⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 39 ⊰

112 33 4
                                    

«یه بچه تا چه حد می‌تونه شیرین زبون باشه؟» از روی بیچارگی فکر کرد. «چقدر کشنده‌اس.»

حتی با وجود صدای نسیم شدیدی که می‌وزید و نعل‌هایی که روی زمین کوبیده می‌شدن، شن یی هنوز هم می‌تونست بفهمه که درون کالسکه یه مشکلی پیش اومده. اسبش رو به سمت گو یون برد، از یه دستش برای پوشاندن سینه‌اش استفاده کرد و ادای حالت تهوع داشتن رو در آورد، با چشم‌هاش بهش علامت داد – اگه اون مرد استفراغ کنه ما باید چیکار کنیم؟

گو یون لبخند مبهمی زد، به طور واضح منظور خودش رو رسوند –حقشه، بعدا خودش باید اونجا رو  تمیز کنه.
دلیل سفر گو یون به جنوب این بود که خانواده‌ی فو ژی‌چِنگ، اخیراً مراسم خاکسپاری بزرگی برگزار کردن. مادر مسن ژنرال فو به تازگی فوت کرده، اون درخواست خودش رو با برگرداندن پلاک به منظور برگشتن به خانه و شرکت در مراسم خاکسپاری مادرش و ابراز فرزند صالح بودن خود مطرح کرد.

در واقع ‹مراسم خاکسپاری› بهونه‌ای بود که نه به اینور مربوط بود نه به اونور، اینکه فردی در مراسم حضور داشته باشه یا نه مهم نبود، اونا خیلی راحت می‌تونستن یه دلیل واسه شرکت نکردنشون بیارن. اما مقامات عالی رتبه در نواحی مرزی قبلا چنین کاری رو نکرده بودن.

اگه این فرمانده برای چند سال به خونه‌ی خودش برگرده، کی مسئولیت شروع شدن جنگ رو به عهده می‌گیره؟

علاوه بر این، در کل لیانگ کبیر، کسی نیست که از سابقه‌ی ژنرال فو به عنوان رهبر راهزن‌ها اطلاع نداشته باشه. مارکوس قبلی بود که اون رو کاملا تسلیم خودش کرده بود و بعد در طبقات رسمی ارتش استخدام کرد.

در موارد متعددی وقتی با عالیجناب ملاقات رسمی داشتن، اون اغلب نتونسته بود خویشتن‌داری کنه و فحش‌های بی‌ادبانه و گستاخانه‌ای از دهانش بیرون می‌پرید. اون کسی نبود که به طرز و نوع رفتار کردن توجه خاصی داشته باشه.

ژنرال فو به طور واضح از دستور جی گو ناراضی بود، همراه با سِیلی که امسال در جنوب اتفاق افتاده بود، از این فرصت استفاده کرد تا به خط مقدم جنوبی که در هرج و مرج وحشتناکی فرو رفته بود بره، تا وظیفه‌ و مأموریت خودش رو کنار بذاره، و دربار امپراطوری رو تهدید کنه.

استاد سون جیائو، که در کالسکه‌ی پرسنل وزارت جنگ نشسته، یکی از حامیان وفادار دستور جی گو بود. امپراطور اون رو به عنوان ناظر امپراطوری فرستاده بود، تا این موضوع رو ‹حل‌ و فصل› کنه. اما به طور غیرمنتظره‌ای، استاد سون به شدت ترسیده بود، به عالیجناب در حالی که گریه می‌کرد اعتراف می‌کرد – که در این سفر اون کاملا خودش رو برای فدا کردن کشور آماده کرده، و وقتی که بره دیگه هیچ برگشتی در کار نخواهد بود.

عالیجناب هم هیچ چاره‌ای جز فرستادن یه مدال طلایی به سمت شمال غرب، و انداختن این وضع نابسامان و بار سنگین روی گردن گو یون نداشت.

Sha Po Lang / Persian Translationحيث تعيش القصص. اكتشف الآن