⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 38 ⊰

120 30 0
                                    

اون بیش از چهارسال بود که گو یون رو ندیده بود. دلتنگی و عطش اشتیاقِش انقدر روی هم انباشته شده بودن که تبدیل به کوه شده‌ان، دست خودش نبود اما هربار که بهش خیره میشد می‌ترسید، چون می‌ترسید اون کوه با کوچیک‌ترین نسیمی از باد ریزش کنه.

چن چینگ شو فقط یک بار شکایت کرد، اما هیچ اثری از عصبانیت داخل چهره‌اش دیده نمی‌شد. به نظر می‌رسید خیلی وقته به این که مهمون‌های ناخونده وارد خونه‌اش بشن عادت کرده.

اون داخل شد تا گیاهان دارویی‌ای که داخل دست‌هاش بود رو پایین بذاره، بعد به غریبه‌ها ادای احترام کرد: «اسم من چن‌ئه، یه پزشک از دنیای جیانگ‌هو1 هستم.»

با اینکه اون ادعا می‌کرد که از دنیای جیانگ‌هوئه، اما طرز رفتارش معتلق به یک خانم از خانواده‌های معتبر بود. لبخند نمی‌زد، نوع رفتارش سرد و یخی بود. زن نمی‌تونست کاری کنه جز اینکه کمی احساس خشکی از خودش ساطع کنه، اون توی صحبت کردن خوب نبود. بعد از لحظه‌ای، موفق شد تا با یه تعظیم پرمعنا سلام کردن کنه.

چن چینگ‌شو نگاهی به چانگ گنگ که داشت سوزن می‌زد انداخت و گفت: «اون می‌تونه نصفه و نیمه شاگرد من به حساب بیاد. تجدید حیات غیرممکنه، اما می‌تونه مریضی‌های معمولی رو به خوبی تحت کنترلش بگیره، این خواهر بزرگ‌تر می‌تونن خیال راحتی داشته باشن.»

کسی نمی‌تونست از روی ظاهرش سنش رو حدس بزنه، اون شبیه به بانوهای جوان لباس پوشیده بود. قلب این سرباز کوچیک مثل طبل شروع به تپیدن کرد.

________________________
1-دنیای هنرهای رزمی تو داستان‌های ووشیا که اکثرا غیر قانونی‌ان یا شیطانی فکر کنم شنیده باشین...
اعلیحضرت بدون هیچ سلام کردنی وارد اتاق یه خانم مجرد شده بودن. حتی اگه اون یه پزشک باشه... باز هم، یکم نامناسبه؟ و اینکه کارهاش برای اون خیلی آشنا به نظر می‌رسیدن، کی می‌دونه که اون چند بار به اینجا اومده؟

اگه اینجا پایتخت بود، در بعضی از خونه‌ها که اهمیت زیادی به رفتار و آداب می‌دادن، حتی اگه زن و شوهر قصد داشتن با هم ملاقات کنن، باید اول یه خدمتکاری می‌فرستادن تا زودتر بهشون اطلاع بده.

هرچند اون زنی از دنیای جیانگ‌هو بود که به ادب و نزاکت اهمیت زیادی نمی‌دادن...

این اولین بار بود که سرباز کوچیک چانگ گنگ رو دنبال می‌کرد. دائما داشت در مورد رابطه بین این زن غریبه و اعلیحضرت حدس و گمان می‌زد، نمی‌تونست تصور کنه که اگه گو یون بفهمه چقدر عصبی و خشمگین میشه. قلبش داشت به حد جوش و خروش کردن می‌رسید، قادر به فکر کردن در مورد شیوه صحیح گزارش دادن این موضوع به مارشال نبود، تقریبا به گریه افتاده بود.

در حین مکالمه، مرد پیری که روی تخت بود چند بار سرفه کرد، بعد هوشیاری‌اش رو به دست آورد.

Sha Po Lang / Persian TranslationKde žijí příběhy. Začni objevovat