Chapter27: Hiraeth

104 38 29
                                    


سکوت، سکوت ترسناک ترین جوابی بود که بومگیو میتونست دریافت کنه.

سکوت سخت تهیون بومگیو رو کلافه و نگران کرده بود و ذهنش تبدیل به جنگل تاریک و بی پایان افکار بیهوده‌اش شده بود.

حدود سه، چهار روز از زمانی که به کافه‌ی وایولت سر زده بود می‌گذشت و پیام های بی جوابش عصبیش کرده بودن.

بومگیو حتی به خونه‌ی تهیون هم سر زده بود اما لارا با شنیدن صدای کوبیده شدن در به سراغش اومد و خوشبختانه این دفعه کلمات تلخ و استخوان سوزی لب هاش رو ترک نکردن.

طبق گفته‌ی لارا تهیون صحیح و سالم واحد کوچکش رو ترک کرده بود و در جواب سوالات نهان، پشت نگاه متعجبش گفته بود به یک سفر کوتاه میره.

با خودش فکر کرد حتما به زادگاهش برگشته و اون دفتر خاطرات سفید و بی ثمر نبوده.

بومگیو سعی داشت وجود توفانیش رو با جملاتی مثل اون فقط به خونش برگشته طبیعیه که سرش شلوغ باشه و به تلفنش دسترسی نداشته باشه یا اون حالش خوب بوده پس چیزی برای نگرانی نیست، دیدن خانوادش قرار نیست چیزی رو بهم بریزه آروم بسازه اما اثر اون کلمات پوچ کاملا موقت بودن و به راحتی به دست واقعیت خط میخوردن.

بومگیو سعی داشت با تصور لبخندی که ممکن بود با نمایان شدن گذشته و باز شدن دروازه های زمان روی لب های تهیون نقش ببنده به شکوفه‌ی شادی اجازه‌ی رشد و پیش روی بده اما این سوال که "آیا واقعا خوشحاله؟ همه چیز رو به راهه؟" ریشه های بی ثباتش رو به آتش میکشید.

و البته انتظار داشت با باز شدن قفل صندوق قدیمی خاطراتش تهیون به سراغش بیاد. فکر میکرد اونقدر به هم نزدیک هستن که اولین انتخاب پسر پاییزی برای شنیدن احساسات و داستان زندگیش باشه، شاید این تنها تفکر خودش بود و یا توهمی پوشالی‌.

شایدهم فقط زیادی خودش رو غرق افکار بی سر و تهش کرده بود و باید دست از توهمات بیجاش یا حقایقی که دوست نداشت واقعیت داشته باشن می‌کشید.

شایدهم باید موقعیت تهیون رو درک می‌کرد. اگه بجای پسرک پاییزی خودش با گذشته‌ای که سال‌ها پشت دیوار حقیقت پنهان شده بود روبه‌رو میشد چه عکس العملی ‌‍از خودش نشون میداد؟

بومگیو برای ساکت کردن صداهای معلق ذهنش به اینجا اومده بود، به یتیم

خونه‌ای که ممکن بود صدای خنده های کودکانی که ساکنش بودن اون رو از غرق شدن نجات بدن‌.

طبق معمول با ورودش به حیاط بی انتهای پرورشگاه با استقبالی گرم از طرف بچه ها روبه‌رو شد.

-بومگیو هیونگ اومده!!!!

صدای جیغ و فریاد مسرور کودکان برای مدت کوتاهی وجودش رو از هر درد و رنجشی پاک کرد و دلیل منحنی لباش سبک شدن روح خسته‌اش بود.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now