 9
                                    

با چشمهای خودش داشت میدید که ته یونگ به چه سرعتی از پله‌های کلاس بالا میره و سریعا خودش رو به در خروجی کلاس میرسونه، اما ازدحام اونهمه دانشجویی که قبل از جه هیون نشسته بودن و از سه رشته‌ی مختلف بودن، هیچ راهی براش باز نذاشته بود که بخواد خودش‌رو به ته یونگ برسونه.
چرا ته یونگ رفته بود؟ چرا صبر نکرده بود براش؟ حتی فکر کردن به اینکه ته یونگ فراموشش کرده باشه وحشت زده‌اش میکرد، اون نگاه ته یونگ همچین معنایی نمیداد!
با برخوردش به جانی، جانی روش‌رو برگردوند سمتش: چته؟ بیرون از کلاس ریدن برات؟
جه هیون که با حرف جانی به خودش اومده بود، برای لحظه‌ای از نگاه به در خروجی کلاس دست برداشت و‌نگاهش‌رو به جانی داد: ها؟ نه!
و بدون اینکه توجهی به جانی‌ای که با قیافه‌ی متعجب بهش خیره بود بکنه، دوباره به در کلاس خیره شد. اما دیگه اثری از ته یونگ نبود. البته که هیچ انتظاری هم نداشت، اون همون چند لحظه پیش هم تقریبا دم در ایستاده بود.
با جلوتر رفتن جانی، بدون اهمیت به دوستش، تنه‌ای بهش زد و سریعا سمت در رفت. مگه این دانشکده چقدر بزرگ بود که نتونه ته یونگ‌رو پیدا کنه؟ بالاخره هرجوری بود میتونست پیداش کنه، حداقلش از این مطمئن بود که ته یونگ دانشجو‌ی همین دانشکده‌است و نیازی نیست کل دانشگاه‌رو دنبالش بگرده.
اما انگار اون پسر آب شده بود و رفته بود توی زمین، هرجارو نگاه میکرد، هرکسی‌رو میدید جز ته یونگ! چطور تو اون چند دقیقه انقدر راحت از دید جه هیون محو شده بود؟ نکنه تمام چیزی که کل مدت سر کلاس حواسش بهش بود، یه توهم بود؟
با ناامیدی وسط سالن دانشکده ایستاد و نگاه خسته‌اش رو به دور و برش انداخت. تو این چند دقیقه شاید کل دانشجو‌های دانشکده رو دیده بود، اما ته یونگ، نه!
با برخورد دستی روی شونه‌اش با بهت برگشت سمت اون فرد، تصور اینکه شاید ته یونگ هم دنبالش گشته حسابی ضربان قلبش رو بالا میبرد، ولی با دیدن چهره‌ی عصبی جانی، تمام ذوق و شوقش نابود شد.
-: چه مرگته؟ یهو اومدی بیرون، کل دانشکده رو متر کردی؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و گفت: دنبال یه نفر بودم.
جانی ابرویی بالا داد: کی؟ کراش زدی؟ من الان باید بفهمم؟ باشه جه، باشه! من تا الان همه چیو بهت گفتما، حتی هر دختری که استوریمو ریپلای میکرد، ولی تو!
جه هیون با بی حوصلگی گفت: چی میگی جانی؟ کراش کجا بود؟
جانی: پس دنبال کی میگشتی؟
جه هیون نمیدونست چی باید بگه، باید میگفت عشق اولش؟ باید میگفت اولین کسی که تو زندگیش بهش احساس پیدا کرده بود؟ اولین کسی که به جز مادرش، دوستش داشت؟
جه هیون: یکی از همکلاسی‌های دبیرستانم، نمیدونستم اینجا قبول شده...
جانی کوله‌اش‌رو روی شونه‌اش مرتب کرد: خیلی خب بابا، بعدا بهش پیام بده بپرس. بیا بریم سلف گشنمه!
و جه هیون رو همراه با قدم‌های خودش به جلو هول داد.
جه هیون فقط قدم‌های بی هدفش رو همراه با قدم‌های جانی برمیداشت، اصلا نمیدونست هیچ اشتهایی برای خوردن ناهار داره یا نه؟ یا حداقل میتونست به این امید داشته باشه که تو سلف قراره ته یونگ‌رو ببینه؟
و این ته یونگی بود که درست بعد از اینکه جه هیون و جانی سوار آسانسور شدن و در‌های آسانسور بسته شد، از کلاس خالی‌ای بیرون اومد و برای چند لحظه به در آسانسور خیره موند.
حتی خودش هم نمیدونست چرا ازش فرار کرده، چرا منتظرش نمونده؟ چرا وقتی دید جه هیون تا این حد مشتاق دیدنشه، بازم خودش رو پنهان کرد؟
***
اتفاق امروز جوری انرژیش‌رو گرفته بود که حتی توان نداشت روی پاهاش بایسته.
