⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 15 ⊰

657 158 248
                                    

ییفو اشتباه کرد، خب؟

_________________________________________

برای چانگ گنگ سخت بود که شن شیلیو و گویون رو یک نفر بدونه.

شن شیلیو فقط یک مرد بی لیاقت بود از یک شهر مرزی بود، که تمام روزهای زندگیش رو به علافی و بطالت میگذروند. برای زندگی کار نمیکرد ولی یه مفت خور عالی بود که سخت سیر می‌شد. اون اصیل و نجیب و در عین حال متضاد هر دوی این‌ها بود.

اما گویون نه.

برای بیشتر مردم این دنیا ‹گویون› ممکن بود فقط یه ادم نباشه. بیشتر شبیه یک نماد بود. موجودی باورنکردنی، فوق العاده ماهر و با استعداد که سه سر و شش دست داره.

توی یک ملت بزرگ که هزاران مایل رو در بر میگرفت، فقط یک گویون ممکن بود وجود داشته باشه.

نه تنها چانگ گنگ، بلکه وقتی گه پانگ شیائو و سائو نیانگ زی هم به این موضوع نگاه میکردن، بیشتر شبیه یک رویا بود.

چانگ گنگ با دو دوست کوچیکش فرق داشت، بالاخره شن شیلیو یه زمانی ییفوی اون‌ها نبود.

چانگ گنگ از گویون بخاطر فریب دادنش چیزی به دل نداشت. از این گذشته، از روزی که دنیا اومده بود با دروغ دورش رو پر کرده بودن و اضافه شدن یک دروغ دیگه؛ براش فرقی نداشت.

به علاوه، مارکوس بزرگ حافظ صلح از گول زدن پسر یتیم و فقیری مثل اون چی میتونست به دست بیاره؟

در واقع، میشه گفت به لطف شیو نیانگ- که این هویت جعلی رو بهش تحمیل کرده- بود که بی سر و پایی مثل اون فرصت داشت با مارکوس حافظ صلح ملاقات کنه. این مرد حتی انقدر خودش رو پایین اورد تا ‹گولش بزنه› حتما دلیل دیگه‌ای هم پشت قضیه بود.

موضوع درباره‌ی احساسات چانگ گنگ بود- دو بخش از احساسش برای شهری توش زندگی میکرد، و دو بخش هم به شو بایهویی تعلق داشت که به ندرت خونه می‌اومد. بعد از اون شش قسمت از احساسش برای ییفوی کوچولوش بود. اما حالا که مارشال گو ییفوی کوچیکش رو از بین برده بود، اون شش قسمت از عشقش زمین افتاد و خورد شد؛ و گودالی داخل قلبش ایجاد کرده بود که سرتاسر خونریزی می کرد.

ولی در این لحظه که شن یی اخر شب با کاسه‌ی دارو میرفت، شن شیلیو و گویون  ⟨دو چهره‌ی جداگانه و کاملا متضاد⟩  به طور ناگهانی به یک نفر تبدیل شده بودن.

بعد از مدتی شن یی با کاسه خالی بیرون اومد. چانگ گنگ شنید که اون به سربازایی که بیرون چادر مارشال نگهبانی میکردن خبر داد «حواستونو جمع کنین، نزارین کسی داخل بره و اذیتش کنه.»

چانگ گنگ لحظه‌ای مکث کرد، اما چند قدم جلوتر رفت انگار که نیروی نامرئی‌ای به جلو هدایتش میکرد.

بعد از روزها سفر با هم، قطعا نگهبان شخصی مارشال گو اون رو میشناخت. اما به دلیل دستوری که شن یی داد، چاره‌ای جز حرکت رو به جلو برای متوقف کردنش نداشت «سرورم، مارشال امروز ناخوشه، الان داروهاشو خورده و رفته بخوابه. هر کاری دارین به این زیردست دستور بدین، من میتونم انجامش بدم.»

Sha Po Lang / Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora