آوای ملودیک سوختن چوب های تیره رنگ و الگوی حرکت دود خاکستری به سمت آسمان بی کران آرامش خاصی رو به وجودش تزریق میکرد.از زمانی که پا به جنگل گذاشته بودن تا حال که آسمان لباس ارغوانی رنگش رو به تن کرده بود روزشون رو با انجام کارهای سادهای پر کرده بودن که در نهایت خاطرات به یادماندنی براشون ساخته بود.
چادر پارچهای حالا برپا شده بود و کای و سوبین مشغول آماده کردن تنقلات و گوشت برای گریل کردن بودن.
بومگیو کنار تهیون روی زمین دراز کشیده بود و تصاویر درخشان صورت های فلکی که به لطف نفس پاک طبیعت به خوبی قابل رویت بود هردو رو محصور خودش ساخته بود.
-بومگیو
-هوم؟
قفسه سینهی تهیون به آرومی با هر نفسی که میکشید بالا و پایین می شد و ساعدش رو زیر سرش قرار داده بود. نگاهش همچنان روی حرکت دروغین آسمان و ستارگان که رازی آشکار بر عموم پس پردهی راستی بود قفل شده بود.
تکونی به بدنش داد و لبهاش با فکر به چیزی که قصد داشت به زبون بیاره به لبخند باز شد.
-میدونستی تماشای ستاره ها و دراز کشیدن زیر آسمون شب یکی از آرزوهام بود؟ باورم نمیشه دارم انجامش میدم. یه سری کارها هست که همیشه دلم می خواست امتحانشون کنم. برام مهم نیست که قبلاً انجامشون دادم یا نه
می خوام صفحات باقی مونده از فصل دوم کتاب زندگیم رو با خاطرات جدیدی پر کنم... مثل همین کمپ زدن، دراز کشیدن زیر آسمون پر ستاره و...
کوتاه و شیرین خندید و با لبخند خجولی ادامه داد:
-بهم نخندیا ولی حتی مارشمالو کبابیم جفتش بود! کلا خواسته هایی کودکانه از این دست.
-واو پس یونجون هیونگ باعث شد به آرزوت برسی... خوشحالم
لبخند تهیون به آرومی محو شد و باریکهای ازش به جا موند، اینطور نبود که ناراحت و دلخور شده باشه فقط حس میکرد نیازه تا همه چیز رو شفاف تر بسازه.
سرش رو به سمت چپش، جایی که بومگیو قرار داشت چرخوند و نگاهش روی حرکت آروم مژه های بلند پسر قفل شد.
-نه گیو، تو براوردشون کردی!
سکوتی سهمگین درون وجود بومگیو بر پا شد، حتی صدای ضربان قلبش به گوش نمیرسید و جیرجیرک های وجودش مات و مبهوت حیران شده بودن.
-بومگیو تو منو آوردی اینجا، من بخاطر تو اینجام و دوستاتم حتی بخشی از وجود توان پس تو درواقع رویاهای بچگونهی منو حقیقی کردی.... حتی رفتن به ساحل هم جزوش بود. تو تعداد زیادیشون رو برآورده کردی، آینده پر از اتفاقات غیر قابل پیش بینیه و من خوشحالم قبل از اینکه اتفاقی بیوفته دارم زندگیم رو اینجوری میگذرونم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
Hayran KurguCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...