خسته و کلافه از تاکسی پیاده شد و قبل از اینکه به در ورودی خونه برسه تصمیم گرفت با یوتا تماس بگیره تا اتفاق امروز رو براش بگه، حس میکرد اگر حرفی نزنه بغضش مثل غده راه گلوش‌رو میبنده و نفسش رو میگیره.
گوشیش‌رو از جیب شلوارش بیرون کشید و خیلی سریع وارد لیست مخاطب‌های منتخبش شد و دکمه تماس‌رو فشرد‌.
با پیچیدن صدای بوق و بلافاصله صدای یوتا تو گوشش، نفس عمیقی کشید و دست دیگه‌اش‌رو روی سینه‌اش فشرد.
"یوتا، بیا اینجا اگه کاری نداری."
"نه چیزی نشده، یعنی شده! باید برات توضیح بدم."
ناخودآگاه با حس خیسی صورتش لبخند زورکی زد و بینیش رو بالا کشید.
"جه... جه هیون... جه‌ هیونو دیدم..."
"باشه بیا. منتظرم‌."
و با آستین لباسش اشکهایی که اگر جلوشون‌رو نمیگرفت قطعا توانایی داشتن تا شب صورتش‌رو خیس نگه دارن رو پاک کرد و زنگ خونه‌رو فشرد.
اصلا حوصله نداشت به مامانش بگه چرا گریه کرده یا توضیحی بده، در واقع حوصله هیچکس‌رو نداشت و این چند روز اخیر به هیچ‌ وجه روزهای خوبی براش نبودن!
با باز شدن در ورودی خودش‌رو سمت خونه کشوند و بی‌حرف سمت پله‌های وسط سالن رفت و بدون دیدن مادرش که سمتش میومد خیلی سریع اون مکان‌رو ترک کرد.
بعد از ول کردن وسایلش وسط اتاق، با دیدن چیکو روی تختش سمت گربه‌اش که حالا بزرگتر از قبل شده بود رفت و مثل پر سبکی توی بغلش نگهش داشت.
وجود چیکو توی خونه‌اشون تنها حس خوبی بود که میتونست دریافت کنه، چیکو میفهمید حال ته یونگ خوبه یا بد، همینکه میفهمید ته یونگ خوب نیست و خودش رو به پاهاش میکشید نشون میداد حال اون براش ارزش داره و ته یونگ از این بابت خوشحال بود.
چندبار صورت نرم چیکو رو بوسید و مشغول ناز کردن بدنش شد.
-: چیکو، امروز با جه هیون چشم تو چشم شدم، حس کردم یه لحظه قلبم نمیزنه اما بعدش جوری به سینم کوبیده میشد که نفسم داشت بند میومد، هنوزم مثل قبل بود، خیلی خیلی جذاب‌تر شده بود، موهاش مجعد بود چیکو، لبخندش قشنگ‌تر بود، قدش بلندتر شده بود.
حتی خودش نفهمید چطور توی چند لحظه انقدر دقیق به اجزای صورت جه هیون خیره مونده که انقدر با جزئیات همه چیز یادشه.
نفس عمیقی کشید و چیکو رو روی زمین گذاشت و چنگی به موهاش زد و کنار تختش روی زمین نشست.
از صبح چیزی نخورده بود و میدونست معده‌اش چند دقیقه دیگه از گشنگی زیاد سوراخ میشه اما ترجیح داد چیزی نخوره تا حرفهاش‌رو به یوتا بزنه، مگر اینکه شاید حالش بهتر بشه.
پاهاش‌رو توی شکمش جمع کرد و بازوهاش‌رو دور پاهاش حلقه کرد و سرش‌رو روی بازوش گذاشت.
آرزو میکرد کاش بتونه اون آرامشی که دنبالشه‌رو زودتر پیدا کنه، اما اینبار با جه هیون!
***
با صدای تقه در اتاقش سرش‌رو از روی پاهاش بلند کرد و با ورود یوتا به اتاقش لب پایینش رو ناخودآگاه گزید.
هیچ‌وقت فکر نمیکرد دیگه به این سن اینطوری جلوی دوستش بغض کنه و چشمهاش پر از اشک بشه.
یوتا به آرومی کنار ته یونگ نشست و دستش‌رو دور شونه دوست صمیمیش حلقه کرد.
-: هی... چیشده رفیق؟
و همین حرف کافی بود تا اشکهایی که تقلای زیادی میکردن تا پایین بریزن، بالاخره صورت ته یونگ‌رو خیس کنن.
یوتا دیگه عادت داشت اینطوری ته یونگ‌رو ببینه در واقع بعد از رفتن جه هیون، ته یونگ تغییرات بزرگی کرده بود که همین گریه‌های گاه و بیگاهش شاملش میشد.
ترجیح داد چند دقیقه ساکت بمونه تا دوستش خودش‌رو خالی کنه تا بلکه آروم تر بشه.
