Chapter 1: Destiny

461 57 31
                                    

″نفس عمیقی کشید و هوای تازه شبنمی شد روی انحنای مرواریدهای ریه‌اش.
چشم های خسته‌اش رو بست و دستش رو روی قفسه سینه‌اش، جایی که قلبش ساکن بود قرار داد.
به ضربان، موسیقی سبزی که داخل رگ‌هاش ماهی می‌کشید گوش سپرد. نت‌های آشناش لبخندی روی لب‌هاش نقاشی می‌کرد.
منحنی لب‌هاش پررنگ تر شد، گوشه‌ی لبش کش اومد و باعث شد چال گونه‌اش نمایان بشه.

ضربانش مثل کدهای رمز آلود مورس از شکاف انگشت هاش میلغزید و روی لاله‌ی گوشش می‌نشست.
عادت داشت با قلبش صحبت کنه، هرچند بیشتر شنونده بود، بال مژه‌هاش رو می‌بست و گوشه‌ی دفتر ذهنش کلمات سرخش رو ثبت می‌کرد.
نوار پر چین ضربان ثانیه به ثانیه کوتاه تر می‌شد، قلب کوچکش هیجان زده به نظر می‌رسید.
نیمکت چوبی و کهنه‌ی پارک مرکزی شهر، نسیم خنک و ملال انگیز  پاییزی و درختانی که بی صبرانه منتظر زمستان بودن، غافل از اینکه قاتل گیسوان نارنجی رنگشان انگشتان سرد و اغما بخش زمستان بود نه دلیل سبزینه‌ی برگ های بهاره‌.
تکاتک جزئیات به شکل زننده‌ای شبیه اون روز بود.
روزی که مسیر زندگی تهیون به کل تغییر کرد و وارد راهی تاریک با پایانی نامشخص شد...
راهی که حال به اینجا ختم شده بود!

روزی که سرنوشت جدیدی براش رقم خورد، با رخ دادن اتفاقی کاملا ساده و کوچک.
اما یچیزی درست نبود، چیزی که یاداوریش باعث می‌شد پرده‌‌ی نازکی از ابریشم اشک بافته بشه گوشه‌ی سیب سرخ چشم‌هاش. هرچند تهیون اجازه‌ی جاری شدن بهشون نمی داد، خیلی وقت بود که شبنم اشک‌هاش رو داخل قلک قلبش می‌ریخت.
صفحات کتاب خاطرات ذهنش ورق خورد و پسرک رو به سرآغاز این جریانات برد، جایی که حس غریبی رو بهش القا می کرد.
حس گنگی که باعث می شد لبخند بی جونِ روی لبش عمیق تر بشه اما همزمان سینه‌اش رو سنگین تر می کرد.
حسی که باعث می‌شد دستانی نامرئی به دور گلوش حلقه بزنن و تهیون میتونست انگشتانی از جنس زمستان که نفس کشیدن رو براش طاقت فرسا می کردند رو دور گلوش، روی پوست حساسش حس کنه.
بازدمش رو رها کرد و شونه‌های منقبضش رو آزاد.
بالاخره بعد از سر کردن با کش مکش درونی‌ای که حسابی کلافش کرده بود تصمیم گرفت تسلیم خواسته‌ی قلبیش بشه و درون خاطرات قدیمی‌ای که در عین شیرین بودن به تلخی می‌زدن فرو بره، تلخی‌ای که شاید به دلپذیری قهوه‌ای تازه دم و یا حتی ناخوشایندی سیگار دم صبح بود...!"

(2th Sep2020)

زندگی شباهت زیادی به کتاب های کاهی و قطور کتابخانه‌ی شهر داره، کتاب‌هایی که روکش کهنه و جامه‌ی فلس دارشون زیر سایه‌ی سیاه قفسه‌ها گرد سکوت به خودش گرفته.
کتاب از پیش نوشته شده‌ای که دارای شروع، پایان و اتفاق‌های مشخصیه که ما نقشی در انتخاب کردنشون نداریم، اتفاقاتی که بهش میگیم سرنوشت.

سرنوشت... اصلا چیزی به اسم سرنوشت وجود داره یا فقط یک توهم پوچ و تو خالیه؟
اگه سرنوشت توهم ساخته شده توسط ذهن انسان ها نیست، اگه سرنوشت واقعا مثل نخی نامرئی‌ مارو به سمت اینده‌ی مرموز و نامعلوممون هدایت می کنه پس چه چیزی می‌تونه وجود زندگی و چالش هاش رو‌ توجیه کنه؟
شاید سرنوشت به تنهایی آینده مارو مشخص نمی کنه و این ما هستیم که درنهایت آینده‌ی خودمون رو می‌سازیم.
شاید گاهی سرنوشت مارو کنار میزنه و خودش تنهایی دست به کار میشه و داخل موقعیت های ناخواسته‌ای قرارمون میده.
موقعیت و اتفاقاتی که میتونن زندگی مارو به کل زیر و رو کنند و ما چاره‌ای جز قبول کردنشون نداریم.
هیچ راه فراری وجود نداره مثل یک جاده‌ی دایره‌ای شکل، هرچه قدر بدوی بازهم تهش به نقطه‌ی شروع می‌رسی.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now