بومگیو به نقطهی نامعلومی زل زده بود و احساس می کرد روحش کالبد فانیش رو ترک کرده. تنش سبک بود و سرش سنگین. حرفای استاد کیم داخل پستوهای ذهنش تکرار و مانع شنیده شدن غرغر های سوبین می شد، کلماتی که از شمع امیدس فقط یک استوانه توخالی میساخت.
-این استادِ واقعا دیوونهاس...
بومگیو لبخند تلخی زد و به بدبختی خودش خندید.
امروز استاد کیم درحالی که لبخند عمیقی بر لب داشت وارد کلاس شده بود، درواقع مشغول خندیدن به عاقبت تک تک دانشجو های از همه جا بی خبری بود که مشتاقانه بهش چشم دوخته بودن.
طبق گفتهی خودش امروز موضوع پروژهی هر گروه رو مشخص کرد، در مجموع هر گروه باید یک قطعهی کوتاه برگرفته از افسانه های معروف جهان میساخت و تا قبل از تاریخ مشخص شده تحویل میداد.
″-خوب گوش کنید، موسیقیای که میسازید باید بتونه مخاطبتون رو حسابی تحت تاثیر قرار بده و درون خودش غرق کنه. باید احساسات شنونده رو به بازی بگیره و جایی گوشهی ذهن افراد برای خودش خونهای بسازه.
و اینو بدونید که بهتون آسون نخواهم گرفت...
و خیالتون راحت به اندازهی کافی وقت دارید. سه ماه فکر کنم کافی باشه نه؟″
کلمات آخر استاد کیم بیشتر به یک جملهی خبری شباهت داشت تا سوالی، تمام تلاشش رو کرده بود تا به تک تک دانشجوها بفهمونه که برعکس لحن نرم و صورت مهربونش حسابی جدیه و قرار نیست به هیچ عنوان کنار بیاد و هیچ بهونهای قبول نخواهد کرد.
بومگیو این رو بهتر از هرکسی میدونست.
-هروقت به حرفهای استاد کیم فکر میکنم سرم درد میگیره. تازه سه ماه تمام قراره کانگ مین رو تحمل کنم!
بومگیو که کاملا احساس تهی بودن می کرد، فقط به حرفای سوبین گوش سپرده بود، البته در ظاهر.
ذهن خستهش زیر سنگینیِ وزن افکار بیهودهاش قرار گرفته بود و قدرت شنوایی و تجزیه تحلیل داده ها ازش سلب شده بود.
-بومگیو گوشت با منه؟
سوبین ضربهی محکمی به کتف بومگیو وارد کرد و باعث شد پسرک نیم خیز بشه و شونههاش رو جمع کنه.
خوشحال از اینکه بالاخره تونسته بود توجه بومگیو رو جلب کنه لبخندی زد.
- کجایی؟
دستش رو جلوی چشمای بی روح بومگیو تکون داد.
تیله های قهوهای و ناامید پسرک به سوبین یادآوری کردن که داخل چه دردسر بزرگی افتاده.
پسر بزرگتر لبش رو گاز گرفت و دستش رو دور شونهی بومگیو حلقه کرد.
-هی تو از پسش برمیای. میدونم پروژهی سنگین و از الان کلی ذهنتو مشغول کرده. ولی مگه استاد کیم نگفت که کانگ تهیون باهوشه، توهم که کارت عالیه پس چرا اینقدر بدبخت و عاجز به نظر میرسی اخه...
بومگیو لبخندی زد و به سوبینی که داشت کاملا مضخرف میگفت تا فقط کمی حس خوب بهش بده نگاه کرد.
-ممنون ولی ضایه دروغ میگی
سوبین لبهاش رو روی هم قرار داد و گلوش رو صاف کرد.
چندباری دستی پشت کمر بومگیو کشید و ادامه داد:
-اوکی، پس بهت قول میدم برای مراسم ختمت سنگ تموم بذارم.
اه سنگینی از بین لبای بومگیو خارج شد و سرش رو به دیوار سرد و سپید کلاس تکیه داد.
″اکای ایتو″ بومگیو هیچ ایده ای نداشت که داستان پشتش چیه، تا حالا حتی اسمش هم به گوشش نخورده بود.
مطمئنا باید تایم زیادی رو فقط برای مطالعه، تحقیق و درک تمام جزئیات این افسانه میذاشت.
