پرتوهای طلایی، نارنجی رنگی از بین پردههای زخیم به داخل سرک می کشید، زمان حکومت خورشید به پایان رسیده بود و ماه آمادهی جانشین شدن بود.
کتاب و دیویدی های اورجینالی که بومگیو سال های زیادی برای جمعاوری کردنشون صرف کرده بود زمین رو فرش کرده بودند و کتابخونهی چوبی کنارشون سقوط کرده بود.
پردهها تماما کشیده شده بودن و درز های کوچیکی که فقط مقدار نور ناکافیای رو به داخل راه میدادن وجود داشت.
بومگیو که ساعات زیادی رو بخاطر سردرد وحشتناکی که داخل سرش تیغ میکشید به خودش پیچیده بود، حال درحالی که سرش رو بین دست هاش جای داده بود به خواب رفته بود.
تمام روزش به همین شکل سپری شده بود، داخل تخت درحالی که ملافهی بی رنگ و سرد رو دور خودش پیچیده بود
مدت زیادی نبود که خوابش برده بود اما مثل اینکه وقت بیدار شدنش فرا رسیده بود.
بومگیو با شنیدن صدای ممتدی از خواب بیدار شد. به سختی پلک هاش رو از هم فاصله داد و روی تخت نشست.
صدای زنگ در قطع نمی شد به شکلی که انگار اون شخص نامشخص تصمیمی برای برداشتن دستش از روی زنگ نداشت.
بومگیو با بیمیلی تختش رو ترک کرد و درحالی که دستش روی شکمش قرار داشت پاهاش رو به سمت در ورودی کشید.
از چشمی نگاهی به بیرون انداخت، سوبین بود!
حدود دو روزی میشد که با سوبین صحبت نکرده بود و حتی کلاس های دیروز و البته صبح رو پیچونده بود.
ترس مثل ویروسی کل وجود بومگیو رو به تصرف دراورد. نمیتونست سوبین رو راه بده، نه تو اون وضعیت!
پس تصمیم گرفت مثل دفعات قبل فقط تظاهر به نبودن بکنه.
سوبین عصبانی به نظر میرسید و همین دلیل کافی برای شکل بستن بدترین سناریو ها درون ذهنش بود.
″نه نه نه، اون فقط نگران شده که جواب زنگ هاش رو ندادی، اره...″
-گیو این دره کوفتیو باز کن میدونم اونجایی!
نفس های سوبین سنگین شده بود و کاملا مشخص بود که داره تلاش می کنه تا احساسات متلاطمش رو کنترل کنه.
تکتک سلول های بدن بومگیو از سردی نگاه سوبین منجمد شده بودن، نمیدونست دقیقا باید چی کار کنه. جوابی برای سوالات بیپایان سوبین نداشت و بیرون نگه داشتن پسرهم فکر خوبی به نظر نمیومد.
دلش می خواست فرار کنه، از سوبین، از زندگی حتی از خودش!
سوبین بیخیال زنگ شد و لگدی به در زد.
-عوضی بیا این درو باز کن میدونم اونجایی.
لب های بومگیو روی هم چفت شده بودن و قلبش با سرعت غیر معمولی خون رو پمپاژ میکرد.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...