Chapter26: Parents Aren't Heroes

93 35 37
                                    

زندگی بازی تیرگی و روشناییه که هیچگاه نمیتونی حدس بزنی بعد از حرکتِ هر مهره قراره با نور خورشید روبه‌رو بشی یا تیرگی ابرهای خشمگین. هرچند ممکنه اون نور طلایی توهمی پوچ و توخالی باشه که با درخشش محصور کننده‌اش ماهیت خاکستری و تیره‌ پوشش رو پنهان میکنه.

و حالا تهیون اینجا بود، زیر پنجره‌ی مورب شیشه‌ایش درحالی که از هویت روشن یا تیره‌ی خاطراتی که به روی اون ورق های کاهی حک شده بودن وهم داشت.

حتی متوجه نشده بود بعد از رفتن بومگیو به چه شکلی همه چیز رو جمع و جور کرده و نصف زمان همیشگی خودش رو به خونه‌ی دوست داشتنیش رسونده.

حتی مطمئن نبود تمام وظایفش رو به درستی انجام داده یا هیجان و حس غریبی که کنترل جریان خون و قلبش رو به دست گرفته بود باعث از کار افتادن هوش و حواسش شده بود.

سر انگشتانش به نرمی بافت چرمی کتاب رو لمس و ذهنش با هزاران احتمال و داستان‌های بی‌سروته دست و پنجه نرم می‌کرد.

به یاد نمی‌آورد هیچگاه به این شکل بدنش سرد شده و قلبش از شدت هیجان دیوانه‌وار خون رو داخل رگ هاش پمپاژ کرده باشه، به یاد نمی‌آورد هیچگاه افکار تاریک و استخوان سوزی به این شکل آرامش دوست داشتنیش رو به هم زده باشه و قاصدک های وجودش بال پرونه هارو زخمی کنه. هرچند تهیون به کل بخشی از زندگیش رو که با خاطراتی از این دست پر شده بود نادیده گرفته بود. همون بخشی که جوانه های سبزش بخاطر جای خالی سرگذشت و حس تلخ ومنفور رها شدن به زردی میزد.

و حالا کلید تمام سوال های بی‌جوابش به احتمال زیاد بین دست‌هاش قرار داشت، ممکن بود حتی با صفحاتی بی ریا و سفید رنگ روبه‌رو بشه و با چیزی جز سکوت سخت کتاب مواجه نشه پس باید تمام احتمالات رو در نظر می‌گرفت تا شعله های امیدش به این راحتی دست از اشک ریختن و سوختن نکشن.

با دیدن قفل کوچکی که به روی جلد دفتر مهر شده بود اخمی کرد، هرچند زمان زیادی نبرد تا یاد نکته‌ای مهم بیوفته.

گردنبند نقره‌ایش رو از یقه‌ی لباسش بیرون کشید، همون گردنبندی که بومگیو همیشه فکر میکرد بین بال های رخشانش عقربه‌های تیره‌ی ساعت قرار داره درحالی که لاکت نقره‌ای تهیون تمام مدت از کلید مینیمالی محافظت میکرد که پسرک احتمال میداد راه شکستن قفل دفتر خاطرات مرموز بین دستاش بشه.

با تردید کلید رو درون قاب فرو برد و درکمال تعجب با صدای تق مانندی باز شد.

با لمس کردن اتفاقی که در جریان بود لحظه ای نفس توی سینه‌اش حبس شد.

ضربان قلبش هر ثانیه بالا و بالاتر میرفت و گلوش به خشکی میزد.

نفس عمیقی گرفت تا شاپرک های بی تاب دلش رو رام کنه و حصار انگشتانش رو که به اجبار ترس درهم تنیده بودن رو آزد ساخت.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now