Chapter29: If You Stay, Am I The Reason?

107 36 26
                                    

سرد بود... مثل نفس های زمستانی که نزدیکی وجودش تن پاییز رو لمس میکرد. اما نه، اون سرمای زننده از درون پیچک های وجودش رو منجمد کرده بود نه غریبه ای آشنا که پوست سفیدش رو نوازش میکرد.

شاید زمستان وجودش زودتر از موعد سر رسیده بود و حال و هوای همیشه بهاریش رو به کام مرگ فرستاده بود.

تهیون هر زمان که دیگه قدرت ایستادگی دربرابر تندباد زندگی رو نداشت فقط تکه های شکسته‌ش رو در آغوش میکشید و از نگاه مردمان به زیر سقف تیره تنهایی پناه می‌برد اما اینبار، حالا که ضعیف تر از همیشه به نظر می‌رسید بازوان بومگیو رو ترجیح میداد اما به شکل غیر قابل باوری هیچ خبری از پسر نبود.

هر زمان نغمه‌ی قدم هایی که غریب بودن آواش فریاد میزد متعلق به پسرک نیست نواخته میشد بازهم پارچه‌ی سفید بیمارستان رو کنار میزد و منتظر به در ورودی چشم می‌دوخت اما درنهایت افرادی که هیچ عطر و بویی از بومگیو نداشتن جلو نگاه خاکستریش نقش می‌بستند.

به اصرار کیهیون یک روز کامل رو درون بیمارستان گذرونده بود تا مطمئن بشه همه چیز به حالت عادی برگشته و دیگه مشکلی نیست و حالا اجازه داشت که برگرده، به اتاق تنگ و تاریکی که صداش میزد خونه!

کت تیره رنگش رو کنار در رها کرد و به دنبال کلید چراغ تن سپید دیوار رو لمس کرد. با دیدن قرص ماه که به سختی دستان پارچه‌ای پرده رو کنار زده بود و میدرخشید بی خیال شد و قدمی درون تاریکی سیه پوش گذاشت.

سایه‌ی شاخ و برگ درختان، زوزه های اهنگین باد، تخت سرد و دست های خالیش... برای اولین بار احساس تنهایی میکرد، هیچ چیز تغییر نکرده بود اما به تازگی تنهایی براش معنا شده بود! بعد از لمس گرمای دوست داشتنی شونه های بومگیو حالا درد نبودش از درون پیچک های وجودش رو به خاکستر تبدیل می‌کرد.

تهیون بیشتر از هر زمانی نیازمند آغوشی امن بود تا بدون نگرانی بهش چنگ بزنه و بی صدا اشک بریزه اما تنها چیزی که پذیرای تن سرد و کوفتش بود سایه های انتظار و دیوارهای سرد اتاق بود.

سردرد متداومش تحمل نور و روشنایی یا صداهای بلند رو سخت کرده بود و قرص های مسکنم حتی تاثیر چندانی نداشتن.

بی رمق با قدم های کوتاه و سنگینی طول اتاق رو طی کرد و درآخر تن خستش رو به دست پارچه مخملی تختش سپرد و اجازه داد تا ستاره های سوزان شب به روی زخم های ریز و درشت گردنش بوسه بزنن.

همچنان گوشی همراهش رو بین انگشت هاش گرفته بود و برای دریافت پیامی از سمت بومگیو مسرانه صفحه‌ی چتش رو بالا و پایین می‌کرد.

(بومگیو... میشه صحبت کنیم؟)

( میشه بیای اینجا؟)

(بومگیو لطفاً)

تصویر منعکس شده کلماتی که از اعماق وجودش ریشه می‌گرفتن، در آینه‌ی نگاهش به سادگی ناپدید شدن.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora