pt:16

426 38 0
                                    

جانگ کوک بعد از خوردن زنگ با عجله وسایلشو جمع کرد و خودشو به سلف رسوند . برای خودش و رومی غذا گرفت و بعد سریع رفت و برای خودش و رومی یه میز گرفت اما هرچی منتظر موند رومی میومد. نفسشو کلافه بیرون داد . حال رومی خوب نبود و دیر کردنش باعث نگرانیش شده بود . کمی دیگه نشست و وقتی دید رومی بازم نیومد ، نگران از روی صندلیش بلند شد و از سلف بیرون رفت . تمام دانشگاه رو زیرو رو کرد تا بلاخره رومی رو پیدا کرد .
با لبخند به سمتش رفت اما با دیدن صحنه روش لبخند از روی لباش پاک شد و خونش به جوش اومد . حالا می فهمید که چرا رومی دیشب حال خوبی نداشت . تهیونگ احتمالا ردش کرده بود و الان داشت جلوش اون دخترو می بوسید ‌. انتظار نداشت دوست چند سالش انقد عوضی باشه و دل دختر عموی بیچارشو اینجوری بشکنه .
خواست جلو بره و یقه ی تهیونگو بگیره و انقد بزنتش تا دیگه نتونه نفس بکشه اما تمام تصوراتش با افتادن رومی روی زمین خراب شد .
داد زد : رومییی
با داد جانگ کوک ‌، تهیونگ و آلیس از هم جدا شدن و هر دو با نگرانی به سمت رومی دویدن .
اونا زود تر از جانگ کوک رسیدن . تهیونگ خواست رومی رو بغل کنه که جانگ کوک با عصبانیت پسش زد و گفت : دست کثیفت بهش نخوره
تهیونگ شوکه عقب کشید: و ... ولی .... من میخوام کمک کنم .
جانگ کوک از لای دندونای کلید شدش غرید : لازم نیست تو کمک کنی ‌‌....خوب گوش کن کیم تهیونگ .... دعا کن بلایی سر رومی نیاد وگرنه خودم میکشمت ... و درضمن اینم یادت باشه که بعدا باهات یه تصفیه حسابایی دارم پس منتظرم باش .
بعد از گفتن این حرف با رومی که تو بغلش بود فوری به سمت در دانشگاه دوید و بعد از اینکه رومی رو روی صندلی عقب خوابوند به سمت در راننده رفت و با سرعت زیاد به سمت بیمارستان حرکت کرد .
.....................
پنج دقیقه ای بود که چشماشو باز کرده بود و همچنان بی حرکت روی تخت خوابیده بود . براش اهمیتی نداشت که چه اتفاقی براش افتاده هرچند یه حدسایی میزد ولی مهم نبود .
با باز شدن در نگاه بی حسشو به کسی که وارد شده بود دوخت .
جانگ کوک با دیدن چشمای باز رومی لبخند بی حالی زد و کنار تختش نشست : بهتری ؟
رومی تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد .
جانگ کوک خوبه ای زیر لب گفت و ساکت شد ‌.
نگاهشو به اطراف چرخوند و ناگهان چشماش روی دستای زخمی جانگ کوک افتاد .
آروم سعی کرد روی تخت بشینه . دستشو به دراز کرد و دست جانگ کوکو تو دستش گرفت .
جانگ کوک با گرفته شدن دستش توجهش جلب شد . نگاه رومی رو که روی دستش دید گفت : چیزی نیست خوب میشه .
اما رومی اهمیتی نداد و با صدای گرفته ای گفت : چه بلایی سرت اومده ؟
جانگ کوک دستشو از دست رومی بیرون کشید و گفت : گفتم که چیزی نیست .
بعد سعی کرد بحثو عوض کنه : خب ..... ببینم گشنت نیست ؟
رومی نگاه سردش از جانگ کوک گرفت و گفت : میخوام برم خونه
جانگ کوک : چی ؟ ....ولی هنوز خوب نشدی و من حتی دکترتم ندیدم و نمیدونم مشکلت چیه
رومی با تحکم گفت : میخوام برم خونه
جانگ کوک آهی کشید و گفت : خیله خب ...صبر کن برم پیش دکترت اگه مشکلی نبود میتونیم بریم .
و با خستگی از روی صندلی و با کمک گرفتن از پرستار به سمت اتاق دکتر رفت و در زد .
با شنیدن کلمه بفرمایید درو باز کرد و داخل رفت ‌.
_ سلام ...ببخشید برای وضعیت بیمار رومی جئون اومدم .
دکتر: بله بفرمایید بشینید لطفا ....نسبتتون با بیمار چیه؟
_ دختر عمومه
دکتر : مشکلش زیاد جدی نیست فقط یه سرماخوردگی شدیده و تب بالاش باعث بیهوش شدنش شده . بهتره حواست بهش باشه اگه تبش بالا بره خیلی خطرناکه و ممکنه تشنج کنه. نیازی به بستری نیست چون حالش بهتر شده ولی اگه بدتر شد دوباره بیارینش
جانگ کوک تشکر مختصری کرد و از اتاق بیرون اومد . پس بخاطر اینکه دیشب زیر بارون بود مریض شده بود . لعنت بهش که حواسش بیشتر بهش نبود ‌. باید از رنگ پریدش که صبح داشت میفهمید .
کارهای ترخیصش رو انجام داد و به اتاق رومی رفت . با دیدن رومی که روی تخت نشسته بود و سرم رو از دستش بیرون کشیده بود و خونی که از دستش جاری شده بود ،جا خورد .
اما بعدش تنها آهی کشید و بعد از در آوردن دستمالی که توی جیبش بود شروع کرد به پاک کردن خونی که تقریبا در حال خشک شدن بود ‌.
آروم پرسید : چرا اینکارو با خودت میکنی ؟
اما رومی جواب نداد و فقط با نگاه سردش کارای جانگ کوک رو دنبال میکرد .
جانگ کوک هم که از گرفتن جواب نا امید شده بود بیخیال شد و تنها با گفتن *میتونیم بریم خونه* از اتاق بیرون رفت و منتظر شد تا رومی بیاد .
......................
*دو ماه بعد*
رومی توی این دوماه تبدیل به یه دختر ساکت و سرد شده بود . جوری که همه با دیدنش تعجب میکردن . دیگه خبری از کل‌کل های جانگ کوک و رومی نبود و انگار رفتار رومی روی جانگ کوک هم تاثیر گذاشته بود چون نسبت به قبل خیلی جدی تر و مردونه تر رفتار میکرد و کلا خوش گذرونی رو کنار گذاشته بود ‌.
در این بین جین بیشتر از همه نگران رومی ، تهیونگ و جانگ کوک بود .
تنها کسی که از اتفاقات بین اون سه تا خبر نداشت و تنها کاری که میتونست بکنه دیدن دوستی نابود شده ی بین جانگ کوک و تهیونگ بود . نگاه ناراحت تهیونگ و نگاه پر از نفرت جانگ کوک به تهیونگ آزارش میداد اما کاری هم از دستش بر نمی اومد .
آهی کشید و باعث شد توجه آنجلینا که توی بغلش بود بهش جلب بشه .
آنجلینا پرسید: چیزی شده ؟
جین : نه ..داشتم به وضع مزخرف بین تهیونگ و جانگ کوک فکر میکردم .
آنجلینا گفت : چرا ازشون نمیپرسی که مشکلشون چیه ؟ به نظر جدی میاد .
جین : فکر میکنی نپرسیدم ؟ ولی تنها کاری که میکنن طفره رفتنه .
آنجلینا : خب ...چرا از رومی نمی پرسی؟
جین آهی کشید : رومی با هیچکس حرف نمیزنه ‌. نمیدونم چه بلایی سرش اومده . بیشتر از اون دوتا نگران رومیم چون رفتارش ۱۸۰ درجه تغییر کرده .
