Chapter15: I Will Take Care Of You...

118 41 18
                                    

هیچ چیزی تو این دنیا مطلق نیست، چیزی که بومگیو هر لحظه از زندگیش آرزو می‌کرد واقعیت داشته باشه تا بالاخره ابرهای خاکستری که سالها به روی خاطراتش سایه افکنده و اشک ریخته بودن کنار برن تا بتونه طلوع خورشید طلایی رو به چشم ببینه، و حالا... حالا که اون گوی درخشان ابرهای تیره رو کنار زده بود و پرتوهای نارنجی رنگش رو همه جا پخش کرده بود بومگیو می‌خواست که ابدیش کنه، که هیچ وقت غروبش رو به چشم نبینه و حالا ارزو می کرد که کاش اون خورشید طلایی، اون حس شیرین شادی تنها اتفاق ابدی زندگیش باشه...

بومگیو چشم های خسته و پف کردش رو با دست‌هاش پوشوند تا کمی استراحت کنن و با نرسیدن نور درد و سوزشش التیام پیدا کنه.

کمی بعد صندلی چرخدارش رو جلو کشید و سایت جدیدی رو باز کرد، حرف های یجی و تهیون داخل سرش به پرواز دراومده بودن و تصمیم گرفت برای اینکه بتونه از تهیون مراقبت کنه اطلاعاتی در مورد بیماریش به دست بیاره.

-علائم وخیم شدن بیماری قلبی...

بومگیو زیر لب عنوان مقاله رو خوند، چشم هاش رو ریز کرد و دست لرزونش که به موس چنگ میزد رو به حرکت درآورد.

-درد قفسه سینه، تنگی نفس، ورم و خیز...

ابروهاش حالا حتی به هم نزدیک تر شده بودن و توده‌‌ای از سرما به آرومی از سر انگشتاش به سمت قلبش، جایی که احساسات ازش سرچشمه می‌گیرن به حرکت دراومد.

تنگی نفس چیزی بود که تهیون تجربه‌اش کرده بود و یاداوری اون شب باعث می‌شد چشم های بومگیو غم رو به نمایش بذارن و نفس هاش عمیق‌تر بشن.

دست های کشیده و لاغرِ ساعت چوبی سه صبح رو به نمایش گذاشته بود و دید بومگیو رفته رفته تار و کدر می‌شد، چشم های خستش بهش التماس می‌کردن تا به داخل تختش برگرده و اجازه بده تا قبل از اینکه تاریکی جاش رو با روشنایی عوض کنه نیرویی به دست بیارن.

بومگیو تقریبا اطلاعات مهم زیادی به دست آورده بود و بیشتر از این چیزی داخل سایت های جامع وجود نداشت.

فنجون قهوه‌ای که حالا آینده‌ی بومگیو درونش هک شده بودهم حتی نتونسته بود برای مدت زیادی بیدار نگهش داره پس فقط لپ تاپش رو‌ بست و با فشار دادن پاهاش به زمین، صندلی رو به حرکت درآورد و با خاموش شدن صفحه‌ی لپ تاپ خونه‌ با سیاهی یکی شد، تنها نور نقره‌ای ماه با کنار رفتن پرده‌ی حریر به دست باد به داخل سرک می‌کشید.

تیله‌های شیشه‌ای بومگیو زیر نور سرد ماه می‌درخشید، هرچند درخشش خودش رو از ماهی که واسطه بود می‌گرفت اما چیزی درون قلبش اون درخشش رو حتی قوی تر و پر رنگ تر می‌کرد، چیز ناشناخته‌ای که حال خوبش رو‌ مدیونش بود... هرچند غریب بود و جدید اما بومگیو می‌خواست تا همیشگی باشه تا همیشه سینش بخاطر وجود همین موجود ناشناخته سنگین باشه نه چیز دیگه‌ای.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now