⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 25 ⊰

423 93 4
                                    


... مارشال! خیلی روده درازی...

راهب اعظم لیائو چی برادر جوونترش که بیش از حد زیبا بود رو کنار زد، دست‌هاش رو توی هم گره کرد و نگاهی به سر تا پای گو یون انداخت، لبخند روشنی زد. «خیلی وقته که ندیدمت. انگار مارکوس مثل همیشه سرحال به‌نظر می‌رسن، سلامتی شما نعمت بزرگی برای ما، مردم لیانگ کبیره.»

قیافه‌ی زشت پیرمرد گو یون رو لال کرد، و در عوض با خودش فکر کرد: «اینجوریاست؟ آخه هنوز نفرینم نکردی که بمیرم عوضی.»

قطعا، به عنوان مارکوس حافظ صلح، نباید این‌قدر غیرمنطقی رفتار می‌کرد که به‌خاطر احساسات شخصی با راهب اعظم دعوا راه بندازه. حداقل در ظاهر، باید خوددار به ‌نظر می‌رسید.

سرش رو تکون داد و آروم گفت: «راهب اعظم به من لطف دارن.»

راهب رنگ پریده هم برای احترام خم شد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند می‌زد. گو یون نمی‌تونست بهش نگاهش کنه.

لیائو چی توضیح داد: «مارکوس، لطفا ایشون رو سرزنش نکنین. با وجود اینکه برادر معنوی من به خوبی با تعلیمات بودا آشنایی دارن؛ ولی متاسفانه به دنیا اومدن تا در مسیر سکوت قدم بردارن.»

گو یون شوکه شد، برخلاف انتظار، لیائو ران برعکس راهب‌های دیگه کاملا ساکت بود.

راهب قدمی جلو گذاشت و دستش رو جلوی گو یون تکون داد. صورت اون بیش از حد سفید بود و باعث می‌شد حتی ابروهاش شبیه دو تکه چوب سیاه روی برف به نظر برسن. اگر راهب نبود، با موهای بلند و لب‌های قرمز و دندان‌های سفید، شبیه خدای جادوگری می‌شد که از چینی سفید ساخته شده.

گو یون اخم ریزی کرد، و با خودش گفت: «دقیقا داره چیکار می‌کنه؟ اینم میخواد مثل بقیه به راه راست هدایتم کنه؟»

راهب اعظم لیائو چی توضیح داد: «تمام صلح و ثبات لیانگ کبیر رو دوش شماست مارکوس، فکر کنم طی چند روز آینده باید به مرز برید. برادر کوچک من داره برای امنیت و سلامتی شما دعا می‌کنه.»

گو یون لبخند کم‌رنگی زد، «نیاز نیست استاد خودشون رو زحمت بیاندازن، چیز خاصی نیست؛ من تا حالا تعالیم بودا رو مطالعه نکردم، و هیچ وقت هم عود روشن نکردم، بودا رو اصلا تو زحمت مراقبت از خودم نمی‌اندازم.»

لیائو چی: «آمیتابا¹، آموزه‌های بودا محدودیتی ندارن و همه رو به راه راست هدایت می‌کنن، این حرف مارکوس اشتباهه.»
__________________________________________
1-آمیتابا : بودای بزرگ ناجی، اینجا که اینو گفت یچیزی تو مایه های خدای بزرگ منظورشه

وقتی گو یون کلمه آمیتابا رو شنید، دلش می‌خواست یکی رو زیر باد کتک بگیره، صبرش دیگه سر اومده بود و حوصله حرف زدن با اون‌ها رو نداشت، پس خیلی خونسرد گفت: «عالیجناب منتظر من هستن و بیشتر از این نمی‌تونم ایشون رو معطل کنم. یه روز دیگه دوباره با هم ملاقات می‌کنیم، من رو عفو کنین که الان همراهیتون نمی‌کنم.»

Sha Po Lang / Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora