⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 49 ⊰

123 22 1
                                    


گو یون از پشت به قامتش نگاه کرد، چهره‌ش تیره شد. پیش خودش گفت: دیگه نباید اینجوری پیش بریم. بعد از اینکه از قصر برگشتم مهم نیست چی بشه باید بشینم مفصل باهاش حرف بزنم.

گو یون زود بلند شد تا لباس‌هاش رو عوض کنه؛ به محض خروجش از اتاق وقتی چانگ گنگ رو دید که در اتاقک بیرونی مونده متعجب شد. اون هم نخوابیده بود؛ به نظر می‌رسید فقط لباس بیرونیش رو پوشیده و چراغ بخار کوچیکی در دستش گرفته، روی زانوش کتاب نیمه بازی قرار داشت.

اتاقک بیرونی معمولا محل استراحت خدمتکارها در طول شب بود. گو یون به ساده زندگی کردن عادت کرده بود؛ هیچ‌کس در شب اونجا نمی‌موند. فقط خدمتکار پیر گاهی اوقات در نیمه‌های شب به اونجا میومد تا کمی زغال به آتشدان اضافه کنه.

گو یون با تعجب گفت: «چانگ گنگ؟ چرا اینجایی؟ فکر کردم عمو وانگ‌‍‌ـه...»

چانگ گنگ: «منتظر بودم قبل از رفتنت بخوابی.»

گو یون اخم کرد: «تو جون وانگی، پایین آوردن خودت و خوابیدن توی مکانی که برای خدمتکارهاست خیلی نامناسبه.»

چانگ گنگ با صدای ضعیفی گفت: «این عنوان دروغی بیش نیست. خدمتکار ییفو بودن خیلی بهتره،» قوری کوچیکی از اجاق گاز داغ بیرون آورد و یک فنجون چای گیاهی برای گو یون ریخت: «ییفو می‌خواد به قصر بره؟ اگه نمی‌خوایی کت خزدارت رو بپوشی حداقل یه چیزی بخور تا گرم بشی.»

گو یون: «...»

اون گیج و دستپاچه شد؛ حتی اگه با زنی ازدواج می‌کرد، احتمالا به اندازه‌ی چانگ گنگ انقدر با فکر نبود. وقتی این افکار در ذهنش ظاهر شدن، فورا از درون به خودش سیلی زد: حرومزاده، رد دادی؟

گو یون فنجون چای گیاهی رو برداشت و نوشید. وقتی می‌خواست فنجون رو بهش بده، تصادفا انگشت‌هاشون بهم برخورد کرد. چانگ گنگ سریع دستش رو عقب کشید انگار که یه سوزن تیز به دستش خورده، بعد با چهره‌ای به ظاهر عادی برگشت و قوری رو سر جاش گذاشت.

گو یون از پشت به قامتش نگاه کرد، چهره‌ش تیره شد. پیش خودش گفت: دیگه نباید اینجوری پیش بریم. بعد از اینکه از قصر برگشتم مهم نیست چی بشه باید بشینم مفصل باهاش حرف بزنم.

بیرون، خدمتکار‌های قصر عجله داشتن. گو یون هم دیگه نمی‌تونست بیشتر از این لفتش بده؛ فقط تونست با عجله اونارو دنبال کنه.

هوای شب فوریه1 یخبندان بود، سرگیجه‌ی گو یون بعد از وزش باد سرد بلافاصله ناپدید شد، انگار که تازه طب سوزنی کرده.

________________
1-اواسط بهمن تا اسفند

خدمتکاری که راه رو نشون می‌داد جرأت اینکه سرش رو بلند کنه نداشت، و زیر دیوار قصر قدم می‌زد. در هر سه قدمی یه نگهبان که مجهز به تیر و کمان بود وجود داشت. همه‌شون سرهای حیوانی گذاشته بودن، چهره‌شون وحشی و درنده بود، از دندون‌های نیششون بخار سفید بیرون میومد، چرخ‌دنده‌های گردنشون به آرومی می‌چرخید و صدایی مخرب ایجاد می‌کرد که باعث میشد دیوارهای قرمز رنگ روبه‌روشون پر ابهت‌تر به نظر برسن، هیچ‌کس جرأت اینکه بره از نزدیک نگاه کنه رو نداشت.

Sha Po Lang / Persian TranslationWhere stories live. Discover now