آنجلینا بشکنی زد و گفت : فهمیدم
جین با نگاه پرسشگرانه به آنجلینا خیره شد و گفت : چیو فهمیدی ؟
آنجلینا : چند روز دیگه تعطیلات کریسمسه...چطوره بریم ویلای خانوادگیمون که توی جنگله؟ اونجوری میتونیم از مشکلشون سر دربیاریم
جین لبخندی زد و گفت : فکر خوبیه ... البته اگه جانگ کوک و رومی نخوان برگردن پیش خانوادشون
آنجلینا چشمکی زد و گفت : اینو بسپر به من .
.......................
آنجلینا از ماشین گرون قیمتش پیاده شد و عینک آفتابی مشکیشو کمی پایین کشید و به اسم دانشگاه خیره شد . درست اومده بود ‌.
وارد دانشگاه شد و با چشم دنبال رومی و جانگ کوک رفت اما به جاش با تهیونگ و یه دختر مو طلایی مواجه شد .
تعجب کرد چون دانشگاه تهیونگ تموم شده بود و الان نباید اینجا می بود .
با قدمای محکم به سمت تهیونگ رفت و محکم زد پس کلش .
آخ تهیونگ بلند شد : هی چیکار .......
با دیدن آنجلینا تعجب کرد : هی آنجل اینجا چیکار میکنی ؟
آنجلینا چشماشو ریز کرد : سوال منم همینه
تهیونگ دستپاچه گفت: آممم ... خب ...چیز ....
آنجلینا یه تای ابروشو بالا داد و منتظر بهش خیره شد .
با شنیدن صدای جانگ کوک تهیونگ نفس راحتی کشید و خودشو جمع و جور کرد .
جانگ کوک : هی آنجل اینجا چیکار میکنی ؟
آنجلینا با دیدن جانگ کوک پشت چشمی نازک کرد و گفت : از اونجایی که شما حال منو نمی پرسید من اومدم که حالتونو بپرسم که با تهیونگ رو به رو شدم
بعد خطاب به تهیونگ گفت : نگفتی اینجا چیکار میکنی ؟
جانگ کوک وقتی دید تهیونگ جواب نمیده ، پوزخندی زد و گفت : نمیدونی ؟ اومده دوست دخترشو ببینه ... همه روزایی که دوست دخترش کلاس داره اینجا پلاسه
تهیونگ نگاهشو پایین انداخت و لبشو گاز گرفت .
آنجلینا شوکه گفت : ببینم تو دوست دختر داشتی و به ما نگفتی ؟
تهیونگ دستی به موهاش کشید و گفت : میخواستم بگم
آنجلینا اخمی کرد و گفت : هی واقعا ناراحت شدم که نگفتی بهم ... جین بفهمه سرتو از تنت جدا میکنه ‌.... به هر حال برای این نیومدم که سرزنشت کنم
از جانگ کوک پرسید : رومی کجاست ؟
جانگ کوک: احتمالا تو کتابخونس چطور ؟
آنجلینا گفت : خب من کار دارم و باید سریع برم ازش عذرخواهی کن که به دیدنش نرفتم. فقط اومدم بگم‌ که برا تعطیلات کریسمس برنامه ای نزارین چون همگی با هم قراره بریم ویلای خانوادگی من .
بعد رو به آلیس که ساکت نگاهشون میکرد کرد و گفت : اسمت چیه ؟
آروم جواب آنجلینارو گفت : آلیس
لبخندی زد و گفت : منتظر توام هستم آلیس ... حتما با تهیونگ بیا
آلیس لبخند خجالت زده ای زد و گفت : باشه ممنون
و همگی قرار شد که برای تعطیلات به ویلای خانوادگی آنجلینا برن . هرچند که جانگ کوک زیاد راضی نبود که با تهیونگ و دوست دخترش یه جا باشه .

  Monster roommate Onde histórias criam vida. Descubra agora