نور طلایی رنگ خورشید حقیقی چند روزی بود که از لابهلای برگ های تیرهی درخت زندگی به روی بومگیو میتابید...
زندگیای که پارادوکس های ریز و درشت ریشه های عمیق و بی انتهاش رو شامل میشه و حالا ۲۱امین سال از زندگی بومگیو برخلاف گذشتهی تاریکش پر شده بود از باریکههای نوری که دورش حلقه زده بودن و طناب ارتباطیش با گذشته رو قطع میکردن اما این حس دوست داشتنی درون تمام خاطرات تلخش ریشه دوانده بود و بخاطر وجود حس غمی که گذشتهاش رو درون خودش حل کرده بود معنا پیدا کرده بود...
اگه ترس، نفرت یا حتی تنهایی وجود نداشت کسی نمیتونست متوجهی لمس سرانگشتان عشقِ پاک و خالصی بشه که سعی داشت قلب زخمیش رو نوازش کنه، عاملی که قلبامون رو قلقلک میده و ضربان رو بالاتر از حد معمول میبره...
ما به لمس این حس مرموز و شیرین وابستهایم و همینطور نیازمند دریافت عشق برای درمان زخم های قدیمی به جا مونده...
پایان هردردی شادیه، شاید کمی دیر... شایدم زود اما بالاخره خورشید از پشت ابرهای خاکستری بیرون میاد و میدرخشه و حالا زمان درخشش خورشید زندگی بومگیو فرا رسیده بود!...'
به محض باز شدن در سوبین بومگیو رو به سمت داخل هل داد. فشار دست سوبین اون رو با شتاب به جلو پرت کرد و باعث شد در نیمه باز طاق به طاق باز بشه و پسر جوون تر، کای که چشم های پف کردهاش تمام دنیای اطرافش رو به تیرگی فیلم های ده نود میدید بی خبر از همه جا با در چوبی برخورد کنه.
سوبین و یونجون با لبخندهای درخشانی وارد خونهی تقریبا بزرگ و جادار کای شدن و به محض ورود خونهی سوت و کور با صدای سرزنده و خنده هاشون پر شد.
بومگیو در حالی که آرنجش رو محکم گرفته بود به کای که مثل خودش با پیشونی قرمزش درگیر بود نگاه ناامیدی انداخت.
-هیوکا بهتری؟
یونجون با لحنی نرم پرسید، کای بخاطر سرماخوردگی که حالا حتی بدتر شده بود نتونسته بود خونه رو ترک کنه و درنتیجه کلاس های دانشگاه رو از دست داده بود.
-بهترم هیونگ.
صدای پسر جوون تر خش دار و کمی خشک به نظر میرسید و لبای صورتیش حالا به سفیدی میزد.
-دروغگو کوچولو... بیا اینجا ببینم...
یونجون به اصرار کای رو به سمت تختش بردش، معتقد بود نباید انرژیش رو هدر بده.
-ببینید سوبین محبوب دل ها چه کرده!
سوبین که مدتی درگیر بستهی پارچهای عجیبی بود که تمام مدت با خودش حمل کرده بود بالاخره قابلمهای که همچنان گرم به نظر میرسید رو از داخل پارچه خارج کرد و بعد از برداشتن چند دست بشقاب و قاشق به کمک بومگیو به اتاق کای برگشت.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...