مطمئن نبود که تموم کردن این کار تو سه ماه شدنیه یا نه اما چارهای جز قبول کردن موقعیتس نداشت، چون یقینا استاد کیم قرار نبود تسلیم چشم های مظلوم یا لحن خواهش مندش بشه.
با بلند شدن صدای نوتیفیکشن تلفن، سوبین نگاهی به گوشیش انداخت و بعد لبش کش اومد.
-پاشو کلاس کای و یونجونم تموم شده، بلند شو.
بومگیو نالهای کرد و سعی کرد با سنگین کردن خودش کار سوبین رو سخت تر کنه اما سوبین با یه حرکت تونست بومگیو درمونده رو از زمین جدا و کشون کشون با خودش از کلاس خارج کنه.
***
-این...دیگه...چه...کوفتیه؟
یونجون بخاطر خندهی بیموقعش به سرفه افتاده بود و درحالی که سعی می کرد آب پرتقالش رو قورت بده کلمات رو به زبون آورده بود.
لبهای بومگیو با لمس اندوه آبی شد، سرش رو بین دستاش گرفت و به غرغرهاش ادامه داد.
-منم نمیدونم چیه... حتی اسمش رو نمیتونم درست تلفظ کنم.
-اکای ایتو!!
هر سه به سمت کای، که با لذت مشغول خوردن اسموتی مورد علاقش بود چرخیدن.
پسر کوچکتر که متوجه نگاههای سنگین دوستاش شده بود سرش رو بلند کرد، گوشیش رو کمی پایین کشید و به چشم های درشت و البته لب های نیمه باز هیونگهاش نگاه کرد.
-چیزی شده؟
چشم هاس گرد شده بودن و بی خبر از همه جا دنبال توجیهی برای چهره های متعجب دوستهاش میگشت.
-تو میدونی این اکای..ایتو؟ چیه؟
-اره یه افسانه معروف ژاپنیه.
بومگیو نفس راحتی کشید و کمی به پسرک نزدیک تر شد.
-خب؟ داستانش چیه؟
-اکای ایتو...یا نخ سرخ سرنوشت...
طبق این افسانه نخ سرخی دور کوچکترین انگشت هرفرد گره خورده که مارو به سمت سرنوشتمون هدایت می کنه.
جایی که جفت روحی ما قراره داره، کسی که یجورایی توسط این نخ سرخ رنگ نامرئی به هم متصل شدیم.
مسلما ما نمیتونیم اون فرد خاص رو انتخاب کنیم و این یه سرنوشت اجتناب ناپذیره و البته هیچ راهی برای پاره یا جدا شدن این نخ وجود نداره.
داستان جالبی هم در موردش وجود داره : سالها پیش، امپراطوری متوجهی جادوگر قدرتمندی میشه که قادر به دیدن رشتهی قرمز سرنوشت بود. امپراطور جادوگر رو احضار کرد و ازش خواست تا کمکش کنه همسر آیندش رو پیدا کنه.
جادوگر قبول کرد و شروع به دنبال کردن نخ سرخ کرد تا هردو سر از بازار درآوردن.
در آخر جادوگر در مقابل یک شخص عادی متوقف شد، یک زنی فقیر با لباس هایی ساده و کمی کهنه که در بازار با دختربچهی خردسالی مشغول فروختن محصولات کشاورزی زمین کوچیک خودشون بود.
جادوگر به شاه گفت که پایان نخ دقیقا به همینجا ختم میشه. امپراطور فکر کرد که جادوگر مسخرش کرده پس دهقان رو هل داد و باعث سقوط دختربچه و زخم شدن سرش شد. در آخر هم دستور داد جادوگر رو اعدام کنن.
سالها بعد با راهنمایی مشاورانش تصمیم گرفت با دختر یکی از مهمترین سرداران کشور ازدواج کنه و تا روز مراسم عروسی ملکه آینده رو ندید.
وقتی که برای اولین بار چهرهی دختر رو دید متوجهی زخم روی سرش شد، پیش بینی جادوگر درست بود و اون با دختر دهقان ازدواج کرده بود...
کای نی پلاستیکی رو بین دندوناش گرفت و ترجیح داد گلویی تازه کنه.
-این نخ سرخ رنگ تنها چیزیه که از بدو تولد مارو به شخصی که بهش میگیم "نیمهی گمشده" مرتبط میکنه و تعیین میکنه که زندگمون رو با چه فردی تقسیم کنیم. و تو زمان درستش مارو به سمتش سوق میده.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...