تنها کاری که میتونست بکنه این بود که به شونه‌اش ضربه‌های آرومی بزنه و توی ناراحتی دوستش شریک باشه.
چند دقیقه طول کشید تا گریه ته یونگ بند بیاد و یوتا با صبوری بدون حرفی پیشش بود تا بالاخره حرفهاش رو بشنوه.
ته یونگ بینیش رو بالا کشید و پاهاش‌رو بیشتر توی شکمش جمع کرد و گفت: امروز با جه هیون تو یه کلاس بودم، وقتی استاد حضور غیاب کرد یه لحظه نگاهمون افتاد به هم دیگه، یوتا... قلبم داشت از جاش درمیومد... یه لحظه نزد و دوباره مثل دیوونه ها کوبیده شد به سینه‌ام.
نفس عمیقی کشید و با یادآوری قیافه جه هیون لبخند کجی زد: قدش بلند تر شده، موهاش بلندتر و مجعد تر شده، دیگه اون جه هیون ضعیف و ترسو نیست، حتما خیلیا دوستش دارن... خیلیا میخوان باهاش باشن... یوتا اون خیلی تغییر کرده! اما وقتی به هم نگاه کردیم، نگاهش دقیقا مثل آخرین باری بود که توی مدرسه به هم نگاه کردیم، هنوزم همون جه هیونی بود که راهشو به قلب من باز کرده بود یوتا.
یوتا نفس عمیقی کشید و کمی خودش‌رو روی زمین عقب‌تر کشید تا بتونه بهتر صورت ته یونگ‌رو ببینه.
-: خب هیچ حرفی نزدین؟
ته یونگ سرش‌رو به نشونه منفی تکون داد: مثل ترسوها از کلاس فرار کردم تا نبینمش، درحالی که دارم لحظه شماری میکنم تا دوباره ببینمش.
کلافه دستی بین موهاش کشید و چند ثانیه بی حرف به جلوش خیره موند.
-: به نظرم بهتره باهم حرف بزنین، اون باید بهت توضیح بده که چرا رفت و ترکت کرد، این چند سال کجا بود و چرا سراغی ازت نگرفت!
ته یونگ سرش‌رو به آرومی تکون داد: حس بچه‌های کوچولویی رو دارم که از ترس میخوان تو کمد قایم شن ولی میخوام زودتر یه روز باهاش حرف بزنم، یوتا دلم... خیلی براش تنگ شده.
جمله آخرش رو با بغض سنگینی گفت و با ضربه یوتا به شونه‌اش، نگاهش‌رو به چشم‌های کشیده دوستش داد.
-: هی... کافیه! گریه کردن چیزی رو حل نمیکنه بجاش بشین فکر کن که چی میخوای بهش بگی، دیگه نوزده سالته این کارا معنی نداره.
چند لحظه‌‌ای میشد که به حرفهای یوتا فکر میکرد، اون باید حداقل یه چیزی می‌داشت تا به جه هیون بگه، نمیخواست مثل بی زبون‌ها جلوش وایسه و هیچی نگه، این دوسال کم بهش سخت نگذشته بود. اون بخاطر جه هیون خودش رو تغییر داده بود، اما جه هیون ترکش کرد. ولی همچنان دوست داشت وقتش رو بیشتر با اون بگذرونه، با این حال نمیدونست قراره چه اتفاقی در آینده بینشون پیش بیاد، شاید جه هیون دیگه نمیخواستتش و فقط براش یه خاطره شده بود! و حتی شاید الان با کسی توی رابطه‌است!
با صدای شکمش، دستش‌رو روش کشید و این صدا از گوش یوتا دور نموند.
یوتا: چیزی نخوردی تو؟
ته یونگ سرش‌رو به علامت "نه" تکون داد.
-: احمقی؟ الان به مامانت میگم یه چیزی بیاره!
ته یونگ مخالفت کرد: تنها نه، نمیخوام تنها غذا بخورم!
یوتا ضربه کوتاهی به پیشونی ته یونگ زد: اوکی منم میخورم، پسره‌ی لوس... تو انقدر لوس نبودی لی ته یونگ!
ته یونگ چشم غره‌ای به دوستش رفت و سمت چیکویی که بهش نزدیک میشد، کج شد و دوباره بغلش کرد.
بهتر بود امشب یه فکر درست و حسابی میکرد. به کل دانشگاه زهرش شده بود اما خوشبختانه فردا نمیرفت دانشگاه و بجاش، دو روز دیگه کلاس تربیت بدنی داشت و اون رشته شنا رو برای یادگیری انتخاب کرده بود، یکی از ورزش‌هایی که از بچگی دوستش داشت شنا بود و خوشحال بود حداقل یکی از کلاس‌هاش رو میتونه با لذت و بدون فکر و درگیری ذهنی‌ای بگذرونه.
***

Blood / خون Where stories live. Discover now